eitaa logo
فی‌البداهه.
86 دنبال‌کننده
276 عکس
46 ویدیو
0 فایل
پیام نده ولی خب @efain_8420
مشاهده در ایتا
دانلود
عیدتون مبارک دوسِتان. تولدت مبارک آقای امام رضاجون.💚
هم‌چنان دعا می‌کنید دیگه؟ این یه‌هفته رو هم کنارش جدی‌تر و عمیق‌تر دعا کنید بی‌زحمت. دمتون گرم.
خندیدن جزء راه‌کارهای برتر برای مقابله با استرسه.
بالأخره یا من تموم می‌شم، یا کنکور.
فی‌البداهه.
بازش کردم و با این مواجه شدم. آدمی‌زاد بنده‌ی همین کلمات و دلگرمی‌هاست.
نشستم کنج مسجد و می‌گم، اگه نشد چی؟ بنده‌ی خدا، ناامیدی تو خونه‌ی خدا آخه؟
اگر آدمی‌زاد قابلیتِ این رو داشت که شب‌ها مغزش تمامِ اون کلماتی که کنار هم قرار می‌ده رو یک‌جا آرشیو کنه، واقعاً زندگی جای قشنگ‌تری می‌بود.
قریب به دو ساعت توی پاساژ دنبال کفش می‌گشتیم. هر مغازه‌ای می‌رفتیم مامان رو صندلی می‌نشستن و شروع می‌کردن به کوبوندنِ من‌و گفتنِ: آره دنبال یه‌کفشی که اصلاً پاشنه نداشته باشه می‌گرده. هیچ‌جاهم پیدا نمی‌کنیم. هرچی‌ام براش پسند می‌کنم، هزارتا ایراد می‌گیره و پسند نمی‌کنه. بعد از گشتنِ بسیار، مجبور شدیم برگردیم مغازه اول. دوباره مامان شروع کردن به غر زدن که پسره گفت، خب چرا عروسش کردید که بدون شوهرش بیاد خرید خسته‌تون کنه؟:))) مامان گفتن اگه عروسش می‌کردم که الان راحت بودم. درحالی که این جمله رو قبلِ اینکه دوباره وارد مغازه اولی بشیم، خواهرم گفته بود. یهو آقا بی‌مقدمه، گفت: بمیرم. خدا به شوهرش رحم کنه:))))
تمامیِ واژگان مغزش، خوابیدند. عقل خیال‌پردازی‌هایش را می‌کند و قلب، با افسوسِ بسیار، او را در آغوش می‌گیرد. چیزهایی را طلب می‌کند که قلب، مدت‌ها پیش از آن‌ها دست کشیده. ناگهان گریه می‌کند و دوباره قلب، اشک‌هایش را دانه‌به‌دانه پا‌ک می‌کند و برای مظلومیتش، اشک می‌ریزد. گاهی سربه‌سرش می‌گذارد و حرف‌هایی می‌زند که خنده‌اش بگیرد اما، در تمامیِ مراحلِ تلاش‌هایش چیزی جز پشیمانی، نصیبش نمی‌شود. زانو بغل می‌نشیند روبه‌روی عکس‌ها. تنها چیزی که از این روزگار برایش باقی مانده، همین‌هاست. نگاه می‌کند و می‌خندد. چشم‌هاش را بوسه می‌زند و می‌خندد. مژه‌هاش را می‌شمارد و می‌خندد. حتی از داخلِ عکس‌ها، قابل شمارش‌اند. دیدگانش تار می‌شوند. قلبش مانندِ عقربه‌های ساعت، می‌تپد و حسرتِ بودن‌های ناتمام، بر دلش می‌ماند. دل‌تنگی مانند تمامیِ روزهای سپری شده قلبش را می‌فشارد و از درد، به خود می‌پیچد. گوشه‌ای به ساعت خیره می‌شود و لحظات را نظاره می‌کند. زیرِ لب شعرهایی زمزمه می‌کند که قلب برایش بی‌وقفه می‌نالد: او رفت و با خود برد، خوابم را. دنیا پس از او قرصِ بیداری‌ست.. دکتر بفهمد یا نفهمد باز، عشق التهابِ خویش آزاری‌ست.. جدی بگیرید آسمانم را، من ابتدای کندِ بارانم.. لنگر بیندازید، کشتی‌ها، آرامشی ماقبلِ طوفانم..