تنهامسیریهایاستانفارس💕
بعد چهار ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون رفتم سمتش اقای دکتر چی شده؟ حالش خوبه؟ دکتر: ضربهای ک
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت پنجاهم
👌قسمت آخر
از هیئت اومدم بیرون که محسن و ساحره اومدن کنارم...
ساحره: کجا میخوای بری سارا؟
- میخوام برم بیمارستان
محسن: سارا خانم ما میخوایم بریم غذا ببریم واسه بچههای پرورشگاه
شما هم همراه ما بیاین میرسونیمتون
ساحره: آره راست میگه، اول میریم پرورشگاه، بعد میریم بیمارستان
منم قبول کردم و همراهشون رفتم
به پرورشگاه رسیدیم
ساحره: سارا جان، تو توی ماشین بشین، ما میریم غذا رو میدیم و میایم
- باشه
صدای بچهها رو از پشت در میشنیدم، صدای خندهها و جیغهاشون...
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل پرورشگاه
حیاط پر بود از بچههای قد و نیم قد
رفتم داخل سالن، وای خدااا چقدر بچه اینجاست یعنی هیچ کدومشون پدر و مادر ندارن!
یه کم که جلوتر رفتم، دیدم داخل یه اتاق چند تا نوزاد هست، رفتم داخل کنار تختشون
وقتی بهشون نگاه کردم غمم فراموشم شد، این بچهها غمشون از منم بیشتر بود
با خودم نذر کردم اگه امیر بیدار شه بیایم اینجا دوتا بچه به فرزندی قبول کنیم.
دیدم ساحره اومد داخل
ساحره: تو اینجایی؟! کل کوچه و ساختمون رو گشتم، بیا بریم، توی راه یه عالمه دسته دیدم که تو دستاشون پرچم "یا حسین" و "یا ابوالفضل" بود.
چشمم به پرچمها دوخته شده بود که گوشیم زنگ خورد
بابا رضا بود،
- جانم بابا
بابا رضا: کجایی سارا جان، هر چی زنگ در رو میزنم جواب نمیدی!
- خونه نیستم بابا، یه سر رفته بودم هیئت، الان هم با آقا محسن و ساحره جان داریم میریم بیمارستان
چیزی شده؟
بابا رضا: امیر به هوش اومده، اومدم دنبالت ببرمت بیمارستان که خودت الان تو راهی(زبونم بند اومده بود، چی شنیده بودم، یا ابوالفضل)
ساحره: چی شده سارا؟ اتفاقی افتاده؟ با توام دختر!
- امیییر
ساحره: امیر چی؟
- به هوش اومده
ساحره: واااای خدایا شکرت
محسنم از خوشحالی از چشماش اشک میاومد و با آستین پیراهنش اشکهاش رو پاک میکرد.
رسیدیم بیمارستان، تند تند از پلهها رفتیم بالا،
مریم جون تا من رو دید اومد سمتم و بغلم کرد: وای سارا امیر به هوش اومده...
رفتم از پشت شیشه نگاه کردم، دیدم دکتر و پرستارها دورش رو گرفتن.
فقط هی میگفتم "یا ابوالفضل" و راه میرفتم.
دکتر اومد بیرون
- چی شده آقای دکتر؟
دکتر: خدا رو شکر هوشیاریشون بر گشته، فردا انتقالشون میدیم بخش.
از خوشحالی فقط گریه میکردم.
وضو گرفتم رفتم سمت نمازخونه
دو رکعت نماز و سجده شکر به جا آوردم
و تشکر میکردم از خدایی که امیر رو برگردوند...
بعد چند روز امیر رو مرخص کردن و رفتیم خونه.
ناهیدجون و بابا رضا خیلی اصرار کرده بودن که امیر رو ببریم خونهشون، ولی من دوست داشتم بریم خونهی خودمون.😊
...............
🌸 @IslamLifeStyles_fars
یه روز صبح رفتم نون گرفتم و اومدم خونه صبحانه رو آماده کردم
- برادر کاظمی، بیدار شین دیر میشههااا
امیر: خواهر سارا، نمیشه یه کم دیرتر بریم؟
- نه خیر، تا الانش هم به خاطر بهبودی کامل شما صبر کردم
امیر: چشم خواهر، الان میام
صبحانهمون رو خوردیم، آماده شدیم، منم چادرم رو سرم کردم
- بریم من آمادهام
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت پرورشگاه
وارد پرورشگاه شدیم، امیر چشماش میدرخشید. با دیدن بچهها، خانم معصومی مسئول پرورشگاه اومد سمتمون،
با هم احوالپرسی کردیم رفتیم داخل ساختمون،
رفتیم داخل یه اتاق که ۷-۸ تا نوزاد یک، دو و سه ماهه بودن، از خوشحالی دست امیر رو فشار میدادم، خانم معصومی ما رو تنها گذاشت و رفت.
ما مونده بودیم و این همه فرشته کوچولو
امیر: انتخاب چه سخته
- آره واقعا،
یه دفعه صدای گریهی یه بچه بلند شد، رفتم سمتش و بغلش کردم، باورم نمیشد که تو بغلم آروم شده باشه!
امیر: سارا همین رو ببریم...
منم قبول کردم
آخر بعد از یک ساعت با یه پسره سه ماهه رفتیم پیش خانم معصومی.
خانم معصومی خندید و گفت: سارا جان آخر کاره خودت رو کردی؟
(من هفت خان رستم رو رد کردم تا بتونم اجازهی گرفتن بچه رو بگیرم... من و امیر با سن کمی که داشتیم اول اصلا قبول نمیکردن، بعد اینکه باید حتما ۵ سال از ازدواجمون میگذشت، بالأخره با کمک بابا رضا که پارتی بزرگی واسهی ما بود تونستیم مجوزش رو بگیریم).
رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم.
چون هنوز چیزی برای بچه نخریده بودیم و تا لحظهی آخر هم نمیدونستیم که پسر میخوایم انتخاب کنیم یا دختر!
بچه شروع کرد به گریه کردن. من چون داشتم رانندگی میکردم بچه بغل امیر بود
وای قیافهاش دیدنی بود!
اصلا نمیدونست چه جوری نگهش داره.
اولین کاری که کردیم رفتیم از داروخانه براش شیرخشک خریدیم و براش شیر درست کردیم که بچه تو بغل امیر خوابش برد.
کلی خرید کرده بودیم واسه فسقل پسرمون. اون شب قرار گذاشتیم اسم پسرمون رو ابوالفضل بذاریم...
وای که چقدر نازه ابوالفضل، زندگیمون سرشار از شادی بود ولی با پا گذاشتن این هدیهی خدا به زندگی ما، شادیمون رو بیشتر از قبل کرد... وضو گرفتیم و نماز شکر خوندیم:
❤خدایا شکرت ❤
پایاااااان☺️☺️
🌸 @IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 167
🤔 چرا این همه توصیه کردن صدقه بدید؟
👈🏻 برای اینکه حالت خوب بشه. آدم صدقه میده، حالش خوب میشه.
☺️ حالا شما امتحان کن. صدقه مخفیانه بده. حالت بهترتَر خوب میشه.
✅ چون اون توقع نیست بیاد ازت تشکر بکنه.
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 #استوری |
مزهی خوش خوشبختی رو💚
توی کربلات باور کردم❤️
#شب_جمعه🌙
#میلاد_حضرت_زینب🌺
#شبتون_حسینی🌺
#التماس_دعا🌺
🌺@IslamLifeStyles_fars
࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘❁࿐
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 208
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی عليهالسلام:
🔴 هر كه ظلم كند، ظلماش او را نابود سازد.
📚 غررالحكم حدیث ۷۸۳۶
🌷 @IslamLifeStyles_fars
🌺 *سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...*
پدرمهربانم، سلام ...
*مولاي من عيدتان مبارك*🌹
اگر می شود امروز صبح سلامی دهید
از جانب ما به زینت پدر! به عزیزترینتان
عمه جان زینب سلام الله علیها
🎊🎉🎊🎉🎊🎉
*صَلي اللّهُ عَليكِ يا عَقيلَةُ الْعَرَب*
به اميد شفاعت شما
يا وجيهةً عندالله إشفعي لنا عندالله
*التماس دعاي فرج*
🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉
💢اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
4_5805535258535266126.mp3
17M
🔈 سخنرانی استاد رائفیپور
📝 «حضرت زینب (سلام الله علیها)، سردار جنگ نرم»
✅ لینک فایل تصویری
https://t.me/masaf/58839
📅 ۱۰ دی ماه ۱۳۹۸ - تهران
🌷 @IslamLifeStyles_fars
•| #تلنگرمهدوی |•
🌿 #حجتالاسلامبهاری
✍ #حضرتزینب(سلاماللهعلیها) #منتظر #فرج واقعی بود تا گرههایی که به کار #امامت افتاده، گشوده شود،
همه بیمارداریها، نطقها و جانفشانیهای ایشان برای حفظ امامت بود امروز هم #شیعه برای حفظ جایگاه #امامزمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف) باید خود را هزینه کند...
+ «این روز رو به خادمین ساحت قدسۍ بانو #حضرتزینبسلاماللهعلیها و مدافعین #شھید
و صادقش و همهۍ برادران باغیرت
و خدمت #پرستاران عزیز و زحمتکش و فداکار
شادباش عرض میکنیم.»
#یامهدۍادرڪني
#بۍبۍزینبسلاماللهعلیها
#یکدنیادلخوشۍسهمدلاتون🌺
@Islamlifestyles_fars