🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱۱
بعد از نماز مادر بزرگ دست هاشو رو به آسمون بلند کرد و درحالی که کم کم اخر دعاش بود دستاشو آورد پایین تر و روی صورتش کشید بعد هم دولا شدو تسبیحشو برداشت برد جلوی چشمش شروع کرد دونه دونه ذکر گفتن منم دستامو گذاشتم روی دو زانوهام و دعای فرج رو خوندم بعد هم تسبیحی که مادرم برام از کربلا خریده بود رو برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم...
چند دقیقه ای بینمون سکوت بودو دعا...
بعد مادر بزرگ چشماشو محکم بازو بسته کرد جوری که انگار میخواست اشک از چشمش نیاد و روی گونش نریزه!
روبه من کرد دستشو آورد سمتم وگفت:
-قبول باشه دخترم...
منم یه لبخند تحویلش دارم سرمو به سمتش کج کردم و گفتم:
-قبول حق مادر جون...
دستامونو از هم جداکردیم و من بلند شدم سجادمو کنار کشیدم و تاش کردم و بعد هم مقنعه ی سفیدمو از سرم در آوردم و کنار سجاده گذاشتم و مشغول تا کردن چادرم شدم.
مادربزرگ هم هنوز نشسته بود و توی فکر بود.یه نگاه بهش کردم.تای چادرو بهم ریختم و نشستم کنارش.سرمو بردم جلوی صورتش و گفتم:
-نبینم ناراحت باشی مادرجون.
مادربزرگ سرشو برگردوند و یه نگاهی بهم کردو بعد دستموگرفت و گفت:
-دیگه اذیت نمیشی؟
ابروهامو گره زدم به هم با تعجب گفتم:
-اذیت ؟؟؟اذیت از چی؟
مادر بزرگ یه نفس عمیق کشید روبه قبله کردو گفت:
-از حرف های من.
رفتم نشستم روبه روش ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
-کدوم حرف؟
مادربزرگ چشماشو روی هم فشرد و گفت:
-حرف علی آقا.
نگام توی نگاهشرده خورد از روی بغض جهش لب هام به سمت پایین رفت.گلوم یه لحظه از سنگینی یه بغض درد گرفت.
بدون هیچ حرکتی به صدای آروم و ناراحت گفتم:
-منظورتون چیه...
مادربزرگ اشکی که اومده بود روی گونه هاشو پاک کردو گفت:
-اون روز که اومده بود دم دانشگاهت...
ابروهامو فشردم تو هم.چشمامو ریز کردم و گفتم:
-خب؟؟شماازکجامیدونی؟
مادر بزرگ یه نگاهی به من کردو گفت:
-من گفته بودم بیاد.
چشمام گرد شد نزدیک تر شدم و گفتم:
-شما گفته بودین؟برای چی؟؟
مادر بزرگ رفت عقب و همینطور که جانمازشو جمع میکرد گفت:
-مهناز خانوم میخواست باهات حرف بزنه...
چشمامو بستم...
یه نفس عمیق کشیدم به موهام چنگ زدم...یه حس خیلی غیر عادی داشتم...
گفتم:
-آخه چرا جلوی دانشگاه...؟؟من که داشتم میومدم...خونه!
مادربزرگ دستشو کشید روی صورتشو گفت:
-اخه داشتن میرفتن...
-کجا؟؟؟؟
-شهرستان!
چشمامو ریز کردم و گفتم:
-ولی علی آقا که تهران بود...
-مادرشو اون روز برد...بعد از ساعت دانشگاه تو...امروزم قراره که خودش بره...
-چی؟؟؟خودش بره؟؟؟کی؟؟اگه بره کی برمیگردن؟؟؟
مادربزرگ با مکث جواب داد:
-فکر نکنم که دیگه برگردن...
چشمام گرد کردم و با تعجب گفتم:
-یعنی چی!!!!!!!!
مادر بزرگ بلند شد جانمازشو برداشت همینطور که میرفت طرف اتاق...با ناراحتی گفت:
-یعنی برای همیشه رفتن...
بدنم به سرعت توان خودشو از دست داد تکیه دادم به دیوار و اشکام جاری شد...
واقعا من چی کار کردم!!!
مادربزرگ اومد طرفم و گفت:
-غصه نخور...
پیشونیم رو بوس کرد و گفت:
-پاشو برو استراحت کن...دیگه هیچ چیز فکر نکن...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱۲
انقدر شوکه شده بودم که توانایی بلند شدن نداشتم...
پلک نمیزدم و فقط به دیوار خیره شده بودم...
لب هام از شدت ناراحتی خشک شده بود.چشمام پر از اشک شد و قطره قطره ریخت روی گونه هام.یه قطره اشک ریخت روی دستم یه دفعه به خودم اومدم دستمو پاک کردم بغضمو قورت دادم.یه نفس عمیق کشیدم.و یواش و بی حوصله از روی زمین بلند شدم.انقدر فکرم درگیر بود که متوجه کارام نبودم.
رفتم سمت آشپز خونه شیر آبو باز کردم بعد از چند ثانیه دوباره بستم.اومدم داخل پذیرایی جانمازمو جمع کردم گذاشتم توی اتاقم و دوباره رفتم سمت آشپز خونه شیر آبو باز کردم و دستو صورتمو شستم.رفتم کنار پنجره.هوا دیگه رو به روشنی بود...
از پشت پنجره نگاهم افتاد به ماشین علی...ماشینش هنوز جلوی در بود و این نشون میداد که هنوز نرفته...چشممو دوختم به پنجره ی اتاقش.شاید اونم الان بیدار باشه.کاش میشد زمان برگرده.
چشمم خورد به در خونه روز اولی که علی برای سال پدربزرگش برامون آش نذری آورد...مزه ی اون آش هنوز زیر زبونمه.حالا من باید برای دلم آش پشت پا بپزم...علی با رفتنش از تهران...تموم منو نابود میکنه.انقدر درگیر فکرم بودم که متوجه ایستادن مادربزرگ کنارم نشدم.بهم نزدیک تر شد دستشو گذاشت روی شونه هام سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم.مادربزرگ به نشونه ی هم دردی شونه هامو فشار داد.بینمون فقط سکوت بودو سکوت...
بعد از چند ثانیه مادر بزرگ سکوت غمگینو شکست با صدای آروم و خسته گفت:
-بسه عزیزم هرچی بود گذشت...
رو به مادر بزرگ کردم و جوابش فقط نگاه های تلخ و ناراحت من بود.مادربزرگ آهی کشید و رفت...
منم بانگاه آخر به پنجره ی اتاق علی زیر لب زمزمه کردم.چه سرنوشت تلخی...
بعد هم با قدم های آروم رفتم سمت اتاقم.درو بستم روی تخت دراز کشیدم.خیره به سقف شدم.هنوز هم شوکه بودم.
بعد از چند دقیقه بغض اومد سراغم پتورو کشیدم روی سرم و چشمامو بستم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱۳
بعد از حس تلخی که دیشب داشتم صبح حدودای ساعت 9 بلند شدم.سردرد عجیبی داشتم.دستو صورتمو شستم.مادربزرگ توی آشپز خونه مشغول درست کردن صبحونه بود.رفتم کنارش.
یه لبخند تلخ نشست روی لبام و روبه مادربزرگ گفتم:
-سلام مادرجون.
مادر بزرگ با حالت نگران اما خنده رو گفت:
-سلام عزیز مادر.بیا بشین.بیا بشین صبحونه بخوریم.
نفس عمیقی کشیدم و با ته لبخندی رفتم کنارش نشستم.
مادر بزرگ دستشو کشید روی موهام و گفت:
-قربون نوه ی گلم بشم.نبینم غصه میخوریا.تو به این خوشگلی به این جوونی به این باهوشی حیفی الان اینجوری پر پر شی.
چشمامو بستم یه لبخند عمیق نشست روی لب هام ولی خیلی زود ناپدید شد.
جواب من به حرف مادر بزرگ فقط همین بود.
توی فکر بودم که یه دفعه یاد مامان و بابا افتادم.
سکوتو شکستمو گفتم:
راستی مادر جون.مامان و بابا پس چرا نیومدن؟؟
مادر بزرگ همینجور که لقمه میذاشت توی دهنش گفت:
-آهان خوب شد گفتی.نیم ساعت پیش که خواب بودی.مریم زنگ زد گفت دوروز دیگه برمیگردن.بین راه یه سر رفتن پیش خاله سمیه.
-آهان.دلم خیلی براشون تنگ شده.
-ان شاءالله زود تر میان و دلتنگیت رفع میشه.
جواب آخرین حرف مادربزرگ باز هم لبخند بود.
**(مریم مادرمه و اسم پدرم هم مصطفی.یه برادر کوچیک تر از خودم هم دارم که ده سالشه.و اسمش امیرحسین.حدود یه ماهی میشه که برای مراقبت از مادر بزرگم(مادر پدرم)رفتن شهرستان و من به دلیل درس و دانشگاه پیش مادر بزرگم(مادر مادرم)موندم.)**
بعد از خوردن صبحونه و جمع کردن سفره.یاد صبح افتادم که ماشین علی جلوی در بود.با عجله دوویدم سمت پنجره دیدم که ماشینش هنوز هم پشت دره.ته امیدی به دست آوردم.من نباید میذاشتم اینجوری همه چی تموم بشه.باید از علی عذر خواهی کنم باید براش توضیح بدم.رفتم سمت اتاق تا آماده شم برم بیرون به هوای اینکه توی راه باعلی برخورد کنم.
مادر بزرگ که از این حرکت من تعجب کرده بود اومد جلوی در اتاق و گفت:
-کجا به سلامتی؟انقد تند دوویدی فک کردم زلزلست.
-مادر جون ببخشید باید برم یه کار نیمه تموم دارم.
مادر بزرگ دستشو گذاشت روی کمرشو گفت:
- چه کار نیمه تمومی که نتیجش دوویدن دم پنجره و دید به اتاق علی آقاست؟؟؟
چشمام گرد شد رفتم سمت مادر بزرگ و گفتم:
-مادر جون این چه حرفیه من که چیزیو از شما پنهون نمیکنم.سر فرصت همه چیو بهتون میگم.
مادر بزرگ آهی کشید و گفت:
-امیدوارم موفق باشی عزیزم.
پیشونی مادربزرگو بوسیدم و با یه لبخند دل نشین دلشوآروم کردم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
هدایت شده از 🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
🕊💔برای کسی
🕊💔دل به دریا
🕊💔بزنید،
🕊💔که همسفر بخواهد،
🕊💔نه قایق
━━━━━━ • ✿ •
✨آرزو میکنم از همین حالا
🎉از زمین و زمان برایتان
✨خوشبختی ببارد
🎉و نیروی عظیم عشق
✨همراهتان باشد
🎉تا همهٔ کارها به بهترین شکل
✨پیش برود
🎉شبتون پر از لبخند و مهربانی
#شـب_خـوش
-------------------
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱۴
سریع تر لباسامو تنم کردم بعد هم چادرمو سرم کردم واز خونه رفتم بیرون.
باترس و لرز رسیدم جلوی در دستمو گذاشتم روی دستگیره ی در نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم سرم پایین بود.یواش یواش سرمو بلند کردم.
ولی یه دفعه رنگم پرید...
پاهام سست شد...
ماشین علی دیگه جلوی در نبود.
از مردی که توی کوچه وایستاده بود پرسیدم.
-اقا...اقا ببخشید...شما این ماشینی که اینجا پارک بود رو ندیدی؟؟یه پراید نوک مدادی...
- تا چند دقیقه ی پیش با یه چمدون از خونه اومد بیرون و در قفل کردو رفت...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
-دقیقا چند دقیقه ی پیش؟؟
گفت:
-پنج دقیقه ی پیش...
بغضم گرفت و با صدای یواش به اون مرد گفتم:
-ممنون...
نفس عمیقی کشیدم یه نگاهی به در خونه ی علی اینا انداختم.دقیقا با گذشتن من پنج دقیقه ی پیش از جلوی پنجره علی سوار ماشین شده و رفته...دیگه هیچ چیز قابل برگشت نیست...
بغضم ترکید اشکام یواش یواش اومدن پایین...
اصلا توان برگشتن به خونه رو نداشتم خصوصا اگر مادر بزرگ حالمو ببینه خیلی بهم میریزه.تصمیم گرفتم برم قدم بزنم.برام مهم نبود کجا فقط دلم میخواست تنها باشم...
راه افتادم و خیابونارو قدم زدم.هیچی نمیفهمیدم فکرم خیلی درگیر بود...هیچ صدایی نمیشنیدم همینجوری که داشتم میرفتم رسیدم به یه پارک.صدای خنده بچه ها توی گوشیم پیچید...
یاد اون روز افتادم که علی توی پارک با اون دوتا موتور سوار درگیر شد.یاد وقتی که تموم لباسش خونی بود.
دلم خیلی گرفت...
رفتم داخل پارک.شروع کردم به قدم زدن.به هر طرف نگاه میکردم بچه های قدو نیم قدو می دیدم که داشتن بازی میکردن.
با خودم گفتم خوش به حالشون چقدر شادن.هیچ دل مشغولی ندارن.فقط دلشون به بازی خوشه.
همینجوری که قدم میزدم روی یکی از نزدیک ترین نیمکت های پارک نشستم عمیق توی فکر بودم...
دلم میخواست همیشه روی همین نیمکت بمونم...
بعد از چند دقیقه متوجه شدم یکی داره با دست چادرمو میکشه...
برگشتم رو بهش دیدم یه پسر بچه فال فروشه...
با چشمای معصومش گفت:
-خاله...یه فال ازم میخری
من فقط نگاهش کردم.
دوباره گفت:
-خاله یه فال بخر ازم.مطمئن باش درست در میاد خاله...
بازم نگاهش کردم.
گفت:
-خاله با شمام یه فال ازم بخر.توروخدا خاله.
لبخند تلخی زدم و گفتم باشه فال ها چنده؟
-دونه ای دوتومن.
-خودم بردارم؟یا خودت برام برمیداری؟
-خودت بردار خاله.بخت خودته!
-باشه...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
«افکارت را زیبا کن زندگی به اندازه فکرهای تو زیبا میشود!💜☁️🍻»
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱۵
نیت کردم و یه فال از بین اون فال ها برداشتم.از کیفم یه دوتومنی درآوردم و دادم به اون پسر بچه اونم رو کرد به من و گفت:
-امیدوارم به اونی که دوسش داری برسی...
بعد هم دووید و رفت...
و من به دوویدنش خیره شدم...
نفس عمیقی کشیدم و فال رو باز کردم...
درد عشقی کشیده ام که مپرس/
زهر هجری چشیده ام که مپرس/
گشته ام در جهان و آخر کار/
دلبری برگزیده ام که مپرس/
کسی را دوست داری برایت از همه چیز و همه کس عزیز تر است...او هم تورا دوست دارد.مطمئن باش به موقعش به هم می رسید...
خودت را سررنش مکن که دردو رنج ها پایان می پذیرد.غصه ها تمام می شود و خوشی و امنیت جایش را می گیرند...
اشک هام چکید روی برگه ی فال...دلم گرفت...با خودم گفتم حافظ علی رفت تموم شده...امیدی نیست...اگر دوستم داشت میمومد...رفت و دیگه برنمیگرده...
ما هیچوقت به هم نمی رسیم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi