لقمه حلال قسمت ۱۷:
خوب اقاپسر اسمت چیه وکجا به این سرعت میرفتی؟
پسره:اسمم حسن هست داشتم میرفتم سمت مسجد محله ,اخه گفتن امروز اقا مشهدی میاد از طرف حاج اقا برامون وسایل و خوراکی میاره....
واقعا این محله درفقرمطلق بود واین پسربچه به خاطر شاید یک تکه نان ,میخواست زیرماشین برود,واقعا ادم از کارکرد این مسوولان باید خجالت بکشه,مملکتی که روی نفت خوابیده والا زشته مردمش محتاج یک لقمه نان خشک باشند.
حسن راپیاده کردم ودیگه امیدی به پیدا کردن بابا رانداشتم,دور زدم ودست از پا درازتر برگشتم.
اما مهم نیست ,من هنوز وقت دارم,ماهی را هروقت از اب بگیری تازه است.فردا شب دوباره روز از نو وروزی از نو.
وقتی خونه رسیدم ,مامان هم اومده بود.
مامان:کجا تااین موقع؟چرا گوشیت راجواب نمیدی.
ببخشید یکدفعه شدوگوشیم هم روی سایلنت بود ,رفتم یکی از دوستام راببینم که موفق نشدم,ان شاالله فرداشب میرم.
مامان سری تکان داد وچیزی نگفت.
دوساعتی بعد بابا هم اومد ,باهمون کت وشلوار اتوکشیده.........
ادامه دارد..
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
لقمه حلال قسمت ۱۸:
امروز هم مثل دیروز برنامه ها دارم اما یه کم فرق کرده,اولا عصر از خونه زدم بیرون ودنبال چادر مشکی ازاین پاساژ به اون پاساژ روان شدم,کلی وقتم را گرفت ,اخه هرچی لباس آزاد وعریان خوشگله ,فراوونه اما به چادر که میرسیم,پدر ادم درمیاد تا یه جادرفروشی پیدا کنیم.
یه چادرگرفتم,نه ازاون مدل که بی بی معصومه میپوشید ,یه مدل که فروشندهه نیکفت ,مدل دانشجویی هست,گرفتم تا بپوشم واستتارم کامل بشه,که اگه زمانی خواستم پیاده بابا راتعقیب کنم,نتونه بشناسدم,اخه بابا اصلا به مغزشم خطور نمیکنه که من چادر بپوشم.
هنوز یک ساعت به اذان مغرب مونده بود که بابا اماده شد بره بیرون....
باخودم گفتم:واه چرا اینقد زود؟!!
سریع مانتو وروسری پوشیدم وچادرم راگذاشتم داخل کیفم وبابا که درهال رابست اومدم پایین.
مامان باتعجب نگاهم کرد وگفت:عه یک ساعت نیست از بیرون اومدی,دوباره کجا؟؟
من:مامان گیر نده,یه جا قراردارم دیگه...
مامان:کارت ندارم که,یه بوسه ازم گرفت وگفت:مواظب خودت باش,زود برگرد.
خدا خدا میکردم بابا زیاد دپر نشده باشه,خوبیش این بود که ماشینم را جلوی خونه پارک کرده بودم واین یعنی یه پله از بابا جلوترم.
بابا سرکوچه بود که استارت زدم....
داشتم دنبالش میرفتم که متوجه شدم,طرف کارخونه نمیره,اول رفت درمیوه فروشی چندتا صندوق میوه گرفت,بعد یک جعبه شیرینی وبعدش هم رستوران وغذای بسته بندی!!!
از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم,یعنی اینا برا کیه؟
اخه این بار نه کت وشلوارش راعوض کرد ونه ماشینش را...واخ یعنی بابا سه تا زن داره ؟؟خخخحح
از تصورخودم خندم گرفت ومثل سایه به تعقیبم ادامه دادم.
عه این که مسیرخونه ی بی بی معصومه است,از وقتی بی بی معصومه فوت کرده,عمورضا که از اسارت ازاد شده بود واز ناحیه ی دوپا معلول شده بود,بازن ودوتا دختر خوشگلش ساکن خونه ی بی بی بودن,اخ دلم لک زده برای دیدنشون,کاش همراه بابا بودم میرفتم اونجا....دلم برا حیاط باصفاش اون درخت انار واون گلهای رز ومحمدیش تنگ شده....
امشب هم تیرم به,سنگ خورد,اما غمم نیست اخه احتمال صددرصد فرداشب دیگه بابا خونه ی خانم کوچکه میره دیگه....
دست از پا درازتر برگشتم خونه
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
لقمه حلال قسمت۱۹:
امروز پنج شنبه است واز درس ومدرسه خبری نیست وراحت میتونم کارهام راچک کنم وبرنامه ی دقیقی بچینم تا بتوانم حق السکوتم را از,بابا بگیرم واینجور جواز رفتن به دوو مجارستان را بدست میارم.
اگر امشب نتونم کاری کنم ,ناچارم رویای سفربه مجارستان را از ذهنم پاک کنم.
همه چی راچک کردم وبه مامان هم گفتم که امشب میرم پیش یکی از دوستام واخر شب برمیگردم ومامان هم چون از تربیت کردن خودش مطمینه وبه من اعتماد کامل داره,راحت اجازه خروج را صادرمیکند.
گوشی اماده,چادر هم داخل کیف ,یک دو سه بله اینم صدای خداحافظی بابا....
تا درهال بسته شد,کیفم رابرداشتم وبدووو حرکت کردم,مامان داخل اتاقش بود ,از همون توهال صدا زدم خدااااحافظ مامی....
سایه به سایه بابا رفتم,اول مسجد ....بله حالا هم مسیر کارخانه را درپیش گرفته,امشب دیگه مطمینم به هدفم میرسم.
دقیقا دوباره تعویض لباس,تعویض ماشین ....
خندم گرفته بود ,مطمینم اگه مامان ,بابا احمد رابااین قیافه ولباسها خصوصا اون کلاه بامزه اش میدید حتما فکر میکرد ,یک دستفروشه یا نون خشکی هست,نه حاج احمد نادری کارخانه دار معروف خخخخخ
پیکان بار با یه اتاق محفظه دار روش,حرکت کرد ومنم به دنبالش....
عه ,اینبار یه راه دیگه بود ,مطمینم نه اون راه شب اول بود ونه خونه بی بی معصومه....یعنی چی؟؟
واای یعنی بابا......سه تا زن؟!!
ادامه دارد...
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
لقمه حلال قسمت۲۰:
همینجور رفتیم ورفتیم,خدای من ,اینجا دیگه کجای شهر بود؟!
کوچه ها وبااصطلاح خیابانهاش همه خاکی وپراز چاله چوله,خونه هاش همه خرابه وبیشتر با بلوک ساخته شده بودند,نه حیاط ونه دروپیکری...واقعا توعصر ما همچین جاهایی هست؟من خواب نمیبینم؟یعنی مردم اینجا هم جز کشور عزیز من هستند؟اخه بابای من اینجا چه میکنه؟بااینجا سنخییتی نداره...ذهنم پراز,سوالات جورواجور ورنگارنگ بود که به جایی رسیدیم ,انگار ماشین نمیتونست بیشتر از این برود.
سریع چادر رابرداشتم وپوشیدم,گوشیم را اماده کردم ,تا بابا نگه داشت ,منم یه سی چهل متر پشت سرش تو تاریکی نگهداشتم.
پیاده شدم,چادرراتاجایی که راه داشت مثل همین حاج خانمها روی چشمام وصورتم کشیدم وازهمون لحظه شروع به فیلم برداری کردم.
بابا پیاده شد,یه گاری بغل تیربرق زنجیرشده بود,زنجیرش راباز کرد وازپشت پیکان بار بسته های تقریبا سنگینی را میچید روش,جالبه هرکی که رد میشد بابام رامیشناخت وسلام میکرد به بابام مشتی احمد میگفتند,از کارهای بابا تعجب کرده بودم نمیدونستم چی به چیه،این کارای,بابا برای چیست,بااینحال گوشیم را گذاشتم رودوربین وفیلم برداری را شروع کردم.
بابا احمدگاری راهل میداد وجلوی هرخانه,بسته ای که اماده کرده بود را میداد,اهالی خانه کلی دعا به جان مشتی وحاج اقا میکردند که دراین دوره ی گرانی ونداری وفقر به فکر این بدبخت بیچاره ها هستند.منظور از گفتن مشتی رامیفهمیدم اما ازاینکه از حاج اقا تشکر میکردند رانمیگرفتم؟'!نمیدونستم منظورشان کی هست؟
سایه به سایه بابا حرکت میکردم ,هی اشک میریختم ,حالا کم کم داشت تودستم میامد که بابا هرشب کجا غیبش میزند,ازخودم وفکرایی که راجب بابا کرده بودم خجالت میکشیدم کم کم بسته های روی گاری داشت تمام میشد,بس که گریه کرده بودم متوجه نشده بودم که پشت سر بابام رسیدم.
یکدفعه بابا برگشت طرفم و...
ادامه دارد....
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
لقمه حلال۲۱:
پدرم برگشت طرفم ودرحالی که هق هق من بلندشده بود وسربابا پایین بود.اشاره کرد به گاری که یک بسته دیگه روش باقی مانده بود وگفت:بفرمایید حاج خانم,این برای شما,لطفا بگید منزلتان کجاست تا برایتان بیارم واگه مشکل دیگه ای,هم داری وکمکی از دست من برمیاد ,بگید بنده درخدمتم...
بااین حرفهای بابا بیشتراز خودبیخود شدم.
چادرم رفت کنار وصدا زدم,بابا ....منو.ببخش...
بابا تا صدام راشنید سرش راگرفت بالا وناباورانه به من خیره شد,لبخندی زد وگفت:چقد خوشگل شدی دخترم,چادر چه بهت میاد درست مثل فرشته ها شدی...
خودم را انداختم بغل بابا وزار زدم وهرچه که را میباست بگم گفتم,از تعقیب وگریز,از فیلم از آتویی که مثلا میخواستم بگیرم و...
بابا مهربانانه زد پشتم وگفت:بس کن دیگه دخترم ,کلی کارداریم که باید باهم انجام بدیم ,بیا بریم گاری راپرکنیم که اونطرف محل هنوز مونده.....
سرشار از,حس های,خوب بودم وفهمیدم بابا برای,دوو مجارستان اصلا وابدا چیزی به مامان نگفته ومامان چون خودش دوست داشته همرام باشه وازطرفی نوبت ابرسانی پوست و...داشته وبه قول خودش کلی کار ریز ودرشت,اجازه نداده تا من تنها برم.
ولی کلی حال داد...من...بابا...یه محله ی ففیر وکمک به هم نوع...
ادامه دارد...
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
Sh:
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
ای کودک شش ماهه ام
سرباز کوچک حرم
طاقت بیار،عزیز من
با گریه دست وپا نزن
عمورا کشتنش بابا...
حالا شدم،خیلی تنها
اینقده بی تابی نکن
با دل من بازی نکن
تورو اگه گل پسرم..
پیش دشمن،من ببرم
گلوی نازکت،پاره میشه
بابایی بی چاره میشه
این دشمنا رحم ندارن
شش ماهه را سرمیبرن
شاعر ........حسینی
@shadana
امسال توی محرم،،یه حال دیگه دارم
دل شده پرزعقده،،شب شده روزگارم
(حسین حسین زهرا،،نوکرت ونیگاکن
چاره ای از برای،،دوای دردماکن)
سرداردلها پرزد،،رفته به سوی ارباب
بیماری آدما رو،،کرده اسیره آداب
(حسین حسین زهرا،،نوکرت ونیگا کن
با یه اشاره مارا،،راهی کربلا کن)
هيئتيا گرفتار،،بسیجیا پای کار
همیشه درتلاشند،،امداد بدن به بیمار
(حسین حسین زهرا،،نوکرت نیگاکن
چاره ای ازبرای ،دوای درد ماکن)
مجلس روضه خلوت،،آقا غمت نباشه
روضه ی تو همیشه،،تو قلب ودلها جاشه
(حسین حسین زهرا نوکرت ونیگاکن
بایه اشاره مارا،،راهی کربلا کن…)
درسته تو دل ما،،مجلس روضه برپاست
هرخونمون یه هيئت،،برا عزای مولاست
(حسین حسین زهرا،،نوکرت ونیگاکن
چاره ای از برای،دوای درد ما کن)
اما خدا تودیدی،،چشمم به انتظاره
خواب میبینم شب وروز،،میرم حرم پیاده
(حسین حسین زهرا نوکرت ونیگا کن
بایه اشاره ما را،،راهی کربلا کن)
@shadana
داخل پرانتز را اگر دوست داشتید ,عزاداران تکرار کنند.
التماس دعا
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩🏴 زنان ایزدی عراق که شیعه هم نیستند اما به پاس قدر دانی از حشدالشعبی و قاسم سلیمانی که آنها را از یورش داعش نجات دادند عزاداری امام حسین ع را به سبک خود بر پا کرده اند،
لقمه حلال ۲۲:
امروز جمعه است رفتم سراغ گروه دوو مجازی,خیلیا اعلام کردند که میرن ومنم پیام دادم که مشکلی برام پیش امده,دنی وبقیه اعضا پاپیچم شدند که چرا وچی شده و...ومن الکی پیچوندمشان,درسته دوست داشتم شرکت کنم ,اما این دوو بهانه ای,شد تا پدرم را بیشتر بشناسم واین برای من خیلی ارزش داشت.
درضمن تعدادگروه دوومان پنج نفربیشتر شده بود که یکی از انها ,ایرانی بود,اسمش را نوشته بود غلام حسین.....
باخودم گفتم ,معلوم چه سن وسالی هست؟مال کدوم شهره؟؟
خیلی کنجکاو بودم که سراز کارش در بیارم اما چون به بابا قول داده بودم دیگه با نامحرم چت نکنم وحریم نگهدارم,برای,غلام حسین اصلا پیام ندادم.
امروز دنی از,مجارستان برامون پیام گذاشته بود ,مثل اینکه ده نفری,از گروهمون خودشان را رسانده بودند,اما دنی از خرج سرسام اور هتل وخورد وخوراک گلایه داشت,کلا خیلی راضی نبود.
باخودم گفتم خداراشکر نرفتم...حتما مصلحتی بوده ,اما خیلی دوست داشتم اعضای گروه را از نزدیک ببینم.
ادامه دارد...
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
لقمه حلال۲۳:
بعداز یک هفته درس ومدرسه سیستم رایانه ام را روشن کردم وپیامهام را چک کردم...
عه این چی نوشته بود؟!
یک همایش دوو همگانی که انگاری خیلی شلوغ هم هست واز,سرتاسردنیا شرکت کننده دارد.
این پیام را غلام حسین گذاشته بود.
دنی درجوابش نوشته بود,دوو مجارستان تجربه بدی بود وغلام حسین جواب داده بود:اینبار بیاین خورد وخوراک وجا ومکانتان خرجش با آقام....هزینه بلیط,رفت وبرگشتتان هم بامن...دوباره همایش خارج از کشور بود...این یکی را خیلی خیلی,دوست داشتم برم..باید هرطور شده موافقت مامان,بابا رابگیرم واز طرفی خیلی دوست دارم با غلام حسین اشنا بشم ,اخه چه راحت میگه خرج خوردوخوراک وجا ومکان همه ی پنجاه نفرتان با اقام مگه باباش چکاره است؟اقاش هرچی هم خرپول باشه ,هزینه ی اینهمه ادم زیاده.....تازه حاتم بخشیش هم بیشتر ازاینه وهزینه بلیط ها هم خودش میده.....خیلی خیلی,فضولیم تحریک شده بود تا,سراز کار غلام حسین دربیارم,پس بایددددد این سفر رابررررم.
ضمنا تقریبا چهل نفر از,اعضای گروه ازاین پیشنهاد وکرم بخشی غلام حسین استقبال کرده بودند وچمدانهای,سفرشان هم بسته بودند.
ادامه دارد........
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃