برداشت امروز /
کاش امروز مثل روزهای قبل به امیدِ اینکه قراره شب از سرکار بیای خونه رو مرتب میکردیم غذا آماده میکردیم میوه برات میشستم و تو ظرف میچیدم سالادِ کنار غذا رو آماده میکردم و شما شب میومدی و با یه سلام خسته نباشی بابا به استقبالت میومدم بعد از عوض کردن لباسات میومدی و روی مبل همیشگی مینشستی و با بچها صحبت میکردی و از روزشون میپرسیدی ظرف میوه رو میاوردم و جلوت میزاشتم و مشغول میشدی، چه تباهم که قدر این لحظات و ندونستم، چرا فکر میکردم یه روزمرگیه عادیه و واسم مهم نبود چرا شکر اون لحظه به اون خوبی رو بجا نیاوردم ..
دیدمت، خیلی قشنگ شده بودی ولی برای
بار آخر نتونستم چشمای سبزتو ببینم چقدر
ایندفعه خوابت سنگین بود بابا ..
اگر بخوام حرف دلم رو بزنم باید بگم خیلی
به خواهرام حسودیم میشه، که سهمشون از
بابا خیلی بیشتر از من بود، خیلی بیشتر از
من دیدنش خیلی بیشتر از من باهاش زندگی
کردن
از اینکه دورم خلوت بشه و با همچین
حقیقت تلخی که هنوز باورش نکردم
روبرو بشم واهمه دارم
میرم غرق بشم تو لباسا و وسایلای بابام
خداحافظ لحظه حال و سلام بر خاطراتِ
نمناک از اشک و بغض'
+ از کوچهای عبور میکرد؛ کودکی را دید که سر به دیوار گذاشته بود، و گریه میکرد! نزدیک رفت، کودک را روی دامن نشاند، و اشکهایش را پاک کرد. علت گریه ی بچه را پرسید؛ کودک گفت: بچههای اینجا مرا از بازی طرد میکنند و میگویند: چون پدر نداری ما با تو همبازی نمیشویم... اشک از چشمان مولا جاری شد؛ مقداری اشرفی به کودک داد، و فرمود: برو با بچه ها همبازی شو و اگر گفتند پدر نداری؛ بگو بابای من علیبنابیطالب است... #بابامعلی | کتابامیرالمومنین،ص۱۲۷
- - - - - - - - - - - - - - - - - - -
- 🩸: ))