eitaa logo
تنهامسیرآرامش 💞
260.8هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
132 فایل
مطالب تربیتی حجت الاسلام سید محمد باقر حسینی 🌹 مشاوره: @MoshaverTM فروشگاه: @TMAOrganic بهداشتی: @LavazemTma فقط نظرات: @TANHAMASIRI12 تبلیغ و تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
ما قرار شد امسال فعالیت های کانال رو حول محور اقتصاد و خانواده قرار بدیم. اول یه مقدمه ای رو در مورد سیستم های اقتصادی تقدیمتون میکنیم
💢 کمی در مورد اقتصاد جهانی ۱ (خیلی مهم) 🔷 توی جهان دو تا مکتب اقتصادی بزرگ وجود داره. ⭕️ یکی مکتب اقتصادی سرمایه داری ⭕️ یکی هم مکتب اقتصادی کمونیستی 🔸 مکتب اقتصادی کمونیستی یا مارکسیستی قبلا توی بسیاری از کشور ها اجرا میشد. مثلا کشور "شوروی سابق" به طور کامل تحت سلطه نظام کمونیستی قرار داشت. 🔸 بعد از فروپاشی شوروی بسیاری از کشورها سیستم اقتصادی خودشون رو تغییر دادن. 🔸 الان هم کشور کوبا و کره شمالی و چین و برخی از کشورهای دیگه گوشه هایی از نظام اقتصادی کمونیستی رو دارن پیاده میکنن. ⭕️ نظام اقتصادی کمونیستی حرفش اینه که همه برای یکی، یکی برای همه! 🔺 در واقع همه مردم کار کنن و آخر ماه تمام پول ها به طور مساوی تقسیم میشه! 💵💰💴 🔹 مثلا فرض کنید که ده نفر باشن، اینا یک ماه کار میکنن، یه نفر 30 هزار کار کرده، یکی 100 هزار و یکی هم 2 هزار تومن و... آخر ماه که میشه همه ی پولا مجموعش میشه 500 هزار تومن. اونوقت به تک تک این ده نفر، به طور مساوی به هر نفر 50 تومن داده میشه. ظاهرا سیستم اقتصادی قشنگی هست ولی یه اشکال بزرگ داره! چی؟ 🚸 اشکالش اینه که اون افرادی که بیشتر کار میکنن انگیزه کمتری برای کار دارن. میگن اگه قراره که من که 100 هزار کار میکنم با اونی که 2 هزار کار میکنه حقوقمون یکی باشه خب منم کار نمیکنم!😤 💢 همین باعث میشه که مردم انقدر کار نکنن که دچار فروپاشی اقتصادی بشن ⭕️ بلایی که سر شوروی اومد... ☢ @VelayateZiba
🔷استفاده ازاین تڪنیڪ موقع انتقاد ازهمسرتون "محبت"بینتون روزیادمیڪنه👇 ✨مثبت+منفی+مثبت‌✨ مثل↓ ⭕️تو مرد سختڪوشی هستی، هر چند ما رو تفریح وبیرون نمیبری امابه نیازهای منزل حساسی😊 ✅ @IslamLifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام. صبح بهاری همه شما عزیزان بخیر 🌹🌺🌹🌺🌹
چرا اسم ایتاء؟ 🔷 از مدیر عامل ایتا پرسیدن که چرا اسم این نرم افزار رو گداشتی ایتاء؟ 🔶 گفت بعد از تکمیل نرم افزار قرار شد برای انتخاب اسم به قران مراجعه کنیم.☺️ به صورت اتفاقی یکی از صفحات قران رو باز کردیم سوره نحل آیه ۹۰ اومد: 🌺 إِنَّ اللّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالإِحْسَانِ وَإِیتَاءِ ذِی الْقُرْبَی... برای همین، اسم نرم افزار رو ایتاء گذاشتیم.😊 🔷نکته بعدی اینه که سازندگان این برنامه همگی از انقلابیون جهادی هستن ما هم دعا میکنیم و امیدواریم که ان شالله توی کارشون موفق باشن. 🌺🌺🌺
اگه پیامرسانای ایرانی جایگزین تلگرام بشن دیگه دار و دسته غربگراها رای نخواهند آورد... 🔹 چون مهمترین ابزار فریب دادن مردم رو از دست میدن و مردم با چشمان باز انتخاب خواهند کرد... حالا متوجه میشید که چرا انقدر با پیامرسانای ایرانی مخالفن!😒
استفاده از کالای ایرانی یعنی لبیک یا امام خامنه ای.....🌹🇮🇷 🔷 @IslamLifeStyles
خدمت عزیزانی که به تازگی به جمع ما پیوستن عرض خوش آمد داریم. 🌺🌹🌺🌹
طبیعتا چون افراد زیادی وارد ایتا شدن ممکنه یکمی سرعتش بیاد پایین یا قفل کنه ولی با جایگزینی سرورهای بزرگتر این مشکل زود حل میشه.
Rozeh-Panahian-ZeinabBavarKonInjaKarbalast-64k.mp3
2.81M
روضه حضرت زینب سلام الله علیها 🔘🔲🔘🔲🔘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیرآرامش 💞
🔹🌺🔸🌹 #دختر_شینا 10 🌺 کم کم حرفِ عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم
🔷🔶🌷🔹 11 💞 همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش.😌❤️ 🌺 من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطراتِ گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدنِ من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، 💕 امّا یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!» 🔷 راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.😊 🌷 ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیالِ آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»🎊🎉 وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.... 💍 در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشتِ محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کارِ خیرِ جوان ها می روند. 🗓دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبحِ زود آماده شدیم برای جاری کردنِ خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکزِ بخش بود. 🔸صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراهِ پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخِ گوشم برایم دعا خواند. من تَرکِ موتورِ پدرم نشستم و صمد هم تَرکِ موتورِ پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحبِ محضرخانه پیرمردِ خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هَچَل نینداز.»😊 🔵 ما به این شوخی خندیدیم؛ امّا وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدونِ عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اوّل ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوارِ موتورها شدیم و برگشتیم قایش. ❇️ همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. 🚌 موتورها را گذاشتیم خانه. سوارِ مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.عصر بود که رسیدیم. پدرِ صمد گفت: «بهتر است اوّل برویم عکس بگیریم.» 📸 🌳 همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. ⛲️ وسطِ میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسطِ این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاسِ دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. 🔸 پدرِ صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. 🔷 عکاس به من اشاره کرد تا روی پیتِ هفده کیلویی روغنی، که کنارِ شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشتِ دوربینِ پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دستِ عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیرِ پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.» کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدرِ صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!»⁉️😕 🔸پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دخترِ من که این شکلی نیست.» ➖ عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ 🌺🌷 امّا پدرِ صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروسِ من، هیچ عیبی ندارد.» عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرفِ خانه دوستِ پدرِ صمد. شب را آنجا خوابیدیم. 🖋 ادامه دارد... نویسنده؛ 🌹 @IslamLifeStyles
🇮🇷 مردمی ترین کشور 🇮🇷 ♦️استاد رحیم پور: این را من به شما بگویم هیچ انقلابی به این سرعت نه قانون اساسی نوشته است و نه بعدش آن را به رأی ملت گذاشته است. 💢 همین آمریکا هیچ وقت قانونش را به رأی مستقیم مردم نگذاشته است، فقط انقلاب اسلامی این کار را کرده است، هم اول و هم بعد از اینکه اصلاحاتی در قانون شد، دو بار! علاوه بر این که نماینده های ملت آمدند و نوشتند، باز خود قانون را دوباره امام گفتند به رأی مستقیم مردم هم بگذارید. در دنیا هیچ کشوری این گونه نبوده است. ♦️نکته جالبی هم هست و آن اینکه مهندس بازرگان و گرو ه هایی که خودشان را لیبرال و مردمگرا می دانستند، به امام می گفتند: انتخابات نمی خواهد! همه ی دنیا می دانند که مردم شما را قبول دارند، شما یک گروه را تعیین کنید تا قانون اساسی را بنویسند و شما خودتان تایید کنید و اصلا لازم نیست نماینده های ملت بیایند! ♦️خیلی جالب است آنها که مدعی دموکراسی بودند، اين حرف را ميزدند. ولی امام پای این قضیه ایستاد و استدلال امام هم این بود که اگر ما این کار را نکنیم، نسل عوض می شود و بیست، سی سال بعد می گویند: اصلا کسی رأی نداده است و اصلا انتخاباتی نبوده است، انقلابیون آمدند و به زور اسلحه کارشان را کرده اند 🔸 بخشی از سخنرانى استاد در جمع اتحادیه انجمن اسلامی دانشجویان مستقل سال١٣٩٣ 🌹 @IslamLifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ ادعاهای دیپلماسی و افتضاح فیش های نجومی 🔷 دکتر حسن عباسی
هدایت شده از مطلب
از پیرمرد دانایی پرسیدن: 🔰تا بهشت چقدر راهه؟ گفت: 🔶یڪ قدم گفتن چطور؟!! گفت: 💕یڪ پایتان را ڪه روی نفس شیطانی بگذارید پای دیگرتان در است.! ✅ @IslamLifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴«کلنا فداک یا زینب» 🌹انیمیشن «زینب زینب زینب» ای روح با ایمان جانیم سنه قربان ♦️با یاد شهدای مدافع حرم... 🔲 @IslamLifeStyles
🔺ميگويند زن ستيز و مانع زيست اجتماعی زن است!درحالی که تمام ٢۵٠٠سال شان يک نامدار ندارد!! ✔️ولی نیمی از عاشورا (س) است... لبیک یازینب 🏴 @IslamLifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 واقعیت هایی در مورد دوروف، سازنده "تلگرام" ⭕️ فروش اطلاعات کاربران به سازمان امنیت ملی آمریکا. 🔷 @IslamLifeStyles
🔷 برخی از کاربرامون پرسیدن آیا امروز که روز طبیعت هست و همزمان شده با شهادت حضرت زینب سلام الله علیها بریم گردش یا نه؟ ✅🌹 ببینید اصل گردش و تفریح چیز بدی نیست. خیلی هم خوبه. هیچ اشکالی نداره. برید و از طبیعتی که پروردگار مهربان در اختیارمون گذاشته استفاده کنید. ✔️ اینم دقت دارید که مومن همیشه رعایت میکنه که کار حرام انجام نده چه روز شهادت باشه چه نباشه. 💢 بالاخره هواپرستی دودش توی چشم خود آدم میره و هیچ آدم عاقلی نیست که به بهانه روز طبیعت بخواد به روح خودش ضربه بزنه و گناه کنه. 🔸 ان شالله که زندگیتون پر از بندگی زیر سایه مولا باشه... 🔷 @IslamLifeStyles
واقعیت ولایت فقیه.mp3
1.99M
🚦واقعیتِ ولایت فقیه... ولایت، انسانی تو رو حفظ میکنه.. 🌹 @VelayateZiba
🔺 وقتی از نظر اصلاح‌طلبان مهمترین دستاورد دولت روحانی "مخالفت نمایشی با یک پیام‌رسان غیر ایرانی" است!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 در پی انتشار فیلم درخواست دختر خردسال #شهید_کاظمی برای دیدار با سردار #قاسم_سلیمانی، ایشان در منزل این شهید #مدافع_حرم حضور یافت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیرآرامش 💞
🔷🔶🌷🔹 #دختر_شینا 11 💞 همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به
12 🌅 صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبالِ ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغِ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» 🔹بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد... به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامتِ تأیید تکان داد. ✅✔️ گفتم: «با اجازه پدرم، بله.» 📝 محضردار دفترِ بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. امّا صمد امضا می کرد. 💍 ⭕️ از محضر که بیرون آمدیم، حالِ دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمامِ مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.... 🔶ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدرِ صمد سفارشِ دیزی داد🍜 💖🌺 من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم.خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنارِ میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.» 🔹عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.» 🍜 دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیشِ صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغولِ غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشتِ خوشمزه ای بود.😋 🚌 بعد از ناهار سوارِ مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.» 🔵 رفتم کنارِ پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیفِ ما نشسته بود، نگاه کنم...🚫 🌷 به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. 🔸صمد و پدرش تا جلوی درِ خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند. 💞 با رفتنِ صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند... تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، امّا نیامد. 😥 فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنارِ او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده.... پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغولِ خوردنِ صبحانه اش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. ❇️ هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.» 💕 نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم 😇 🌺 صمد لباسِ سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت. گفت: «خوبی؟!»⁉️😊 ➖ خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود...😔❣ 🌹 گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظبِ خودت باش.» 🔹 گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض تهِ گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند...😭 🖋 ادامه دارد... نویسنده؛ 🏴 @IslamLifeStyles