هدایت شده از الفلاممیم
دوستان را در دل رنجها باشد که آن بهیچ داروی خوش نشود، نه بخفتن نه بگشتن و نه بخوردن الّا بدیدار دوست که لِقاء الْخَلِیْلِ شِفَاءُ العَلیْلِ...
(جناب مولانا، فیه ما فیه)
این روزا با هر اتفاقی که میفته، انقدر خواب میبینم درباره همه چی، که صبح بیدار میشم از فرطِ خستگی حس میکنم اصلا نخوابیدم.
هرجایی رو باز میکنم یه عکس از حرمه با برفای امروز. بخدا من مشهدی نیستم.
من فقط ادای مشهدیارو در میارم.
یهجوری داره نمیطلبه که واقعاً حس میکنم قلبم داره پاره پاره میشه.
روضه مادر میخوند، روضهی مادر خوندن نداره. کلمهی مادر خودش یه تنه روضه مکشوفهست.
بچه که بودم فکر میکردم وقتی با کسی دوست میشم باید برای خودم باشه فقط.
دوستِ خودِ خودِ خودم. کلاس دوم بیتا شد صمیمی ترین دوستم، ترسِ از دستدادنش انقدر زیاد بود که زهرا اومد و باهاش دوست شد، از اون روز تا کلاس سوم من خودمو جدا شده ازش میدونستم.
سال چهارم، از ترسِ اینکه با کسی دوست بشم و با یکی دیگه دوست بشه گوشهگیر ترین دخترِ کلاس شدم، تا اینکه مائده اومد سمتم. حسِ دوست داشته شدن از جانب کسی انقدر خوشحالم کرده بود که فکر میکردم دیگه از هم جدا نمیشیم. اواسط سال اعظم باهاش دوست شد و بازم من بودم که تنها موندم.
از کلاس پنجم تا هشتم دور خودم حصار کشیدم و فقط از دور نظارهگرِ خندههای بچهها و تنهایی خودم بودم. انگار دیگه نیازی نداشتم با کسی حرف بزنم و بیوقفه ترسِ از دستدادنش رو به دوش بکشم.
سالِ نهم بدونِ اینکه متوجه بشم، یهو به خودم اومدم و دیدم با ریحانه و امالبنین انقدر مچ شدم که هروقت نمیدیدمشون دلتنگی سرتاسرِ قلبم و در برمیگرفت.
اونجایی که جنابِ احمدرضا احمدی میگفت، یه دفعه قرار بذاریم دور هم آه بکشیم. همیشه چهارشنبهها زنگِ آخر سهتایی دور هم جمع میشدیم و انقدر گریه میکردیم که حالمون تا هفتهی بعد چهارشنبه دیگه غمگین نمیشد.
قرار بود هرجا میریم باهم باشیم ولی روزگار جلوتر از ما بود و سهتامون و از هم جدا کرد.
دو سالِ بعدش حصارِ همیشه همراهم دورم بود و به هیچکس اجازه ورود نمیداد تا وقتی تو اومدی. اومدنت مثلِ اومدنِ مائده شیرین بود، موندگار شدنت مثلِ ریحانه و امالبنین دوستداشتنی بود.
ولی ترسِ از دست دادنت مثلِ از دستدادنِ بیتا همیشه خورهی جونم بود.
یعنی میخوام بگم، از اولین روزای بودنت تا به الآن منم و ترس و وهم و خیال.
میگفت آدما هرچقدر هم دور بشن از هم، بازم یه گوشه از قلب و مغزشون متعلق به یکنفره.
ولی من به اون راضی نبودم. میخواستم وقتی یه نفر باهامه، فقط برای من باشه و این حساسیتِ قلب و مغزم و بیشتر میکرد.
اونجا بود که تا یکی نزدیکت میشد، خودمو در دورترین و کوچکترین نقطهی قلبت متصور میشدم، مثلِ دور شدنِ بیتا..
عمقِ فاجعه اونجایی بود که برای چندمین بار گفت؛ آدمیزاد موندگار نیست، دلخوش به همین بودنای نصفو نیمهای؟
یه اتفاقِ خوشحال کنندهی امروز، رفتنِ یهویی به نمازخونهی مدرسه بود که دیدم هیئت داریم. همونجا بود که حاجآقا گفت این اومدنارو قدر بدونین، خود حضرت مادر شماهارو دعوت کرده.=)
هدایت شده از کربلای من ...
امروز دستم سوخت ، بعد رفتم آب زدم بهش بدتر شد
یکی تو دلم گفت وقتی هنوز کربلا نرفتیو دل سوخته ایی
میری حرم اربابو بعدش ک میای سوختگی بدتر میشه....💔