🥀نورافکن را روشن کرد و صبر کرد آمبولانسی که مویهکنان دارد خیابان را طی میکند، رد شود.
دوربین📷 را تنظیم کرد و فوکوس را روی چشمهای عمیق پسرک گذاشت.
🥀 قاب را طوری بست که دوسه برج شعلهور پشت سر پسرک، در دید باشند و گفت: «سه، دو، یک! خبرنگار میکروفون🎤 را جلوی کودک گرفت:
🥀_«اسمت چیه پسرم؟»
_ احمد.
_ احمد جان چند سالته؟
_ هفت سال
_ بزرگ شدی، دوست داری چیکاره بشی؟
_ پسر مکثی کرد و نگاهش را از خبرنگار دزدید و آرام گفت: «آقا، ما بچه های غزه بزرگ نمیشیم ما بچههای غزه آرزومون اینه که بزرگ شیم، ولی.... شهید میشیم.💔»
📚 خاکستر گنجشکها
✍🏻حامد عسکری
🕊#بهبهانهیسالگردطوفانالاقصی
سلام صبحتون به خیر 🌿
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۹ ماندم تا حرفش را بزند و برود. ساکت به روبهرو
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۵۰
باید همینجا تمامش میکردم. پا گذاشتم روی زمزمههای دلم: آقای سترگ! بهتر بود کارو به اینجا نمیکشوندید. من که شیراز جوابتونو دادم، اینجا قطعا کسایی هستن که ما رو میبینن. نه برای من خوشاینده، نه برای شما خوبیت داره.
اطراف را نگاه کرد. شبانی را دید. دندان شبانی ماند روی بلال. نستوه تکیه داد به نیمکت: بهنام که از جیک و پوکم خبر داره. پسرخالمه.
تازه فهمیدم چرا همیشه با شبانی میچرخد. از جیک و پوکش خبر داشت! بگو چرا چندوقت بود نزدیکم نمیشد.
گفتم: منظورم فقط آقای شبانی نیس.
نسیم آمد و عطر نستوه، مثل گردباد دورم پیچید. قصد داشت خفهام کند. خودم را تصور کردم. از گردباد بیرون آمدم و به جای گردوخاک، عطر نشستهبود سر تا پام.
نستوه پا انداخت روی پا. دست هم گذاشت زیر چانه. گویا من توی دریا بودم و داشت نگاهم میکرد: الههخانم! خودتونو خسته نکنید. من مطمئنم به چیزی که میخوام میرسم. اینم از جدیتم هست.
گوشهی لبش رفت بالا. من یک حرفی زدم، تو همان چند دقیقه دوبار بهم خندید!
دست به سینه شد: حالا متوجه شدید چرا بهنام خیلی وقته دور و بر شما آفتابی نمیشه؟
دلم میخواست بگیرمش زیر بار کتک. خودخواهیش را نمیتوانستم تحمل کنم. با آن حرف، ترس بچگانهای هم به جانم انداخت. باید بلند میشدم و میگفتم ما راهمان جداست. از سر خودم بازش میکردم و راحت میشدم.
بلند شدم. نستوه پایش را انداخت. گمانم با تعجب نگاهم میکرد. عطرش مثل دود عود پیچید تو گلوم و داشت سینهام را میسوزاند. بیحرف راهم را گرفتم و رفتم. صدا زد: خانم روزبهان!
قبل از اینکه برسم آنسر بوتههای تمشک، خودش را رساند. یکجوری که مجبور شدم بایستم.
نفس بلندی کشید و گفت: نمیشه که بیحرف بذارید برید. شمام دو کلوم بگو بلکم به جایی رسیدیم.
_هیچ حرفی ندارم.
دستهاش را زد به کمر: چطور باور کنم شما حرفی برای گفتن نداشته باشید!
لحن سرزنشگر نستوه بیشتر بهمم ریخت. من او را میخواستم و نمیخواستم. برای خواستنم زبان به دندان گرفتهبودم و برای نخواستن فقط از جدیت او گفتم. نستوه آنقدر از من شناخت داشت یا از من توی ذهن خودش شخصیتی ساختهبود که جوابم برایش کافی نبود.
کلافه گفتم: چی میخواید بشنوید؟
_ توقعاتون. بالآخره چارتا باید و نباید مدنظرتون دارید دیگه.
_اونا رو به کسی میگم که قبولش کنم. جواب شما که نه هست.
نگاهم روی نستوه نبود اما متوجه شدم گردن کج کرد: با چندتا برخورد که نمیدونم به چه دیدی نگاه کردید و فقط جدیتش رو دیدید، دارید میگید نه؟
_خواهش میکنم انقدر کشش ندید. نمیخوام پشت سرمون حرف باشه.
به ساختمان هتل نگاه کردم: مثلا من مسئولم. الآن یه ربعه شما اومدید با من حرف میزنید. از بقیه چه توقعی داشته باشم؟ اصلا اگه حرکتی دیدم میتونم تذکر بدم؟
_با جواب نه نذارید برید. یه وقت دیگه...
نمیخواستم رویش باز بشود و باز تو اردو بخواهد با هم حرف بزنیم. گفتم: فقط شیراز. دیگه لطفا سمتم نیاید.
رفتم. ذهنم تماما پیش نستوه و حرفهاش بود. به علاوهی حرکاتش. مقاومت فایده نداشت. نستوه هر بار میآمد بخش دیگری از من را تصرف میکرد. تصرفی که زیر آوارش، بال رویاهام باز میشد. این جنگ شیرین بود و به جای بوی باروت، عطر نستوه از خرابهام بلند میشد.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام 🙏🏻❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
صادقین:
سلام و ممنون خانم نویسنده .
الهه از دست رفت دیگه 😁
ولی یه نکته ی روانشناسی توش بود و اون هم این بود که الهه از یه جوون با جدیت و با پشتکار خوشش اومده و از اینکه نستوه علیرغم شنیدن جواب نه از الهه باز هم دست برنمیداره و خودش هم داره اعتراف میکنه به این موضوع و همین باعث شده الهه جواب مثبت بده . و خب دیگه وقتی یه مرد تا این حد پشتکارش برای رسیدن به عشقش مورد علاقه هستش باید بقیه ی چیزها رو هم نادیده گرفت مثل سختگیریش که خودش هم همون اول واقعیت شخصیتیش رو گفته .
نستوه از اون مردهایی نیست که دلشون دروازه است و هر روز هر روز یکی میتونه بیاد توش و بره . فقط و فقط یکی و اون هم الهه .
که این موضوع خیلی مهمه و از دید یک زن دارم میگم که اصلا قابل چشم پوشی نیستش و میشه خیلی چیزها رو بخاطرش فدا کرد .
که البته همون خیلی چیزها رو هم با گفتگوی درست و بدون پنهان کاری میشه در کنار چنین مردی بدست آورد .
برای ساختن و درست کردن هیچوقت دیر نیست .
همونطور که خدا به انسانها فرصت توبه کردن داده پس انسان میتونه جبران کنه و بسازه .
زندگی زوجین هم از این اصل مستثنی نیستش .
به امید زندگی بهتر برای همه ی همسران .☺️
ممنون خانم خلیلی
Sky:
یک رابطه هر ویژگی منفی داشته باشه هرگز برای ترمیمش و بیشتر کردن نقاط قوتش دیر نیست، اما انتخاب اشتباه رو میشه از اول جلوش رو گرفت تا سختی های بعدش و آسیب های غیر قابل جبرانش پیش نیاد.
اول رمان با پنهان کاری الهه و شکاکیت نستوه مواجه شدیم که دلیلش برامون گنگ بود. بعد با اخلاقیات این دو نفر از زمان مجردی آشنا شدیم. الهه اهل فعالیت اجتماعی و دارای دوستان گوناگون فارغ از میزان تقیدشون به دین و حجاب. اما چهار چوب های شرعی رو به خوبی رعایت میکنه. با خانواده هم رابطه نسبتا خوبی دارن اما چون ذاتا آدم تودار و درونگرایی هست از احوالات دلش با کسی صحبت نمیکنه حتی با مادر و خواهراش.
نستوه هم پسر مذهبی و تعصبی که یه مقدار خشک و بدخلق هست، خودش و خواسته اش براش اهمیت بیشتری داره و نظر مخالف نظر خودش براش گرون تموم میشه. رابطه صمیمانه ای با خانوادش نداره، هرچند که احترامشون رو نگه میداره. هیچ تلاشی برای نزدیک شدن به خواهرش نمیکنه و اساسا کاری به کارش نداره، برای همین روی ویژگی های دخترانه و دنیای خانم ها زیاد شناخت نداره.
حالا تو این پارت میبینیم که نستوه روحیه انحصار طلبیشو رو میکنه، این ویژگی شاید در وهله اول برای خانما جذاب بیاد، ولی دختری که عادت کرده آزادی عمل و حضور فعال اجتماعی داشته باشه، به مرور دچار مشکل میشه چون همسرش در برابر فعالیت هاش و علایقش مانع تراشی میکنه ، این جور مرد ها همه توجه و زمان همسرشون رو برای خودشون میخوان، اسمش هم میذارن زن زندگی.
خوبه که هم خانم ها هم آقایون یه وقتی از روز رو برای خودشون اختصاص بدن و به این تایم همدیگه احترام قائل باشن. قطعا نه تنها این خلوت، فاصله نمیندازه توی رابطه بلکه نوعی ریکاوری هست تا با انرژی بیشتری به همسر خودشون و زندگی مشترکشون برگردن.
🦋یومّا میگفت: «وقتی از شوهرت دلچرکی، از شیطون به خدا پناه ببر. شیطون از دعوای زن و مرد خوشش میآد.»🦋
📚مثلنهنگنفستازهمیکنم
✍🏻معصومه امیرزاده
شبخوش🪐
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( چِرک مرده )
مادر: مرتضی جان،انقدر غصه نخور،این که یه شلوار بود تموم شد رفت! ولی تو زندگی خیلی باید حواستو جمع کنی پسرم
مرتضی: حواسمو جمع کنم؟!
صداپیشگان: نسترن آهنگر- مسعود صفری - محمد علی عبدی - مسعود عباسی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
تصویر سازی: محمد علی عبدی
برگرفته از سخنان گوهربار استاد اخلاق آقا ماشاالله محمد شاهی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
بے سبب نیست کـہ شما جلوه ے
اسرار شدے
اولین فاطمــہ هستے کـہ حـرم دار
شدے
#وفات_حضرت_معصومہ🖤
🍃
🍃وقتی برادر فاطمه را از مدینه می بردند، او به یاد روزهای کودکی افتاده بود، به یاد ۱۸ سال قبل که پدرش را به زندان می بردند.
🍃 با این که پدر را با زنجیر برده بودند و برادر را با تجلیل، با این که طبق وصیت پدر برادرش علیبن موسی خانواده را جمع کرده بود و گفته بود برای غریبی من گریه کنید...
🍃 با این که پدر فرصت وداع با جد بزرگوارشان حضرت پیامبر (ص) را نداشت ولی برادر وداع مفصلی با رسول خدا (ص) کرده بود، با این که پدر را به فرمان هارون برده بودند و برادر را به امر مأمون، اما هر دو به اجبار رفته بودند و این خاطره ی بدی برای فاطمه بود....
ادامه دارد..
📚#بیتویکسالاست
✍نجمهکتابچی
🍃حقا که علی بن موسی فرزند همان «حسین» است. این برادر هم خوب می دانست که خواهرش فاطمه تاب دوری اش را ندارد و در آتش دیدار برادر اگر بشود تا مرو پرواز میکند.
🍃 _به قربان تو ای برادرم چه خوب شد که خواستی به سویت بیایم.
خوب دانستی که اگر قرار بود خواهری چون من،تاب دوری برادری مانند تو را بیشتر از یک سال داشته باشد، به طور قطع عمه مان زینب (س) داشت. خوب می دانستم که دوری ما از هم بیشتر از یک سال نمی کشد.
همان طور که زینب یک سال بیشتر بی حسین تاب نیاورد💔
ادامه دارد...
📚#بیتویکسالاست
✍نجمهکتابچی
🍃روزها میگذشت و کاروان به نیمه ی راه توس می رسید، اما کاش که این کاروان هرگز به ساوه نرسیده بود ....
مانده بود حیران: آیا برادرم از ساوه نگذشته؟ اینان حتماً امام خود را ندیده اند که این طور دشمن خاندان پیامبر هستند. لشکر تا دندان مسلح بر سرکاروان ریخت.
نکند سربازان خلیفه اند؟ ...
🍃مهم نبود که مهاجمان به فرمان چه کسی پیدایشان شده بود. هرکه بودند، کربلایی دیگر به راه انداختند تکرار کربلای کوفیان.💔
🍃 بر سر کاروان ریختند و سادات را سر بریدند و قطعه قطعه کردند؛ تمامی ۳۲ مرد کاروان فاطمه را دوباره زمین پر شد از خون فرزندان حسین (ع) و فاطمه.🥺🥺
ادامه دارد...
📚#بیتویکسالاست
✍نجمهکتابچی