بابا هر پنجشنبه شب مینشست سر سجّاده قرآن و باز میکرد و سوره واقعه رو میخوند به ماهم میگفت بخونید، یکی درمیون سعی میکردم بخونم ولی از بعد بابا روزای هفته رو میگذرونم به امیدِ رسیدن به پنجشنبه، شب که میشه میرم سجادشو پهن میکنم قرآنِ قدیمیشو برمیدارم و سوره واقعه رو به یاد بابا قرائت میکنم ..
مغز و منطقم داره زیر بار تصمیمات عجولانهی
احساساتِ ضد و نقیضم له و لورده میشه و کاری
از دستش برنمیاد.
روزهای عادی به دنبال یک عدد شانه برای سر
گذاشتن و گریستن بودم، امّا حالا متوجه شدم
حتی در روزهای سخت و شرایط طاقت فرسا
هم تنها شانهی تنهاییست که هست، و آیا از
تنهایی وفادارتر سراغ داری ؟
پارسال رو با غم تمام و امسال رو با غم
آغاز کردم ولی بیشتر از این کلافهام که
هیچ امیدی به روزهای پیش رو ندارم ..
طبیعیه که وقتی یکی بهم میگه سالِ
نو یا عیدت مبارک ناخودآگاه درونم
یک پوزخند پررنگ شکل میگیره؟
به مرحلهی جگر سوزِ مرور خاطرات بابا
با خانواده رسیدیم، یعنی مثلا نشستی تو
حال و هوای خودتی یهو مامان برمیگرده
یه خاطره از دور دست ها تعریف میکنه
برای غم های خودمان که چاره فقط
اشک است، اما برای غمِ عظیمِ غزه
بی مبالغه باید مرد ..