هر روز دقایقی رو جلوی قابِ عکست میایستم و باهات صحبت میکنم فکر میکنم حالا دیگه به غیر از خدا توهم حرفهای درونم رو میشنوی، هیچوقت نتونستم به چشمات نگاه کنم و حرف بزنم ولی حالا بدون خجالت و بی رودروایسی به چشمای سبزت زُل میزنم و کلمات مغزم رو پشت سرهم قطار میکنم، به جز مواقعی که خودم میام باهات صحبت کنم سعی میکنم چشمم به اون گوشهی خونه که نشستی داخل یک قاب شیشهای و با لبخند داری مارو نگاه میکنی نیفته ..
روزهایی که باباها خونه هستن یه حس و حال
دیگهای تو خونه در جریانِ و من از صبح اون
حس و حال و دارم هر لحظه منتظرم یک صدای
پختهی مردونه اسممو صدا کنه یا بیاد درِ اتاقم
رو بزنه و کارم داشته باشه یا خیلی یهویی با
صدای بلند بگه بابا من دارم میرم بیرون چیزی
نمیخوای ؟!
واکنش غم و اندوه هرشب موقع
حمله به قلبم مثل اون دختر بچهایه
که سرشو از تو پنجره ماشین میاره
بیرون میگه : سَلام سَلام، سَلام
پرسید که داغِ پدر خیلی سخته ؟
نمیدونستم چی باید جواب بدم واقعا کلمهای در خورِ سختی و عذابی که این مدت کشیدم پیدا نکردم، با هیچ واژهای حق مطلب ادا نمیشه بهش گفتم، غیرقابل توصیف و تصوره من هرچی که بگم بازم تا خدایی نکرده تجربه نکنید متوجه نمیشین.
اما پیش خودم زمزمه کردم کاش این سوال و نمیپرسیدی ..
هر روزمون یه قصه و برنامست
پس چرا فکر میکنیم داخل یک
روزمرگی ساده و تکراری گیر افتادیم ؟
این روزها تو قسمت بایگانی مغزم دنبال
خاطراتی میگردم که خودم از روی قصد
بخاطر وجود افرادی به سختی و با تلاش
زیاد پاکشون کرده بودم، خاطرات بدی که
تو برههای از زمان خواب شب رو ازم گرفته
بودن، امّا حالا چون تُو داخل اون خاطرات
هستی در به در دنبالشونم که ریزترین
جزئاتشونم به یاد بیارم : )