هدایت شده از دیٖداٰر..!
حال من بد نیست و یعنی هیچ جای بدنم درد نمیکند ولی اگر بخواهی حالم را عمیقتر جویا شوی باید به تو بگویم که بههیچوجه از زندگی خوشم نمیآید. زندگی برایم بیمعنی و غیرقابلتحمل شده. بر عکس تو من حالم با خواندن کتابهای روانشناسی و غیره خوب نمیشود. من آدم احساساتی و دیوانهای هستم و مثل تو نمیتوانم به اعصابم مسلط باشم. دردهایم بزرگتر از آنچه هست در نظرم جلوه میکند و هیچوقت قدرت روبهرو شدن با حقایق زندگی را ندارم. بارها آرزو کردهام که مثل تو باشم اما گویی خداوند نمیخواهد که من روی خوشبختی را ببینم. اعتماد و ایمن به نفس در وجود من مرده. محیطی که در آن زندگی میکنم برای من کشنده و رنجآور است و پیوسته به ضعف و تزلزل روحیهی من کمک میکند. همیشه فکر میکنم که فقط برای مردن خوب هستم. زیرا در خانه کسی برای من ارزشی قائل نیست و کسی نیست که شخصیتم را تقویت کند. هیچ کاری را نمیتوانم با ایمان و اعتماد انجام بدهم. تزلزل و تردید مثل سایهی شومی روی اعمال و افکار من سنگینی میکند و شخصیتم مثل یخی آب میشود. هیچکس نیست که درد مرا بفهمد و به من کمک کند فقط مرا همانطور که هستم بشناسد. آه حالا میفهمم که درد بیگانگی چه درد بزرگی است.
فروغ فرخزاد
از نامه به پرویز شاپور
شما هرچقدر هم تلاش کنی سنتو بیاری بالا آخرشم از زبونِ اونی که دوست داره بچهم خطاب میشی، پس بشین سرجات نون و ماستت رو بخور.
فکری که مثل کنه بهت چسبیده باشه، تو خونه رو بکوبی از نو بسازیام ولت نمیکنه، من خودم از صبح دارم خونه رو میسابم، مگه ولم میکنه؟ یهو وسط جارو برقی کشیدن تو سرم داد میزنه "ای دل تو خریداری نداری، افسون شدی و یاری نداری"