از بیرون آمد، سردش بود. چای ریختم و سویش گرفتم.
ماگ را گرفت و خیره چشمانم شد، دستش خم شد و چایِ داغ ذره ذره روی دستم ریخت. سوخت.
هرچه از آن سمت داد میزد دستش را سوزاندی، بیاعتنا غرقِ دو تیلهی مشکیام شده بود و لبخند میزد، از حالتِ چهرهاش مبهوت و خندهرو بودم.
از خواب پریدم، دستم میسوخت.
همسفر!
در این راه طولانی که ما بیخبریم و چون باد میگذرد، بگذار خرده اختلافهایمان باهم، باقی بماند.
خواهش میکنم!
مخواه که یکی شویم؛ مطلقاً یکی.
مخواه که هرچه دوست داری، من همان را به همان شدت دوست داشته باشم و هرچه من دوست دارم، به همانگونه، مورد دوستداشتنِ تو نیز باشد.
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را.
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقهمان یکی و رؤیامان یکی. همسفر بودن و همهدف بودن ابداً به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست و شبیه شدن، دال بر کمال نیست، بل دلیل توقف است.
شاید "اختلاف" کلمه خوبی نباشد، شاید "تفاوت"،
بهتر از اختلاف باشد. نمیدانم؛ اما به هر حال تکواژه، مشکل ما را حل نمیکند.
پس بگذار اینطور بگویم: عزیزمن!
زندگی را تفاوت نظرهای ما میسازد و پیش میبرد نه شباهتهایمان، نه از میان رفتن و محو شدن یکی در دیگری؛ نه تسلیم بودن، مطیع بودن، امر بر شدن و دربست پذیرفتن. من زمانی گفتهام: "عشق انحلال کامل فردیت است در جمع." حال نمیخواهم این مفهوم را انکار کنم؛ اما اینجا سخن از عشق نیست، سخن از زندگی مشترک است، که خمیرمایه آن میتواند عشق باشد یا دوست داشتن یا مهر و عطوفت یا ترکیبی از اینها، و در هر حال، حتی دو نفر که سخت و بیحساب عاشق هماند و عشق، آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو، صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی، قله علمکوه، رنگ سرخ، بشقاب سفالی را دوست داشته باشند، به یک اندازهٔ هم. اگر چنین حالتی پیش بیاید -که البته نمیآید- باید گفت یا عاشق، زائد است یا معشوق.
یکی کافی است.
عشق، از خودخواهیها و خودپرستیها گذشتن است؛
اما این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.
من از عشق زمینی حرف میزنم که ارزش آن در "حضور" است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
عزیزمن!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی، یکی نیست،
بگذار یکی نباشد. بگذار فرق داشته باشیم.
بگذار در عینِ وحدت، مستقل باشیم.
بخواه که در عینِ یکی بودن، یکی نباشیم.
بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید.
تو نباید سایه کمرنگ من باشی؛
من نباید سایه کمرنگ تو باشم.
این سخنی است که در باب "دوستی" نیز گفتهام.
- نادر ابراهیمی -
انقدر که با نامههای نادر ابراهیمی ذوق میکنم،
با نامههای محبوبم ذوق نمیکنم.
فیالبداهه.
انقدر که با نامههای نادر ابراهیمی ذوق میکنم، با نامههای محبوبم ذوق نمیکنم.
البته اینکه محبوب ندارم هم بیتاثیر نیست.
[ آسمونِ مدینه پر شده از ستاره ] - امین قدیم.mp3
زمان:
حجم:
2.1M
خوشبختی، معنا شد؛
تا علیموسیالرضا بابا شد.💚