برمیگشتیم، یه حاجآقا و حاجخانوم پیری رو صندلی نشسته بودن و یه لیوان بستنی دست حاجخانومه بود و دوتایی خیلی عاشقانه تو این هوای سرد بستنی میخوردن. محبوبم، الحق که لیاقت همینم نداری.
۳ ماه گذشت؟ حواست هست همین موقعها بود که اشک میریختم بهخاطر دیدنِ گلدستههای حرم؟
من اون پادردِ موقع وصالتو میخوام.
خستگیای که هر دقیقه توانِ پاهامو میگرفت و
اشتیاقِ رسیدن بهت توانشو دوچندان میکرد.