یعنی واقعاً وضعيت جالبیه. اومدم با قاب عکس خودمو باد بزنم فکر کردم عقبه، کوبوندمش تو صورتم. دارم از دست میرم🗿
تقریباً یکهفتهست در وضعیتی هستم که نارضایتی ازش میباره. یکهفتهست که فقط فکر میکنم و به کارای بیهوده میپردازم. درحالی که انقدر شلوغم که شبا با چشمای قرمز میخوابم و در عین حال، بازم تمرکز نمیکنم و هزارتا کار مونده رو سرم و وقتِ اندک. اونوقت من؟ نشستم به این فکر میکنم که شخصیت فیلم چرا مثل آدم کارشو انجام نمیده و تا یهحرفی میزنه منو یاد چیزی که نباید میندازه؟ قسمت دردناک ماجرا اینجاست که نباید ببینم و میبینم. یعنی فقط دارم بهخاطر اینکه فکر بیهوده نکنم وقتمو با چیزهای بیهودهتر پر میکنم و این بدترین قسمت زندگیه. همین
بچهداری اینجوریه که میچسبونیش به سینهت تا آروم بشه، اونوقت دستشو میکنه تو یقهت و به دردناکترین حالت ممکن قلقلکت میده و نمیدونی بخندی یا چیکار کنی.
فیالبداهه.
دیگه بهطور جدی تصمیم گرفتم بخورمش. حالا اینکه چطور و چگونه رو بعداً به اطلاعتون میرسونم.
میشه برای سادات حمد شفا بخونید؟
سرماخورده و سینهش اذیته. بیقراری میکنه
توروخدا تلفنی با من حرف نزنید. بدون اینکه متوجه باشم مثل منگلزادهها حرف میزنم و یه سوتی بزررررگ میدم آبروم میره. یا حضوری باشید که قشنگ در حضورتون سوتی لفظی بدم و همونجا آبروم بره و بخندیم، یا پیام بدید که ازش جلوگیری بشه. از موقعی که الاهه زنگ زده تا الان خواهرم بهخاطر سوتیای که دادم مسخرهم میکنه=)
هدایت شده از وَلو
راس میگه. زنگ زدم، خاموش بود
بعد گفتم چرا خاموشی؟ گف زنگ بزنی هم برنمیدارم
گریه میکرد، بغلش کردم کل خونه رو دوییدم و باهاش مسخرهبازی درآوردم تا آروم بشه، آخر کنار زنداییم اینا وایساده بودم و بغلم بود و زنداییم سربهسرم میذاشت، منم برای اینکه کم نیارم ژست خالههای موفق و گنگ به خودم گرفته بودم که یهو کلاً هرچی شیر خورده بود پس فرستاد روم:) آره بچهها. این زندگی از همون اولم عدالت سرش نبود. جواب خوبی رو اینجوری میدن؟ همه با دیدن قیافهم مردن از خنده.