+ از کوچهای عبور میکرد؛ کودکی را دید که سر به دیوار گذاشته بود، و گریه میکرد! نزدیک رفت، کودک را روی دامن نشاند، و اشکهایش را پاک کرد. علت گریه ی بچه را پرسید؛ کودک گفت: بچههای اینجا مرا از بازی طرد میکنند و میگویند: چون پدر نداری ما با تو همبازی نمیشویم... اشک از چشمان مولا جاری شد؛ مقداری اشرفی به کودک داد، و فرمود: برو با بچه ها همبازی شو و اگر گفتند پدر نداری؛ بگو بابای من علیبنابیطالب است... #بابامعلی | کتابامیرالمومنین،ص۱۲۷
- - - - - - - - - - - - - - - - - - -
- 🩸: ))
دیدن یک مکان یادآوریه یک زمان حس کردن
یک عطر شنیدن یک اسم مشابه [یادآوریه یک
خاطره]، ناخودآگاه تو فکر فرو رفتن، بی دلیل
بغض کردن، نمناک شدن یهوییه چشمها، بُهت،
منتظر بودن، مشغول کردن فکر و ذهن، احساس
تُهی بودن، نیازمند تنهایی و در عین حال تنها
نبودن؛ حال و احوال این روزها ..
امشب تولد اولین نوهی خانوادست، حُسنایی که
من باهاش طعم خاله بودن رو چشیدم دختری که
چشمای رنگیِ بابا رو به ارث برده که اتفاقا روزه
اولیه، ولی من یادم نبود هیچوقت نمیشد تولد
عزیزامو یادم بره اما مثل اینکه اینبار خیلی دیگه
تو گذشته ها فرو رفتم و از روزهای تقویم خیلی
عقب موندم ؛
بابا هر پنجشنبه شب مینشست سر سجّاده قرآن و باز میکرد و سوره واقعه رو میخوند به ماهم میگفت بخونید، یکی درمیون سعی میکردم بخونم ولی از بعد بابا روزای هفته رو میگذرونم به امیدِ رسیدن به پنجشنبه، شب که میشه میرم سجادشو پهن میکنم قرآنِ قدیمیشو برمیدارم و سوره واقعه رو به یاد بابا قرائت میکنم ..
مغز و منطقم داره زیر بار تصمیمات عجولانهی
احساساتِ ضد و نقیضم له و لورده میشه و کاری
از دستش برنمیاد.