روضه مادر میخوند، روضهی مادر خوندن نداره. کلمهی مادر خودش یه تنه روضه مکشوفهست.
بچه که بودم فکر میکردم وقتی با کسی دوست میشم باید برای خودم باشه فقط.
دوستِ خودِ خودِ خودم. کلاس دوم بیتا شد صمیمی ترین دوستم، ترسِ از دستدادنش انقدر زیاد بود که زهرا اومد و باهاش دوست شد، از اون روز تا کلاس سوم من خودمو جدا شده ازش میدونستم.
سال چهارم، از ترسِ اینکه با کسی دوست بشم و با یکی دیگه دوست بشه گوشهگیر ترین دخترِ کلاس شدم، تا اینکه مائده اومد سمتم. حسِ دوست داشته شدن از جانب کسی انقدر خوشحالم کرده بود که فکر میکردم دیگه از هم جدا نمیشیم. اواسط سال اعظم باهاش دوست شد و بازم من بودم که تنها موندم.
از کلاس پنجم تا هشتم دور خودم حصار کشیدم و فقط از دور نظارهگرِ خندههای بچهها و تنهایی خودم بودم. انگار دیگه نیازی نداشتم با کسی حرف بزنم و بیوقفه ترسِ از دستدادنش رو به دوش بکشم.
سالِ نهم بدونِ اینکه متوجه بشم، یهو به خودم اومدم و دیدم با ریحانه و امالبنین انقدر مچ شدم که هروقت نمیدیدمشون دلتنگی سرتاسرِ قلبم و در برمیگرفت.
اونجایی که جنابِ احمدرضا احمدی میگفت، یه دفعه قرار بذاریم دور هم آه بکشیم. همیشه چهارشنبهها زنگِ آخر سهتایی دور هم جمع میشدیم و انقدر گریه میکردیم که حالمون تا هفتهی بعد چهارشنبه دیگه غمگین نمیشد.
قرار بود هرجا میریم باهم باشیم ولی روزگار جلوتر از ما بود و سهتامون و از هم جدا کرد.
دو سالِ بعدش حصارِ همیشه همراهم دورم بود و به هیچکس اجازه ورود نمیداد تا وقتی تو اومدی. اومدنت مثلِ اومدنِ مائده شیرین بود، موندگار شدنت مثلِ ریحانه و امالبنین دوستداشتنی بود.
ولی ترسِ از دست دادنت مثلِ از دستدادنِ بیتا همیشه خورهی جونم بود.
یعنی میخوام بگم، از اولین روزای بودنت تا به الآن منم و ترس و وهم و خیال.
میگفت آدما هرچقدر هم دور بشن از هم، بازم یه گوشه از قلب و مغزشون متعلق به یکنفره.
ولی من به اون راضی نبودم. میخواستم وقتی یه نفر باهامه، فقط برای من باشه و این حساسیتِ قلب و مغزم و بیشتر میکرد.
اونجا بود که تا یکی نزدیکت میشد، خودمو در دورترین و کوچکترین نقطهی قلبت متصور میشدم، مثلِ دور شدنِ بیتا..
عمقِ فاجعه اونجایی بود که برای چندمین بار گفت؛ آدمیزاد موندگار نیست، دلخوش به همین بودنای نصفو نیمهای؟
یه اتفاقِ خوشحال کنندهی امروز، رفتنِ یهویی به نمازخونهی مدرسه بود که دیدم هیئت داریم. همونجا بود که حاجآقا گفت این اومدنارو قدر بدونین، خود حضرت مادر شماهارو دعوت کرده.=)
هدایت شده از کربلای من ...
امروز دستم سوخت ، بعد رفتم آب زدم بهش بدتر شد
یکی تو دلم گفت وقتی هنوز کربلا نرفتیو دل سوخته ایی
میری حرم اربابو بعدش ک میای سوختگی بدتر میشه....💔
کلمینیها بلند شده، پدر سودای نبودنت را فریاد میزند. همسرِ عزیزتر از جانش، جانی در بدن ندارد. چگونه میتوانی بروی؟ علیع- میمیرد.
عزیزِدلم، کمی بیشتر بمان.
برای علیع- گریه مکن، کنارش بمان.
محسنت را شهید کردند؟
به فدای قلب شکستهات.
با این حال، چگونه هوای همه را داری؟
حسنع- بیقراری میکند، به کوچه میرسد تن و بدنش رعشه میگیرد.
میزان غربت از سکوتش سرازیر است، چه خون دلها که نخورد.
شبانگاهان حسینع- زیرلب خواهانِ کمی آب میشود، آب از دست مادر برسد خوشتر است.
هنوز زود است برای مادر شدنِ عقیله بنیهاشم، هنوز خودش نیاز به مادر دارد، چگونه میتواند از پدر و برادرانش همانند تو مراقبت کند؟
به او مینگری؟ حق داری. عجیب مادری به او میآید، مادر که تو باشی دختر همین میشود.
ساعاتِ خداحافظی فرا میرسد، حيدر توانِ خداحافظی ندارد. دردنامه فراق عجیب بر دلش سنگینی میکند.
فرزندانت دست به دهان گرفته داغِ رفتنت را در گلو خفه میکنند، نیستی ببینی نبودنت، هزاران سال پیرترشان کرده.
علیع- کفن میکند، کنار مزار میرسد و در دل فریاد میزند، نبودنت را. ندیدنت را.
مرور خاطرهها همدم خلوتهای نیمهشبش میشود، تنهاییاش را گاه با یاد تو پر و گاه داغِ سینهسوزش را با خلوت چاه خنک میکند.
ولی مگر تاثیری هم دارد؟
به گواهیِ شب و زمزمه مرغِ سحر
اهلِ یثرب همه خوابند و علی بیدار است..
مادری دیگر، هیچگاه فرزندانت را تنها نمیگذاری، حتی به وقتِ نبودن.
صدای نالهی حسینع- را از گودال میشنوی، با اشک به او مینگری و به سمتش میروی. میگویند پسر ها جانِ مادرند، چگونه نظارهگر تک تک لحظاتِ کشته شدنشان بودی؟
زینبس- لحظه به لحظهی اسارت صدایت میزند، میشود برگردی و دوباره موهای دخترانهاش را شانه بزنی و برایش شعر بخوانی؟ دخترکت با آن سن کم 'اُممصائب' نامیده شده، صبرش را از خودت به ارث برده.
بنگر که چگونه در برابر لشکر یزید سینه سپر کرده، از نابود شدنشان میگویند.
عزیزم، باز هم بدونِ مادر سخت است.
حالا که میروی، علیع- به که بنگرد تا غمهای دلش فرو ریزد؟ با که از دردهایش سخن بگوید؟
جانِ علی، کاش کمی ماندگار تر بودی.
به قولِ شنیدهها، مادر که نباشد نظمِ خانه به هم میریزد، علیع- در نجف. حسنع- در بقیع، حسینع- در کربلا و زینبس- در دمشق.
مزار خودت کجاست؟ بغل بگیر فرزندانت را، کجا سر به مزارت گذاشته، غریبیات را فریاد بزنیم؟ نوشتن واژهها را میسوزاند جملهها آه میکشند و داغِ علیع- را نشانه میگیرند.
بوی درِ سوخته میآید، صدای گریستنِ نوزاد و فریاد های درونِ چاه میآید.
حالا علیع- مانده و دردِ نقش و نگار های خانه که هرکدام برایش روضهی مکشوفهست.(=
-فاطمهای که مَن باشم.