غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جور دیگری باشد. دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاشها و تجملها...
او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش میآید.
بچهها میتوانند هر ساعتی که میخواهند بیایند تو، بنشینند روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند.
مصطفی از خود او هم در همین اتاق پذیرایی کرد و غاده چه قدر جا خورد، وقتی فهمید باید کفشهایش را بکند و بنشیند روی زمین به نظرش مصطفی یک شاهکار بود؛ غافلگیرکننده و جذاب.
📚نیمهیپنهانماه
✍🏻حبیبهجعفریان
به مناسبت سالروز شهادت دکترچمران
«تو دیوانه شدهای!! این مرد بیست سال از تو بزرگتر است، ایرانی است، همهاش توی جنگ است، پول ندارد. همرنگ ما نیست حتی شناسنامه ندارد!»
سرش را گرفت بین دستهایش و چشمهایش را بست. چرا ناگهان همه این قدر شبیه هم شده بودند؟
روزی که مصطفی به خواستگاریش آمد، مامان به او گفت: «شما می دانید، این دختر که میخواهید با او ازدواج کنید چه طور دختری است؟ این صبحها که از خواب بلند میشود، هنوز نرفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند، کسانی تختش را مرتب کردهاند، لیوان شیر را جلوی در اتاقش آوردهاند و قهوه آماده کردهاند.
شما نمیتوانید با مثل این دختر زندگی کنید، نمیتوانید برایش مستخدم بیاورید. اینطور که در خانهاش هست.»
مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: «من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول میدهم تا زندهام وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت.»
و تا شهید شد این طور بود...
🌷شهید چمران
📚نیمهی پنهان ماه
✍🏻حبیبه جعفریان
سلام خواهرهای عزیز
اگه قصد دارید ختم یاسین هدیه به حضرت امالبنین سلاماللهعلیه انجام بدید، از امشب شروع میشه
یکبار سورهی یاسین رو به شکل پیوسته، یعنی فاصله بین خوانش آیات نندازید میخونید.
پنجشنبهی هفتهی بعد دوبار میخونید
و هفتهی بعد سهبار و هفتهی بعدتر چهاربار
در خوانش هفتههای دوم و سوم و چهارم هم پیوستگی حین خوانش آیات رو رعایت کنید اما مسئلهی نیست که بین هربار خواندن فاصله بیندازید و استراحت کنید.
حاجتتون به خیر روا🌷
اللهمعجللولیکالفرج🌿
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
26.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( اگر چمران نبود )
(به یاد شهید دکتر مصطفی چمران)
دکتر چمران: باید جلوی ورود تانکهای دشمن به شهر رو بگیریم
سرباز: آخه چجوری دکتر؟! دیگه آرپی جی نداریم! به خدا ما حاضریم نارنجک به خودمون ببندیم بریم زیر این تانکها که وارد شهر نشن… اما بدبخی حتی نارنجک هم نداریم!
دکتر چمران: نه آر پی جی لازمه نه نارنجک… نیروها رو جمع کنین دنبال من بیایین تا بگم چیکار باید بکنیم...
صداپیشگان: علی حاجی پور- کامران شریفی - سجاد بلوکات - احسان شادمانی - هادی نعمتی - علیرضا جعفری - امیر حسن مؤمنی نژاد - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
📝🌱تقدیر، ماجرای شگفتی است.
🌾وقتی که همهچیز را آنطور مییابی که میخواهی، ناگهان دستی از غیب، همهچیز را به هم میریزد و تو را به این یقین میرساند که کارهای نیستی.
🪴وقتی در این احساس غوطهور شدی و به این نتیجه رسیدی که مثل پَر کاهی در آسمان، تو را به هر طرف که بخواهد میبرد، دستی دیگر آن را به شیوهای تغییر میدهد که میفهمی تقدیرها نتیجهی اعمال خودت است.
📚 کهکشان نیستی
✍🏻محمدهادی اصفهانی
بر اساس زندگی آیتالله سیدعلی قاضی طباطبایی🌿
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۰ الهه: تنها بودم. بعدازظهر حوصلهسربر پاییز و دان
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۴۱
مامان تو فکر بود. دست گذاشت زیر چانه: از کجا تو رو دیدن!
_کیو میگی مامان.
سر بالا آورد: سودابه بود.
نگاه سردرگم من را که دید، گفت: دختر عمهمهری.
لبخند به لبم آمد. دست گذاشتم به چهارچوب در. عمهمهری، دخترعمهی بابا بود. از آن پیرزنهای خوشمشرب که دلم میخواست ساعتها کنارش بشینم. حرفهای مثبت هجده زیاد میزد اما مهربان بود. صورت سرخ و سفیدش تو نظرمآمد. لباسهای گلریز سفید و آبیش هم.
با حرف مامان به خودم آمدم: سودابه اجازه میخواست بیان خواستگاری.
_برای کی؟!
_برای پسرش. نستوه!
جا خوردم. مامان داشت از کی حرف میزد؟! رفتم نشستم کنار مامان. دستهامرا گذاشتم تو دامنم: نستوه؟!
مامان تکیهداد به میز تلفن: پسر دومیش میشه. جوون بدی نیست.
مثل آدمهای مسخ شده، سر انداختم پایین. یک عالم فکر به سرم هجوم آورد. نمیفهمیدم چرا این مرد دست از سرم برنمیدارد. دقیقا از جایی که تازه داشتم از دستش نفس راحتی میکشیدم، باز سر و کلهش پیدا میشد.
آمدم بگویم "جوابم نه است. ردش کنید" فکر کردم مامان نمیپرسد از کجا میشناسیش؟ آخر ما که رفت و آمدی با هم نداشتیم.
گفتم: بگید نه. من هنوز درسم تموم نشده.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌🙏🏻
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
28.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( چهار به اضافه یک میشود هشت! )
(به مناسبت عید غدیر)
مادر: سلام خانم! شرمنده که این موقع ظهر، مزاحمتون شدم... راستش...
دخترک: خانم شما خورشت سبز درست کردین؟
مریم: خورشت سبز؟!!!
صداپیشگان: مریم میرزایی - فاطمه آلبوغبیش - کامران شریفی - فاطمه عبدی
نویسنده: زهرا یعقوبی
کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۴۲
کسی کاری به کارم نداشت. آرش که از خدایش هم بود. انسیه پا انداخت رو پا: شوور کن برو. شدی پیکان قراضه جلوی من.
ابرو بالا انداختم. بینی را چین دادم: کی جلوتو گرفته؟ دلت میخواد شوهر کنی، بکن.
مامان زیرچشمی نگاهمان کرد: خوبیت نداره دختر بزرگ بمونه. کوچیکه شوهر کنه.
زانوهایم را بغل کردم: من نمیتونم واسه خاطر انسی خودمو بدبخت کنم. شوهرش بدید بره. تقدیر منم هرچی باشه خیره.
مامان جعفریهای پاک شده را ریخت تو تشت. دستهایش را تکاند: نگفتم که قبولش کن. میگم تا تو نرفتی، انسی حرف شوهر نزنه.
آرش پقی زیر خنده زد: انسی هول کرده.
زد پس کلهی انسیه: بدبخت هیچی تو شوور نی.
همهمان خندیدم. انسیه دست گذاشت پشت سر: مگه آزار داری؟
شانه بالا انداخت: حالا کی شوور خواس؟
بابا همانطور درازکش، پشهکش را بلند کرد. کنار سبزیها پایین آورد. انسیه از جا پرید. همهمان خندیدیم. بابا گفت: یا پشه نمیذاره بخوابم یا صدای شما.
پا شدم پرده توری جلوی در هال را انداختم. پشه تو نیاید. نشستم وردست مامان. دستهام میلرزید. تر و فرز ترخانها را برگبرگ کردم کسی بو نبرد چه حالی دارم. ماندهبودم چرا نستوه خواسته زنش بشوم! پای علاقه وسط بود یا فقط منباب اینکه زن بگیرد! این دو تا خیلی با هم فرق داشت. با این حال یک وجه مشترک هم بینشان بود. اینکه در هر حال من را برای همسری مناسب دیده. جواب را قرار بود فردا بشنوند. وقتی که مادرش زنگ میزد.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۴۳
مامان گوشی تلفن را گذاشت: چه بش برخورد!
سرم را از روی جزوه بلند کردم: چطور؟
شانه بالا انداخت: درستو بخون.
تاسف و عصبانیت تو صورت مامان پیدا بود. خودکار را گذاشتم بغل صورت: چیزی گفت؟
نشست پای سینی. با انگشتهاش برنجها را پس و پیش کرد. سنگینی نگاهم را فهمید. سر بالا آورد: توقع داره همه رو سر بگردوننش.
مامان نستوه را میگفت! خواستم مطمئن شوم: سودابه خانم؟
_به تیریش قباش برخورد که گفتم "نه".
سینی را گذاشت کنار: زنک روز اول که زنگ زد گفت میخوام نستوهو به آقایی قبول کنید.
چشمهام چهارتا شد! این دیگر چه طرز خواستگاری کردن بود.
مامان خون خونش را میخورد. صورتش قرمز شد: خب زن ناحسابی نمیخوای بگی پسرمو به نوکریتون قبول کنید، نگو. دیگه چرا قد امام میبریش بالا!!
سر تکان داد. باز سینی را برداشت: استغفرالله!
آرام گفتم: شما با اینحال باز از من نظر خواستی؟
خیره نگاهم کرد. لبم را جویدم: خب... ردش میکردی... همون روز.
_پسراش خوبن. به خودش نبردن.
_ولی... اگه قبولش میکردم که...
نگذاشت حرفم را تمام کنم: نستوه از نریمانم بهتره.
سوالی نگاهش کردم. گفت: پسربزرگشونه.
خودم را کشیدم جلو: چندتا خواهربرادرن؟
_دوتا خواهر دوتا بردار.
خودکار را گذاشتم زیر چانه: اووم! نرگسشونو میشناسم.
مامان چشمهاش را ریز کرد: از کجا؟
_میاد هیئت.
_بچههاش به خودش نبردن.
_به کی؟ به سودابهخانم؟
با سر تایید کرد: از ننهبابا بهترن بچههاش.
نفهمیدم این حرف تعریف بود یا ایراد.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
📚🪴
آنچه که ابراهیم علیهالسلام انجام میدهد در این حد است که زن و بچه خود را در صحرایی قرار بدهد که در آنجا نه آبی هست و نه غذایی و نه سرپناهی.
{رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنتُ مِن ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ} (پروردگارا، من [یکی] از فرزندانم را در در جایی بدون کشت سکونت دادم).
اما حسین بن علی علیهالسلام زن و بچهاش را به جایی میآورد که هیچ دوستی نمانده و همه شهید شدهاند و آن هشتادوچهار زن و بچه، دیگر مدافعی ندارند.
ابراهیم علیهالسلام زن و بچهاش را در جایی قرار داد که دوستی نبود ولی دشمنی هم نبود.
آزمون حسینبنعلی علیهالسلام سنگینتر از آزمون ابراهیم علیهالسلام است؛
📚آیینهی تمامنما
📖صفحهی ۱۴
✍🏻آیتالله حائری شیرازی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
از جایی که هیچ تحلیلی نمیفرستید.......
آیا من امشب باید برگ جدید بفرستم؟
الله وکیلی بگید!
😕