نمیدونم این روزهارو با چه اسمی باید گذروند. تعبیرِ خوابهایی که میبینم رو باید چی گذاشت. کارهایی که کردم با چه نیت بود. شاید همهش بهخاطر فرار از فشارِ زیادی بود که باید متحمل میشدم. شایدم از کوتاهیِ خودم بود. تنها چیزی که برام دشواره، آیندهست. اما با همینها هم امیدوارِ امام رضام.
مامان میگه از فکرهایی که اذیتم میکنه، دوری کنم. غرق شدن توش، مثل غرق شدن تو گناهه. همونقدر که بهش فکر میکنی، خواهناخواه توش غرق میشی، اذیتت میکنه. میشه خورهی جونت. اما یکسری افکار هیچوقت باعثِ اذیتم نشدن. فرار ازشون راه نجات بود، اما نشستن جلوشون و مثلِ پازل تیکهتیکه چیدنشون، جذابتر از ولکردن و چسبیدن به چیزهای انتزاعی بود. سر و سامون میداد بهم. شاید بازم من آدمِ فکر کردنهای زیاد بودم..
نوشتن ذهنمو آروم میکنه. کمک میکنه زیاد فکر نکنم. انگار بازم برمیگرده به فرار از اتفاقات. اما خب، به قولِ میمسادات؛ لابد یهچیزی تو نوشتن هست که خدا سرش قسم خورده دیگه..