ساعتای پایانیِ اولین روز اسفند ماه روی صندلی پشت میز نشسته بودم و سوار بر قالیچهی پرندهی ذهنم از این ایستگاه فکر به اون ایستگاه فکر پرواز میکردم چشمام قفلِ صفحهی کاغذ و دستام بیهدف درِ خودکار رو باز و بسته میکردن صدای زنگ گوشیم حواسمو جمع حال کرد بعد از چند روز بلاخره بهم زنگ زد، قیافم موقع دیدن اسمش دیدنی بود عمق و پهنای لبخندم ناپیدا بود، ندیدم ولی مطمئنم که چشمام برق میزدن تماس و وصل کردم و سرزندهترین سلام عمرمو پشت گوشی دادم با لبخندی که روی صورتم مُهر شده بود بهش گفتم ناپرهیزی کردی، خندید صدای خندش جانبخش بود؛ همین چند دقیقه تماس تلفنی هفت جونی که ازم گرفته شده بود و بهم برگردوند و مفید ترین کار روزم شد بازم از این ناپرهیزیا بکن قندِ روزهای تلخم ؛
ولادت عشق /
اَفلاک در التهاب غَمزهی نگاه تو پدید آمد،
جهان به کِرشمهی چشم تو موجود شد،
نرگس ها اولین رکوع حیات را بر آستان
تو کردهاند، تو برای عالم نیامدی،
عالم برای تو آمد ؛
برداشت امروز /
کاش امروز مثل روزهای قبل به امیدِ اینکه قراره شب از سرکار بیای خونه رو مرتب میکردیم غذا آماده میکردیم میوه برات میشستم و تو ظرف میچیدم سالادِ کنار غذا رو آماده میکردم و شما شب میومدی و با یه سلام خسته نباشی بابا به استقبالت میومدم بعد از عوض کردن لباسات میومدی و روی مبل همیشگی مینشستی و با بچها صحبت میکردی و از روزشون میپرسیدی ظرف میوه رو میاوردم و جلوت میزاشتم و مشغول میشدی، چه تباهم که قدر این لحظات و ندونستم، چرا فکر میکردم یه روزمرگیه عادیه و واسم مهم نبود چرا شکر اون لحظه به اون خوبی رو بجا نیاوردم ..
دیدمت، خیلی قشنگ شده بودی ولی برای
بار آخر نتونستم چشمای سبزتو ببینم چقدر
ایندفعه خوابت سنگین بود بابا ..
اگر بخوام حرف دلم رو بزنم باید بگم خیلی
به خواهرام حسودیم میشه، که سهمشون از
بابا خیلی بیشتر از من بود، خیلی بیشتر از
من دیدنش خیلی بیشتر از من باهاش زندگی
کردن
از اینکه دورم خلوت بشه و با همچین
حقیقت تلخی که هنوز باورش نکردم
روبرو بشم واهمه دارم