شبانگاه هنگامی که شهر خاموش است و
ساکنان زمین در سکوت شب فرو رفتهاند،
در تنهاییِ مطلق خاطرات بیدار میشوند و
جوری پایشان را روی گلویمان میگذارند و
فشار میدهند گویی که میخواهند ارثِ
نداشتهی پدرشان را از ما بگیرند .
روح من تیکه تیکه شده، اینجوری که خودم به
خواست خودم هر مکان زیارتی از کربلا و نجف
تا مشهد و قم یک تیکه از روحم رو گذاشتم یک
گوشه از حرم و جسمم رو برداشتم و اومدم امّا
آخرین تیکههای روحم رو کنار بابا پیش بابا دفن
کردم، و الان فقط یک کالبد هستم در خدمت شما
منتظرم حضرات رئوف قبول زحمت کنن این بندهی
ناخلف رو بطلبن تا یه دیداری با اون تکّههای روحم
در حرم هاشون داشته باشم شاید منی در
من شکل گرفت : )
دلخوشیه وقتی رو میخوام که بابا بود
الان میفهمم چه دلِ خوشی داشتما،
وگرنه این انسان قدر ناشناس تا زمان
وجود نعمت قدرش رو نمیدونه ..
طولِ زندگیم با بابا خیلی کم و کوتاه بود،
درست مثل یک چشم بر هم زدن ولی کوله
بارِ خاطراتش داره کمرمو خم میکنه