خیلی نگذشته اما، تو همین چند روز بعدش جا داره بگم هیجده سالگی قشنگه. دوسش دارم.
الاهه گفت هیجده سالگی رو دوست داشته باشم. زندگیش کنم. میدونید؟ دارم زندگیش میکنم. ولی اگه امتحانا و کنکور نبود، بیشتر زندگیش میکردم.
امروز مامان گفت چه حسی داشتی از اینکه تو یک بحران واقعی بودی و ممکن بود آسیبی ببینی؟ منی که حتی عین خیالم نبود، یه خمیازه کشیدم و گفتم هیچی.
هدایت شده از وَلو
بیا در آغوشم بگیر.. حرفی نیست، گاهی چیزها را نمیشود تکلم کرد!