همیشه روزهای عید مامان به من یادآوری میکردن که برم به بابا دست بدم و ببوسمش و این کار برای من خیلی سخت بود که ای کاش نبود حالا من مطمئنم که اگر بابا بود فردا مامان باز این موضوع رو یادآور میشد، گرچه که از ۴۴ روزِ پیش مدام این موضوع رو برای من یادآوری میکنه و من هربار صدای پودر شدنِ قطعههای خورد شدهی قلبم رو میشنوم ..
صدای بارون، بوی خاک، پنجرهی بازِ اتاق، یک پتو،
سکوت شب، پلکهای بسته و غرقِ در لذت >>>
شبها بیش از حد نباید بیدار موند، وگرنه
رشته رشتهی افکارمون به صورت جویبار
از چشمامون جاری میشن .
چند وقت پیش یک گلدون قشنگ برای خونه گرفتی و بعد از اون اتفاق ما به دلیل درگیریها و حواس پرتیها نتونستیم بهش رسیدگی کنیم، الان حواسم بهش جمع شد بابا چقدر پژمرده شده از اون حالت سیخِ ایستاده دراومده و خَم شده بعضی از برگهای سبزش زرد و خشک شدن؛ مگه بهار نیست پس چرا گلدونِ یادگاریت مثل دخترت پژمرده شده ؛؛
اگر حرفهای مربوط به تو رو بجای تایپ کردن
روی کاغذ مینوشتم، اشکهایی که پای دونه به
دونهی واژهها ریختم هم مکتوب میشد ..