دلخوشیه وقتی رو میخوام که بابا بود
الان میفهمم چه دلِ خوشی داشتما،
وگرنه این انسان قدر ناشناس تا زمان
وجود نعمت قدرش رو نمیدونه ..
چهل روزِ سخت و عجیب بر من گذشت
ممنون میشم لطف کنید فاتحهای برای
پدرم بخونید .
طولِ زندگیم با بابا خیلی کم و کوتاه بود،
درست مثل یک چشم بر هم زدن ولی کوله
بارِ خاطراتش داره کمرمو خم میکنه
اگر ماه رمضون بعدی نباشم چی ؟
سال قبل حتی تو مُخَیلهام هم خطور نمیکرد که
ماه رمضونِ آخریه که بابا پیشمونه و روزه میگیره
همیشه روزهای عید مامان به من یادآوری میکردن که برم به بابا دست بدم و ببوسمش و این کار برای من خیلی سخت بود که ای کاش نبود حالا من مطمئنم که اگر بابا بود فردا مامان باز این موضوع رو یادآور میشد، گرچه که از ۴۴ روزِ پیش مدام این موضوع رو برای من یادآوری میکنه و من هربار صدای پودر شدنِ قطعههای خورد شدهی قلبم رو میشنوم ..