تقریباً یکهفتهست در وضعیتی هستم که نارضایتی ازش میباره. یکهفتهست که فقط فکر میکنم و به کارای بیهوده میپردازم. درحالی که انقدر شلوغم که شبا با چشمای قرمز میخوابم و در عین حال، بازم تمرکز نمیکنم و هزارتا کار مونده رو سرم و وقتِ اندک. اونوقت من؟ نشستم به این فکر میکنم که شخصیت فیلم چرا مثل آدم کارشو انجام نمیده و تا یهحرفی میزنه منو یاد چیزی که نباید میندازه؟ قسمت دردناک ماجرا اینجاست که نباید ببینم و میبینم. یعنی فقط دارم بهخاطر اینکه فکر بیهوده نکنم وقتمو با چیزهای بیهودهتر پر میکنم و این بدترین قسمت زندگیه. همین
بچهداری اینجوریه که میچسبونیش به سینهت تا آروم بشه، اونوقت دستشو میکنه تو یقهت و به دردناکترین حالت ممکن قلقلکت میده و نمیدونی بخندی یا چیکار کنی.
فیالبداهه.
دیگه بهطور جدی تصمیم گرفتم بخورمش. حالا اینکه چطور و چگونه رو بعداً به اطلاعتون میرسونم.
میشه برای سادات حمد شفا بخونید؟
سرماخورده و سینهش اذیته. بیقراری میکنه
توروخدا تلفنی با من حرف نزنید. بدون اینکه متوجه باشم مثل منگلزادهها حرف میزنم و یه سوتی بزررررگ میدم آبروم میره. یا حضوری باشید که قشنگ در حضورتون سوتی لفظی بدم و همونجا آبروم بره و بخندیم، یا پیام بدید که ازش جلوگیری بشه. از موقعی که الاهه زنگ زده تا الان خواهرم بهخاطر سوتیای که دادم مسخرهم میکنه=)
هدایت شده از وَلو
راس میگه. زنگ زدم، خاموش بود
بعد گفتم چرا خاموشی؟ گف زنگ بزنی هم برنمیدارم
گریه میکرد، بغلش کردم کل خونه رو دوییدم و باهاش مسخرهبازی درآوردم تا آروم بشه، آخر کنار زنداییم اینا وایساده بودم و بغلم بود و زنداییم سربهسرم میذاشت، منم برای اینکه کم نیارم ژست خالههای موفق و گنگ به خودم گرفته بودم که یهو کلاً هرچی شیر خورده بود پس فرستاد روم:) آره بچهها. این زندگی از همون اولم عدالت سرش نبود. جواب خوبی رو اینجوری میدن؟ همه با دیدن قیافهم مردن از خنده.
دقیقاً زمانی که در انتظار دیدار دوستاتی جوری سرما میخوری و صدات میگیره که انگار تو قطب جنوب زندگی میکردی. یعنی الآن قابلیت اینو دارم که حنجرهمو پاره کنم با این صدا.
اینروزا رو به امیدِ اینکه روضه حضرت فاطمه تو خونهمون خونده میشه، شب رو صبح میکردم. به امید اینکه چای روضه بریزم. به امید اینکه ظرفهای بعد روضه رو بشورم. گریه کنم و خیالم راحت بشه بهخاطر نیمنگاهی که بهم شده. اما روز آخر بود. روز آخری که معلوم نیست دفعهی بعدِ اینهمه لذت قراره کی باشه. روز آخر پر اشک. روز آخری که نمیدونم نگاهی میندازه یا نه. رزق دارم یا نه.. دست مادری روی سرم کشیده میشه یا.. اما آدمیزاد به امید زندهست. درست میشه. نه؟
میگفت آدمیزاد جوریه که هربار موقعیتی برای دعا براش پیش میآد، بدون اینکه حواسش باشه پرتِ دعا برای خودش میشه. اینروزا تو تکتکِ کارهایی که انجام میدادم بیاراده فقط یکنفر رو تو ذهنم میچرخوندم. انگار مغز و دلم رو بهنام خودش زده. نیست ولی هست. موقعیت عجیبیه. نمیدونم.