یه جاهایی آدم دلش میخواد چیزایی که مینویسه رو نشون آدما بده، تا خونده بشن.
که انرژی مضاعف تزریق بشه برای ادامه دادن.
یه وقتی هم میرسه فقط دوس داری یه نفر نوشتههاتو بخونه، باهاش ذوق کنه و تو با ذوقِ اون جون بگیری. میفهمی چی میگم؟
خواستم بگم خیلی وقته میخوام نوشتههامو بخونی و باهاشون ذوق کنی، ولی نیستی.
گفت سال ۹۸ باهم گذرنامه گرفتیم با ذوقِ اینکه بالأخره بعد ۵ سال زندگی، میرسه روزی که باهم دوتایی بریم کربلا. امسال اون رفت و من از اون روز همش تو فکر اینم چیکار کردم که منو نطلبید که برم؟
فیالبداهه.
این روزای سخت و طاقتفرسا، فقط میتونه با گریه برای تو آروم بشه، بیشترش کن.
بیشترِ بیشتر.
بذار سرازیر بشن این حرفای مونده توی دل.
- اونجایی که رو قبر نوشته بود عربی ولایته علی بن ابی طالب بقیش چی میشه معنیش؟؟؟
.
از امام رضا ع- هست که فرمودن، ولایت علي بن ابیطالب حصنی، فمن دخل حصنی، امن من عذابی.
ولایت علی بن ابیطالب دژ محکم من است، پس هر کس داخل قلعه من گردد، از آتش دوزخم محفوظ خواهد بود.
شروع کردیم به نوشتن. از روزهای دلتنگی،
از نبودنهای طولانی که به آمدن ختم نشد.
به خود آمدیم قلم اشکریزان بود و ورق خیسیِ آن را به آغوش میکشید. روزها گذشته بود و غرق در ساعاتی بیبازگشت بودیم و بغضی در گلو رخنه کرده، قصد دلکندن نداشت..
چشم بستیم و به چشم برهم زدنی روزها همانند قبل تکرار میشد، انگار قرار بود ما بمانیم و خاطراتی که هیچ فراموش نمیشد و هر لحظه پررنگتر از همیشه خاطرمان را مکدر میکرد.
تصمیم به رفتن گرفتیم، به فراموش کردنی از جنسِ نبودن..
پاییز بود، فصل رفتن. با فکر اینکه با یاد یار قدم برنمیداریم، پا در کوچه پس کوچههای پاییزی و برگهای به رنگِ نارنج گذاشتیم.
از ترسِ روز از نو روزی از نو هایمان سر به زیر انداخته، تنها به نظاره کفش و صدای خشخش برگها قانع شدیم.
دل بردن ساده بود، اما دل کندن تفاوتی با خنجرِ فرو شده در قلب نداشت.
ساعتها گذشت و قرار بر این شد چند ساعتی با دوستان به سالن نمایش برویم و از روزگارِ دوزاریمان غافل شویم.
ثانیهها و دقایق دست به دست هم داده یاد جنابشان را دوچندان و گذر زمان را به تأخیر انداخته بودند.
گویی نافمان را با دل نکندن بریده بودند.
در دل زمزمه "سینه مالامالِ درد است، ای دریغا مرهمی" گوش فلک را کر کرده بود.
بیرون آمدیم هوایی به سرمان بخورد.
خیره به برگهای پاییزی بودیم که صدایی جلوهگر شد.
گروهی دور هم جمع شده گیتار به دست زمزمهی دلتنگی سر میدادند.
نشستنمان سرآغازِ خواندنِ "بارون اومد و یادم داد، تو زورت بیشتره. ممکنه هر دفعه اونجوری، که میخواستیم پیش نره، خاطرهها داره خوابو میگیره ازم..
باز هم غرق شدیم، غرق در نبودن.
با هربار تکرارِ این لحظه در سرمان یادآوری میکردند، باران ببارد یا نبارد اهمیتی ندارد، در هر صورتی زورِ جنابشان بیشتر است.
این روزا فقط دلخوشم به اینکه ساعت ۸ برسه و سلام بدم بهش، یهجوری دلتنگ و ناامیدم انگار دیگه قرار نیست ببینمش.
آقای امام رضا، داشتیم؟
همسایه بالاییمون ماهی یکبار میره کربلا.
مامانم رفته به حاجخانوم گفته دخترم خیلی دوستون داره. میخواد باهاتون دوست بشه باهم برین مسجد. حاجخانومم گفتن خیلی هم عالی من از خدامه، بگین بیاد باهم بریم.
میخوام برم با لحن اون بچههه تو کلاهقرمزی بهشون بگم حاجخانوم توروخدا اینبار که رفتین کربلا منم با خودتون ببرین. :')