eitaa logo
ایھام ؛
84 دنبال‌کننده
23 عکس
0 ویدیو
0 فایل
تو را باید در دل خاطرات بیابم . 🪔 ؛ اسیرِ خاطرات مهاجِر به دیار گذشته‌ها - https://daigo.ir/secret/379747823
مشاهده در ایتا
دانلود
چقدر به معنی کلمات دقت میکنید؟ باطن کلمات خیلی جالبن، مثلا کلمه مشتاقِ دیدار شاید یک کلمه‌ی به ظاهر معمولی باشه ولی در باطن داره از انتظاری که برای دیدارت کشیدم میگه، شوقی که لحظه‌ی دیدنت داشتم رو تعریف میکنه، یک کلمه که خوشحالیِ وصف نشدنیی درون خودش گنجونده کلمه‌ای که برای فرد خاصی استفاده میشه و من چقدر مشتاق دیدار تو هستم'
چرا دانشمندا تحقیق نمیکنن ببینن چند درصد مردم از انتظار کشیدن مردن ؟
حال امروز مثل گلدون شکسته‌‌ی گُل خشکیده‌ای بود که گلبرگاش دونه دونه دارن میریزن رو زمین
" .. لغات الحُب كثيرة ، أصدقها الدعاء " زبان عشق بسیار است، که صمیمانه ترین آنها دعاست ..
ساعتای پایانیِ اولین روز اسفند ماه روی صندلی پشت میز نشسته بودم و سوار بر قالیچه‌ی‌ پرنده‌ی ذهنم از این ایستگاه فکر به اون ایستگاه فکر پرواز میکردم چشمام قفلِ صفحه‌ی کاغذ و دستام بی‌هدف درِ خودکار رو باز و بسته میکردن صدای زنگ گوشیم حواسمو جمع حال کرد بعد از چند روز بلاخره بهم زنگ زد، قیافم موقع دیدن اسمش دیدنی بود عمق و پهنای لبخندم ناپیدا بود، ندیدم ولی مطمئنم که چشمام برق می‌زدن تماس و وصل کردم و سرزنده‌ترین سلام عمرمو پشت گوشی دادم با لبخندی که روی صورتم مُهر شده بود بهش گفتم ناپرهیزی کردی، خندید صدای خندش جان‌بخش بود؛ همین چند دقیقه تماس تلفنی هفت جونی که ازم گرفته شده بود و بهم برگردوند و مفید ترین کار روزم شد بازم از این ناپرهیزیا بکن قندِ روزهای تلخم ؛
روحم قرینِ اکلیله..✨
لمس لطافتِ زیبایی🌷.
السلام علیک یا [ اباصالح‌المهدی ] 
ولادت عشق / اَفلاک در التهاب غَمزه‌ی نگاه تو پدید آمد، جهان به کِرشمه‌ی چشم تو موجود شد، نرگس ها اولین رکوع حیات را بر آستان تو کرده‌اند، تو برای عالم نیامدی، عالم برای تو آمد ؛
- بیا و پایان بده به خزانِ دنیا آقا ..🤍
بُهت، اشک، غُصّه، حسرت، دلتنگی من در اینها خلاصه شده‌ام ..
برداشت امروز / کاش امروز مثل روز‌های قبل به امیدِ اینکه قراره شب از سرکار بیای خونه رو مرتب میکردیم غذا آماده میکردیم میوه برات میشستم و تو ظرف میچیدم سالادِ کنار غذا رو آماده میکردم و شما شب میومدی و با یه سلام خسته نباشی بابا به استقبالت میومدم بعد از عوض کردن لباسات میومدی و روی مبل همیشگی مینشستی و با بچها صحبت میکردی و از روزشون میپرسیدی ظرف میوه رو میاوردم و جلوت میزاشتم و مشغول میشدی، چه تباهم که قدر این لحظات و ندونستم، چرا فکر میکردم یه روزمرگیه عادیه و واسم مهم نبود چرا شکر اون لحظه به اون خوبی رو بجا نیاوردم ..