﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
گل نرگس نظریکن کہ جهانبیتاب است
روز و شب چشم همہ منتظر ارباب است
مهدی فاطمہ پس کی بہ جهان می تابی؟
نور زیبایتو یک جلوہای از محراب است
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے✋
@Jahadog
رفیق شهید !
گاهی از آن بالا
نگاهی به ما اسیرانِ دنیا کن ؛
دیدنی شده حال خسته ی ما
و چشم های پر از حسرتمان !
حسرتِ پرکشیدن تا آسمان !
من ، خسته میان خاکها جا ماندم
ای کاش کمی دلت برایم می سوخت.....
#رفیقِ_شهیدم_جهاد مغنیه
#در_حسرتِ_شهادت
#جامانده
@Jahadog
من گناه میکنم 😔 و تو جُورَش را می کشی........
سندش؟؟
طولانی شدن غیبتت❣
#الهم_عجل_لولیک_الفجر
@Jahadog
•••
«میگن امـروز روز شهید آره ؟
مگه شهیـد هم روز میخواد ؟
این منـم کہ باید ی روز داشته باشم
کہ تـــ♥️ــو بهم نگـاه کنۍ
چون نـامگذارۍ ها بهانہاۍ یاد کردن هاستــــ
کہ این منم بہ نگـاه تو یاد تـو محتاجم
#یـارانآسمانۍ
#بـاشهداتـابہقیامتــــ
#التماسشفاعتــــ
.
.
∞| @Jahadog
آقا جان............❣
یک نفر حال دلش
خوب نیست برایش
می شود برای دلش
« اَمَن یُجیبْ» بخوانی😔❣
#ظهور_نزدیک_است
@Jahadog
🌸🍃
🍃 حواسمان باشد؛
🍃 او در میان ماست...!
⇦ بخاطر ظهورَش #گناه_نکنیم ⇨
〖 أللَّھُمَــ ؏َـجِّلْ لِوَلیِـڪْ ألْفَـرَج 〗
#أینصاحبنا..؟💔🥀
@Jahadog
قسمت۲۰
لبخند ملیحی زد...
-خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام...
و بدون مکث، با همون خنده برای سالم و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها
خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب
بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد...
اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و
اولین و آخرین بار من ...
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی
راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟...
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست باال می رفت ... عروسک هاش رو چیده
بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ...توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ
در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ...
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد
مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود...
بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... باالخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ
شده بود...
-هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه
برگرده می خواد دامادش کنه ...
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم...
-به کسی هم گفتی؟...
یهو از جا پرید...
-نه به خدا ... پیش خودمم خیلی باال و پایین کردم ...
دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید...
-تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ...
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم...
-اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم ...
گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد...
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از
کماالت خواهر کوچولوم تعریف کردن ... البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و
با محبت تر بود ... حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ... خیلی صبور و با مالحظه بود ... حقیقتا تک
بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت...
اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ... تنها
حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید...