هرچی میخوام بنویسم،
هیچ واژه و کلمهای کنار هم قرار نمیگیره.
فقط همش ورد زبونمه که، "نگام کن مادر.."
قسمتی از نمایشِ امروز.
-شرمنده، لرزش دست بسیاره.
هدایت شده از محبالحیدر
خلیفه قاتل زهراست، این را فاش میگویم
اگر برمیخورد حتی، به میلیونها طرفدارش.
توروخدا بعد کلمههاتون فاصله نذارید نقطه یا ویرگول بذارید. نوشتن قاعده داره. چه وضعشه آخه.
احساس میکنم عقلم، قلبم و گذاشته تو مایکروویو با حرارت بالا، هی میگه بسوز. بسوز تا یادت بمونه تو هنوز هم اون آدمِ بیاحساسی. و هی حرارتِ ماکروویو رو میبره بالاتر و آخرش من میمونم با یه جسمی که نایِ ایستادن نداره.
بچه که بودم برای این که زیباییِ چراغ اتاقمو ببینم چشمامو ریز میکردم و بهش زل میزدم، انقدر خیره میشدم که واضح همهی کثیفیهای روشو میدیدم، تهش ختم شد به ضعیفیِ چشمام. دارم فکر میکنم آدم با قلبش رو یه نفر متمرکز بشه هم، زیباییهاش رو زشت میبینه و امکان داره آخرش مثل همون، خوب تموم نشه؟