خون میچکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من میکنم افشردنِ جان است ..
اگر میپرسی از حالم
دقیقا مثل بیروت است،
لبم آواز میخواند، دلم انبار باروت است.
با خدا میگویم آنچه بر سرم آورد عشق
جانِ نصفهنیمهای بود و دوبار از من گرفت ..
هر چقدر آدمی نزدیک تر، صمیمی تر، عزیز تر
این حقیقت که آدم ها ماندنی نیستند تلخ تر.