eitaa logo
جانان 🌱
579 دنبال‌کننده
121 عکس
41 ویدیو
4 فایل
🦋 به نام خدای بسیار بخشنده و بسیار مهربان 🦋 ⚪ داستان‌های واقعی و عرفانی، 🟣 حکایات و روایات، 🟢 رمان‌های مذهبی تأثیر گذار 🔘 کپی برداری حرام است 🔘 تبلیغات ارزان و پربازده : https://eitaa.com/joinchat/1106640988Cd9a90c39b5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 قسمت جاده کربلا کابووس های من شروع شده بود ... یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد ... با وحشت از خواب می پریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ... بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ... - مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله می کنی؟ ... با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم ...😢 - چیزی نیست داداش ... شما بخواب ... و دوباره چشم هام رو می بستم ... اما این کابووس ها تمومی نداشت ... شب دیگه⛺️ ... و کابووس دیگه ... و من، هر شب جا 🚶می موندم ... هر بار که چشمم رو می بستم ... هر دفعه، متفاوت از قبل ... هر بار خبر 🌤 🌤 می پیچید ... شهدا برمی گشتند ... کاروان ها جمع می شدند ... جوان ها از هم سبقت می گرفتند ... و من ... هر بار جا می موندم ... هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن ... و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید ... با تمام وجود فریاد می زدم ... دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم ... من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ... اشتباه خودم بودم ... و حالا این خواب ها ... کابووس های من بود؟ ... یا زنگ خطر؟ ... هر چه بود ... نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد... که با تمام سلول های وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ... حتی امروز ... علی ی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ... مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ... ابالفضل بود ... _مهران می خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه ای بیای؟ ... بعد از مدت ها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ... - چرا که نه ... با سر میام ... هزینه اش چقدر میشه؟ ... - ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ... - جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ... خندید ...😄 - از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ... ناخودآگاه خندیدم ... 😃 حرف حق، جواب نداشت ... شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها ... و چند روز بعد، کاروان 🚌 🚌 🚌حرکت کرد ... تمام راه مشغول و درگیر ... نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوس ها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره 2 ... حال یکی بهم خورده ... و ... مشهد تا ایلام ... هیچی از مسیر نفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ... من تا فرصت استراحت پیدا می کردم ... یا گوشیم زنگ می زد ... یا یکی دیگه صدام می کرد ... اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم ... علی خنده اش می گرفت ...😁 _جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی می افته ... حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ... و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ... که اتوبوس ایستاد ... کمی هشیار شدم ... اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد ... - مهران پاشو ... 🌴جاده کربلاست 🌴... پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهیدسيدطاها ايمانی🌸 ✿
🌷 🌷 قسمت تشن، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض😢 راه نفسم رو بست ... خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشم هام عبور می کرد ... جاده های منتهی به کربلا ... من و کربلا ... من و موندن پشت در خیمه ... و اون صدا ... چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ...😭 - آقا جون ... این همه ساله می خوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ... وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ... اما ... - این بار چقدر با خیمه 🏕تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟ ... از جمع جدا شدم ... چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم ... ضجه می زدم و حرف میزدم ... - خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده ... من بدبخت چی؟ ... من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ ... لبیک شما رو 🌤🌤مهدی فاطمه🌤 قبول کرد ... یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید ... منی که چشم هام کوره ... منی که تشنه لبیکم ... منی که هر بار جا می مونم ... به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ... توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ... گریه می کردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونه ام... چی کار می کنی پسر؟ ... همه جا رو دنبالت گشتم ... کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیک ترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد می زدم ... بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ... جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ... چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم می اومدن ... با دیدنم ساکت می شدن ... از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ... همهمه جای خودش رو به آرامش داد ... - علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ... دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد روی شونه ام ... صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ... - بچه ها ... می خواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ... جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... و میکروفون رو گرفتم ... نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ... - بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ... آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ... کی شود این عشق به سامان شود؟ ... لحظه لبیک من و ، جان شود؟ ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهیدسيدطاها ايمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊💎فـروشـگاه چــادر مـشـکـی💎🕊 💕💕فـروش💕💕 💕💕فـــــوق💕💕 💕💕الــعـاده💕💕 💕💕چـــــادر💕💕 🛍با تخفیف ویژه خرید کنید👏👏 ❤️به همراه خرید چادر مشکی از هدایای ویژه لذت ببرید ❤️ 🌸سفارش خودتون رو نهایی کنید🌸 🌸هــدیـه ویــژه دریــافـت کــنـیــد🌸 👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
یکی از مهم‌ترین خواص حرز امام جواد(؏) بخت گشایی و ایجاد مهر و محبت بین زن و شوهره با توسل به آن حضرت روی کبوترای حرم کلیک ببین دارن کجا میرن😍👇 🕊 ✨ 🕊 🕊 ✨ 🌺 🕊 🕊 🌸 🌺 🌺 🕊 🕊 🌺 🕊 🕊 ✨ 🌺 🌺 🌺 🌺 🕊 🕊 🌺 🌺 ✨ 🕊 🕊 🌺 🌺 ✨ 🕊 🕊 ✨ 🕊 🕊 ✨ 🕊 تخفیفات استثنائی ماه رمضان🌹👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت سرباز مخصوص دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ... اون روز عاشورا ... کابووس های بی امانم ... و حالا ... دیگه حال، حال خودم نبود ... بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم ... کسی زیاد بهم کار نمی داد ... ✨همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل امام حسن عسکری ...✨ از اتوبوس که پیاده شدم ... جلوی آرامگاه، خشکم زد ... همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ... کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت ... شهید "حشمت الله امینی" ... این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ... اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ... چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ... همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ... - داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ...😄 خندید ...😁 - دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ... با دلخوری بهش نگاه کردم ... - اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ زدی جواب نداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ... _به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ... آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم 🚶سمت حیاط پشتی که ... نفسم برید و نشستم زمین ... - یا زهرا ... یا زهرا ... چشم هام گر😭 گرفت و به خون نشست ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهیدسيدطاها ايمانی🌸 ✿
قسمت (قسمت آخر) چشم های کور من پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ... چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ... نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ... خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...😭😖😭 زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ... اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ... - یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ... داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ... به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...😭✋ اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ... از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ... همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ... چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ... ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ... سال هاست ساکم رو بستم ... شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ... میرم سراغش و برش می گردونم تویو من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ... تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ... 🌷و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه .... 😭 خدایا بپذیر؛ امن یجیب های این نسل سوخته را .... یاعلی مدد ....التماس دعای فرج ✍نويسنده: شهيد مدافع حرم سيدطاها ايماني .......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک زن از جهاد نکاح 🎬 وقتی بهم گفتند: قراره با چه کسی مصاحبه کنم جا خوردم ! به سر دبیر گفتم: یک زن اینجا ! جهاد نکاح! چطور ممکنه؟ اصلا مگر تو ایران همچین آدم هایی هم داریم؟ سردبیرمون با حالت خاصی گفت: بله دیگه مدافعان حرم رو میگن ولی این آدمها رو که دیگه نمیان بگن که! به ‌خاطر همین این سوژه خیلی خاصه باید تا اتمام مصاحبه به کسی چیزی نگید یه وقت سوژه نپره...متوجه هستید که! کمی ابروهامو کشیدم تو همو و با بی رغبتی گفتم: نمیشه این مصاحبه رو خانم امجد انجام بدن؟ شما که می دونید من اصلا از اینجور مصاحبه ها خوشم نمیاد... با همون حالت خاصش گفت: من میدونم شما از چه مصاحبه هایی خوشتون میاد و از چه مصاحبه هایی خوشتون نمیاد! اتفاقا بخاطر همین گفتم: شما این مصاحبه را انجام بدین تا بدونید همه ی اونهایی که رفتن سوریه مدافع حرم نبودن! جالبه بدونید یکی از بچه هایی که سوریه بود پیشنهاد این سوژه را داد که تا حالا شکار رسانه نشده... از طرز صحبت کردنش اصلا خوشم نیومد... دلم می خواست سرش رو بکوبم توی دیوار مردیکه ی... حیف ،حیف که به این کار نیاز داشتم والا یه لحظه هم زیر بار همچین مصاحبه ایی نمی رفتم.... ولی واقعا برای خودم سوال شده بود چنین کاری از یک خانم چطور ممکنه! جهاد نکاح! جهاد نکاح! حتی فکر کردن بهش هم وحشتناک بود با اون داعشی های آدمخوار.... وای مو به تن آدم سیخ میشه... در هر صورت چاره ایی نبود من باید مصاحبه را انجام میدادم زمان و محل قرار مصاحبه را بهم گفتند. سه شنبه ساعت ده صبح .... دو روز دیگه مونده بود تا با این سوژه ملاقات کنم. حالا مگه فکر من آزاد می شد از موضوع این مصاحبه.... از سوژه ایی که قرار بود ببینم.... از اینکه اصلا چجوری روش میشه مصاحبه کنه.... نویسنده: http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc
یک زن از جهاد نکاح 🎬 از محل کارم که رسیدم خونه بدون اینکه استراحتی کنم رفتم سراغ لپ تاپم شروع کردم سرچ کردن که یک مقدار اطلاعات بیشتری راجع به جهاد نکاح داشته باشم. این که قراره با چه نوع تفکری مصاحبه کنم آشفته ام کرده بود وقتی تحقیق کردم آشفته تر هم شدم... نکته قابل توجهی که به چشم می خورد این بود که از کشورهای متفاوتی مثل تونس ،تاجیکستان، افغانستان، روسیه هلند، و .... زنهایی بودند که خاطراتی از آن روز های وحشتناک گفته باشن ولی از ایران کسی اشاره ایی به این مطلب نکرده بود شاید سردبیر مون درست می گفت که این خانوم سوژه خاصیه که هنوز شکار رسانه ها نشده... با خودم گفتم خدا به داد من برسه که قرار بود من اولین نفری باشم چنین مصاحبه ای می گیرم وقتی داشتم خاطرات این طیف از زن ها را می خواندم قلبم داشت کنده میشد آخه آدم چقدر میتونه زی شعور باشه که برای رسیدن به بهشت دست به همچین حماقتی بزنه!!! هر عقل ناقصی هم با یک دو دو تا چهار تا می ‌فهمید که این ره که می روند به ترکستان است نه بهشت.... البته خیلی هاشون هم به هوای پول سر از خرابه های داعش در آورده بودند که این درست باهمون دو دو تا چهار تا که براشون گفتن باعث راهی شدنشان بود و حالا دستشان در پوست گردو مانده بود و روحشان در گودالی از وحشت ... ذهنم درگیر شده بود یعنی خانمی که قرار بود من باهاش مصاحبه کنم سودای بهشت در سر داشته! یا طمع پول او را به سمت بیابان های سوریه کشانده .... نکته دیگری که وجود داشت زن هایی که درگیر این توهم شوم شده بودن یا بی سواد بودند یا سطح سواد کمی داشتن یعنی حتی دریغ از یک دیپلم و دقیقاً همسرانشون همه دارای همین ویژگی بودند به علاوه ی تعصبی که نمیدونم از کدوم مذهب نشأت گرفته ؟؟؟ همه اینها سرنخ‌هایی به من میداد که بدونم سوژه ی مصاحبه من چه ویژگی هایی داره تا بتونم کارم را راحت تر انجام بدم. چیزی که من را نگران می کرد اکثر کسانی که در حین مصاحبه بودن به دلیل یادآوری خاطرات زجر آور و وحشتناک حالشون وسط مصاحبه بد میشد و این برای من که قرار بود مصاحبه بگیرم استرس ایجاد می کرد... عجب گرفتاری شده بودم! چی میشد این مصاحبه را خانم امجد بگیره وقتی که عاشق هم چنین سوژه هایی هم هست؟؟ بعضی وقت ها سر از کار های سردبیرمون در نمیارم ! حرفهایی که امروز زد با سپردن این مصاحبه به من! شاید می خواست حال من رو بگیره که اگر نیتش این بود دقیقا زده بود وسط خال... هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc