صورتِ عزیزم، خیلی ازت ممنونم که فهمیدی مراسم داریم و از داشتنِ جوشهای زیبا محرومم نکردی.
از خندهی دوستم انقدر خندیدم دوتامون اشکمون در اومده بود. صورتامونم مثل لبو قرمز. بچهها میگفتن امیدی بهشون نیست این دوتا مردن دیگه.
روز پر خندهای بود.
دبیرمون اصفهانی حرف زد برامون.
خاطره تعریف کرد. از اصفهان گفت.
از ابیانه، سی و سه پل، زاینده رود.
چجوری میتونی انقدر دوستداشتنی باشی زن؟
قریب به سه ساله، وقتی ناگهانی دلتنگِ شخصی یا مکانی میشم، بعد از دو ساعت یا حتی چند روز، خبرای خوبی ازش به دستم نمیرسه.
خدایا خبر داری، داری از زندگی میترسونیم دیگه؟