من وقتی سبزیخشک کرده های مامانمو میبینم
مغزم: به هیچی فکر نکن فقط خورد کن و بهم بریزشون. بهت میگم بهم بریز.
صورتِ عزیزم، خیلی ازت ممنونم که فهمیدی مراسم داریم و از داشتنِ جوشهای زیبا محرومم نکردی.
از خندهی دوستم انقدر خندیدم دوتامون اشکمون در اومده بود. صورتامونم مثل لبو قرمز. بچهها میگفتن امیدی بهشون نیست این دوتا مردن دیگه.
روز پر خندهای بود.
دبیرمون اصفهانی حرف زد برامون.
خاطره تعریف کرد. از اصفهان گفت.
از ابیانه، سی و سه پل، زاینده رود.
چجوری میتونی انقدر دوستداشتنی باشی زن؟