دیدمت، خیلی قشنگ شده بودی ولی برای
بار آخر نتونستم چشمای سبزتو ببینم چقدر
ایندفعه خوابت سنگین بود بابا ..
اگر بخوام حرف دلم رو بزنم باید بگم خیلی
به خواهرام حسودیم میشه، که سهمشون از
بابا خیلی بیشتر از من بود، خیلی بیشتر از
من دیدنش خیلی بیشتر از من باهاش زندگی
کردن
از اینکه دورم خلوت بشه و با همچین
حقیقت تلخی که هنوز باورش نکردم
روبرو بشم واهمه دارم
میرم غرق بشم تو لباسا و وسایلای بابام
خداحافظ لحظه حال و سلام بر خاطراتِ
نمناک از اشک و بغض'
+ از کوچهای عبور میکرد؛ کودکی را دید که سر به دیوار گذاشته بود، و گریه میکرد! نزدیک رفت، کودک را روی دامن نشاند، و اشکهایش را پاک کرد. علت گریه ی بچه را پرسید؛ کودک گفت: بچههای اینجا مرا از بازی طرد میکنند و میگویند: چون پدر نداری ما با تو همبازی نمیشویم... اشک از چشمان مولا جاری شد؛ مقداری اشرفی به کودک داد، و فرمود: برو با بچه ها همبازی شو و اگر گفتند پدر نداری؛ بگو بابای من علیبنابیطالب است... #بابامعلی | کتابامیرالمومنین،ص۱۲۷
- - - - - - - - - - - - - - - - - - -
- 🩸: ))
دیدن یک مکان یادآوریه یک زمان حس کردن
یک عطر شنیدن یک اسم مشابه [یادآوریه یک
خاطره]، ناخودآگاه تو فکر فرو رفتن، بی دلیل
بغض کردن، نمناک شدن یهوییه چشمها، بُهت،
منتظر بودن، مشغول کردن فکر و ذهن، احساس
تُهی بودن، نیازمند تنهایی و در عین حال تنها
نبودن؛ حال و احوال این روزها ..