من آدمِ حرف زدن نیستم. من آدمِ خودخوریام.
آدمِ نشستن و نگاه کردن به آیندهی نامعلومی که معلوم نیست چی قراره رقم بزنه برام. آدمِ غمگینِ خوشخندهای که از بغض نمیدونه بخنده یا چجوری بغضشو خفه کنه. آدمِ خندههای طولانی و زلزدنای یهویی به در و دیوار. آدمِ نشستن و دیدنِ خنده و حالِ خوبِ آدمای دوستداشتنیش و حسرتِ نبودن کنارشون. آدمِ نشستن و زل زدن به آدمی که نیاز داره ساعتها باهاش حرف بزنه ولی نمیتونه. آدمِ غمگینِ خوشحالی که میدونه هیچوقت قرار نیست کسایی که دوسشون داره براش نامه بنویسن و خندههاشو ببینن ولی همیشه تو خواب و خیالش نامههاشون رو میخونه و میخنده براشون. من آدمِ دوستداشتنای اشتباهم. همونجایی که دلم میزنه به سرش و میگه،
به سرانجام رسیدم و کسی چون تو ندیدم؛
تو کجایی که دل و دین و جهانم بردی؟
فیالبداهه.
هعی الا
من هروقت اسم خودمو میبینم تپش قلب میگیرم... این چندسالی هست روم نصبه. عجیبه ولی واقعاً هست. و وقتایی که میام ایتا و یهو از بیرون کانالت همچین صحنهای میبینم حس میکنم قلبم رو هزار میزنه. خدا لقدت کنه. هعیفاتمه!
من وقتی سبزیخشک کرده های مامانمو میبینم
مغزم: به هیچی فکر نکن فقط خورد کن و بهم بریزشون. بهت میگم بهم بریز.