فیالبداهه.
بازش کردم و با این مواجه شدم.
آدمیزاد بندهی همین کلمات و دلگرمیهاست.
اگر آدمیزاد قابلیتِ این رو داشت که شبها مغزش تمامِ اون کلماتی که کنار هم قرار میده رو یکجا آرشیو کنه، واقعاً زندگی جای قشنگتری میبود.
قریب به دو ساعت توی پاساژ دنبال کفش میگشتیم. هر مغازهای میرفتیم مامان رو صندلی مینشستن و شروع میکردن به کوبوندنِ منو گفتنِ: آره دنبال یهکفشی که اصلاً پاشنه نداشته باشه میگرده. هیچجاهم پیدا نمیکنیم. هرچیام براش پسند میکنم، هزارتا ایراد میگیره و پسند نمیکنه. بعد از گشتنِ بسیار، مجبور شدیم برگردیم مغازه اول. دوباره مامان شروع کردن به غر زدن که پسره گفت، خب چرا عروسش کردید که بدون شوهرش بیاد خرید خستهتون کنه؟:))) مامان گفتن اگه عروسش میکردم که الان راحت بودم. درحالی که این جمله رو قبلِ اینکه دوباره وارد مغازه اولی بشیم، خواهرم گفته بود. یهو آقا بیمقدمه، گفت: بمیرم. خدا به شوهرش رحم کنه:))))
تمامیِ واژگان مغزش، خوابیدند. عقل خیالپردازیهایش را میکند و قلب، با افسوسِ بسیار، او را در آغوش میگیرد. چیزهایی را طلب میکند که قلب، مدتها پیش از آنها دست کشیده. ناگهان گریه میکند و دوباره قلب، اشکهایش را دانهبهدانه پاک میکند و برای مظلومیتش، اشک میریزد. گاهی سربهسرش میگذارد و حرفهایی میزند که خندهاش بگیرد اما، در تمامیِ مراحلِ تلاشهایش چیزی جز پشیمانی، نصیبش نمیشود. زانو بغل مینشیند روبهروی عکسها. تنها چیزی که از این روزگار برایش باقی مانده، همینهاست. نگاه میکند و میخندد. چشمهاش را بوسه میزند و میخندد. مژههاش را میشمارد و میخندد. حتی از داخلِ عکسها، قابل شمارشاند. دیدگانش تار میشوند. قلبش مانندِ عقربههای ساعت، میتپد و حسرتِ بودنهای ناتمام، بر دلش میماند. دلتنگی مانند تمامیِ روزهای سپری شده قلبش را میفشارد و از درد، به خود میپیچد. گوشهای به ساعت خیره میشود و لحظات را نظاره میکند. زیرِ لب شعرهایی زمزمه میکند که قلب برایش بیوقفه مینالد: او رفت و با خود برد، خوابم را. دنیا پس از او قرصِ بیداریست.. دکتر بفهمد یا نفهمد باز، عشق التهابِ خویش آزاریست.. جدی بگیرید آسمانم را، من ابتدای کندِ بارانم.. لنگر بیندازید، کشتیها، آرامشی ماقبلِ طوفانم..
هوا گرم بود، گرمِ متمایل به سردیِ ابرهای بهاری.
از خانه بیرون زدیم به هوای اینکه چند قدمی پرسانپرسان برویم و از خنکایِ گرمسیریِ تابستان، لذت ببریم.
آدمیزاد همین است.
از لذتهای کوچک هم، نمیتواند دست بکشد.
چشم چرخاندن و دیدنِ آدمهای اطراف، کار هرروزهمان نبود و اینبار، چشم بستیم به کفِ آسفالتهای خیابان و لذتبردن از سنگلاخههای چسبیده به زمین.
قدم اول را برداشتیم، گرم بود. حتی داغیِ زمین، پاها را نوازش میکرد. در راهِ قدم دوم بودیم که قوطیِ کوفتهشدهی رانی را دیدیم. دلمان به حالِ کوفتهاش سوخت.
او هم مانند قلبِ ما، لهیده و کوفته بود.
نفس عمیقی کشیدیم و به راه، ادامه دادیم.
ایستگاه پر از آدمهایی بود که منتظر نشسته، عرق پیشانی پاک میکردند. دختربچهای آنطرفتر، بندِ کفشهاش را میبست و با خنده، روبه مادرش میگفت؛ "بالاخره یاد گرفتم" مادر هم با ذوق در آغوشش گرفت. زیبا بود.
بالأخره بعد از دقایقی، اتوبوس سر رسید. اتوبوسِ آبیرنگی که روی شیشهاش با خطِ زیبای نستعلیق، "علی مع الحق و الحق مع العلی" نوشته بود. لبخند به لب در صندلیها مستقر شدیم.
همانکه در بسته شد، پسرکِ دوماههای که با مادرش در ردیف اول بودند، شروع به گریستن کرد. مادر هرچقدر تکانش میداد، آرام نمیگرفت. صلواتهاش را دانهبهدانه، حوالهی چشمهاش کرد تا کمکم گرم شد و به خواب رفت. زیبا بود.
مثل همیشه سر روی شیشه گذاشتیم و به خیالهای همیشگیمان، بال و پر دادیم. از میان همهی زیباییهایش، حسرتخوردنِ بسیار، چشم را آزرده میکرد.
حسرتِ پسربچهای که با چشمهاش خیرهی چشمهایمان شود و دستانش را دورِ صورتمان بگیرد و با "مامان" گفتنهایش، قند در دلمان آب کند، دلمان را سوزاند..
اما اینبار هم مانند همیشه، خیالهایی بود که سر و ته نداشت..
همراه با پیاده شدن از اتوبوس و رسیدن به بیآرتیهای حرم، مداحیِ "دنیا به ما نمیاد" پخش شد.
تمام حال و هوای اربعینِ ۱٤٠١، قلبمان را مچاله کرد.
قدمزنان در دل اربعینِ پیشرو و وصال یار را طلب میکردیم.
وارد ايستگاه شده، با دستهای سیاهِ روغنیِ پدری خمیده، روبهرو شدیم. خستگیاش تمامِ جان را در برگرفت و سوار بر اتوبوس، صلوات راهیاش کردیم.
تقدیر، بدونِ آنکه بفهمیم، دستمان را گرفته بود و به سمت حرم کشانده بود. تا به خود آمدیم، ساعت هشت بود و وقتِ قرار. روبهروی فلکه آب و گنبدِ نورانیِ سلطانِ قلبها، چشم بستیم و همراهِ صلوات خاصهی امام، سلام دادیم.
اشکریختن کارِ روزهای وصال بود و اینبار، شاهدِ اشکهای بسیار از جانبِ زائرها بودیم. اشکهایی که قطرهبهقطره خریدار داشت. خریداری که به زیبایی از آنها، استقبال میکرد..
روزا کارامو انجام میدم و شبا میشینم به نوشتن. آروم میشم. انگار یهوسیله صد کیلویی از رو دلم برمیدارن.
اینجا خوبه. دوستداشتنیه. نشستم دوغمو مینوشم و کسی کاری به کارم نداره و بلعکس. آرومم. شاید هم یهروزی کلاً جمع کردم اومدم اینجا. اما خب، آدم یه بازهی زمانی نیاز به تعامل داره که اینجا کم میشه نیازش رو رفع کنه. نمیدونم بههرحال، بگذریم
من تلاش خودمو کردم، اونجوری که باید؟ نمیدونم. اونجوری که میخواست؟ نمیدونم. ولی میدونم تلاش کردم. خسته نیستم. گلهمند هم نیستم. فقط میدونم دلتنگم. آدمِ دلتنگ نیازمندِ وصاله. وصالی که پر کنه تمامِ فراقش رو. وصالی که توش نفسِ عمیق بکشه و بگه خداروشکر. وصالی که هربار به یادش میفته حسِ تازگی داشته باشه. خیلی وقته منتظرِ این وصالم. مثلِ اربعین ٤٠١، منتظرم اینبار هم طلب کنه. منتظرم اینبار هم از شوق، اشک بریزم. زیادهخواهی که نیست، هست؟