*مکاشفه شهیدعبدالحسین برونسی با حضرت زهرا( س )*
موضوع: شهدائی
🔰شهید برونسی فرمانده است توی عملیات رمضان، تیربار دشمن می گیره تو گردان عده ای شهید میشن گردان زمین گیر میشه. 😞
سید کاظم حسینی میگه :
من معاون شهید برونسی بودم،
اصلا بچه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن،
یه دفه دیدم شهید برونسی بیسیم چی و پیک و
همه رو ول کرد و رفت یه جاافتاد به سجده
رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه،
میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد...😭
بهش گفتم: حالا وقت این حرفا نیس ،
پاشو فرماندهی کن !بچه های مردم دارن شهید میشن،
ولی شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا توجهی به این خمپاره ها و حرفهای من نداشت.
گفت : بعد از لحظاتی بلند شد و گفت:
سید کاظم ؟ گفتم: بله ؟
گفت: سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن،
25 قدم بشمار بچه های گردان رو ببر سمت چپ،
بعد 40 قدم ببر جلو.
گفتم : بچه ها میتونن سرشونو بلند کنن
عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟
گفت : خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین.
گفت : وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، 25 قدم رفتم به چپ، 40 قدم رفتم جلو،
بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن،
گفت : آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی
نمی بینم 😳
گفت : بگو یا زهرا و شلیک کن.
می گفت : یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد.
تمام فضا اتیش گرفت و روشن شدفضا،
گفت اون شب 80 تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم 💪
چند روز بعد که پیش روی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود
و می گفت یا زهرا مدد 😭
نگا کردم دیدم جلومون میدون مین هست.😳
قدم شماری کردم 25 قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده
اگر من 30 قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم
40 قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن.
شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچه ی فاطمه ام ، من سیدم،
به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِر اون شب رو بهم بگی،
تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفه بلند شدی گفتی 25 قدم به چپ؟
40 قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن ؟ قصه چیه؟
گفت سید کاظم دست از سرم بردار!
گفتم نه تا این سِر رو نگی رهات نمیکنم،
گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی☝️
گفتم باشه!
گفت : تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم
به من گفت چی شده؟
گفتم بی بی جان موندم؛😔 اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟😭
گفت : آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، 25 قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو 40 قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ایشالا تانک منفجر میشه و
شما ان شاء ا... پیروز میشی😍
#شهید_عبدالله_برونسی
*لایک❤️ یادتون نره*
*📖داستان
http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc
📚 📖 📖
از شهدا آموختم:
از ابراهیم هادی، پهلوانی را...
از حاج همت، اخلاص را...
از باکری ها، گمنامی را...
از علی خلیلی، امر به معروف را...
از مجید بقایی، فداکاری را...
از حاجی برونسی، توسل را...
از مهدی زین الدین، سادگی را...
از سعید طوقانی، جوانمردی و خوشرویی را...
از حسين همدانى، خسته نشدن و تواضع را...
از عباس بابایی، دوری از گناه را...
از صیاد شیرازی، نماز اول وقت را...
از شهید مرتضی کریمی صبرواستقامت و یک کلام مجاهد ومومن انقلابی بودن را...
از شهدا عشق و ایمان را آموختم...
بااین همه نمیدانم چرا، موقع عمل که میرسد، وامانده ام !
بجای شرمندگی و تنبلی باید بلند شوم و کاری کنم...
در اردوگاه سربازان مهدی (عج) بی حوصلگی و نا امیدی راه ندارد...
خدایا همانند شهدا مرا .مومن .مجاهد انقلابی بخواه...
http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc
📚 📖 📖
شهیدیکهاهلبیتبراشیههفتهعزاداربودن😳😳👇
یه بنده خدایی میگفت : یه شوهرخاله داشتم مغازه ی خوار و بار داشت خیلی به شهدای مدافع حرم گیر میداد ...😞
همش میگفت رفتن بجنگن واسه بشار اسد و سوریه آباد بشه😒 و به ریش ما بخندن و ... خیلی گیر میداد به مدافعان حرم گاهی وقتا هم میگفت اینا واسه پول میرن ☹️خلاصه هرجا که نشست و برخواست داشت پشت شهدای مدافع حرم بد میگفت تا اینکه خبر شهادت💔 شهید محسن حججی خبرساز شد و همه جا پر شد از عکس و اسم مبارک این شهید👌 شبی که خبر شهادت شهید_حججی رو آوردن خاله اینا مهمون ما بودن شوهرخاله ی منم طبق معمول میگفت واسه پول رفته و کلی حرفای بد و بیراه😐ما خیلی دلگیر میشدیم مخصوصا از حرفایی که در مورد شهید_حججی گفت بغض گلومو فشار میداد😢 و اما هرچی بهش میگفتیم اشتباه میکنی گوشش بدهکار نبود اخرشم عصبی شد و از خونمون به حالت قهر رفت😞یه هفته بعد از جلو مغازش که رد میشدم چشمام گرد شد😳😳 چی میدیدم اصلا برام قابل باور نبود . یه عکس بزرگ از شهیدحججی داخل مغازش بود همون عکسی که شهید دست به سینه ایستاده باورتون نمیشه چشمام داشت از حدقه درمیومد رفتم توی مغازه احوالپرسی کردم یهو دیدم زارزار گریه کرد😭. گفتم : چی شده چه خبره این عکس شهید این رفتارای شما😕شوهرخالم گفت : روم نمیشه حرف بزنم کلی اصرار کردم آخرش با خجالت گفت : اون شبی که از خونتون با قهر اومدم بیرون رفتم خونه ، شبش خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم یه آقایی اومد خونمون کنار تختم نشست☺️ به اون زیبایی کسی رو توی عمرم ندیده بودم ، هرکاری کردم نتونستم بلند بشم، توی عالم رویا بهم الهام شد که ایشون قمر بنی هاشم حضرت_ابوالفضل علیه السلام هستن😭سلام دادم به آقا،آقا جواب سلاممو دادن و روشونو برگردوندن 😭گفتم آقا چه غلطی کردم من، چه خطای بزرگی از من سر زده😭آقا با حالت غضب و ناراحتی فرمودند : آقای فلانی ما یک هفته هست که برای شهید محسن عزاداریم تو میای به شهید ما توهین میکنی ؟ 😭😭یهو از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود ولی میلرزیدم 😞متوجه شدم چه غلطی ازم سر زده شروع کردم توبه کردن و استغاثه توروخدا گول حرفای بیگانگان رو نخورید به خدا شهدا راهشون از اهل بیت جدا نیست😔 تموم بدنم میلرزید و صدای گریه هامون فضای مغازشو پر کرده بود 😭😭بمیرم برای غربت و عزتت محسن جان حالا میفهمم چرا رهبرم گفت حجت بر همگان شدی 😔😭💔
روحت شاد و یادت گرامی
http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc
📚 📖 📖
🍡 داستان سعید و پروفایل🍡
🌸 من جوانی بودم که سالها با رفتارم دل 💔 امام زمانم و به درد آوردم و خیری برای خانواده ام نداشتم.
همش با رفقای ناباب و اینترنت و...
شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خوابم. زمانی که فضای مجازی وشبکه های اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بی نصیب نماندم .
و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل📱بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمیدن.
تایه روز تو یکی از گروه های چت یه آقایی پست های مذهبی میداد مطالبش برام جالب بودند
رفتم توی پی وی اون و
مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم.
عکس شهیدی دیدم که غرق در خون ، بدون دست وپا ، با سری خورده شده از ترکش ، افتاده بر خاکهای داغ .
کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچه های او باشند.
و زیر آن عکس یه جمله ای نوشته شده بود:
🌹میروم تاحیا و غیرت جوان ما نرود.🌹
ناخودآگاه اشکم سرازیر شد. دلم شکست. باورم نمیشه دارم گریه میکنم اونم من ، کسی که غرق در گناه و شهواته، منه بی حیا و بی غیرت، منه چشم چرون هوس باز...
از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نا بابم متنفر شدم
دلم به هیچ کاری نمی رفت حتی موبایلم و دست نمی گرفتم.
تصمیم گرفتم برای اولین بار برم مسجد🕌.
اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی میکردم آرامشی که سالها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکه های اجتماعی.
از امام جماعت خواستم کمکم کنه
ایشان هم مثل یه پدر مهربان همه چی به من یاد می داد.
نماز خوندن ، قرآن، احکام، زندگی امامان و...
کتاب میخرید وبه من هدیه میداد
من و در فعالیت های بسیج و مراسمات شرکت میداد
توی محله معروف شدم و احترام ویژه ای کسب کردم.
توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای خادمی معرفی شدم
نزدیکای اربعین امام حسین یکی از خادمین که پیر بود، به من گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمی تونم ، میشه شما به نیابت از من بری؟ پول و خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم.
زبونم قفل شده بود. من و کربلا ؟ زیارت امام حسین؟ اشکم سرازیر شد. قبول کردم و باحال عجیبی رفتم...
هنوز باورم نشده که اومدم کربلا...
پس از برگشت ، تصمیم گرفتم برم حوزه علمیه
که با مخالفت های فامیل و دوستان مواجه شدم.
اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود وحتی نماز و روزه نمیگرفت قبول کرد.
حوزه قبول شدم و با کتابهای دینی انس گرفتم
در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو میکردم. وحتی سراغ دوستان قدیمی نا باب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام و با خدا آشتی بدم.
یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن. منم گریه ام گرفت. تابحال ندیده بودم بابام گریه😢 کنه!. گفتم بابا چی شده؟
گفت پسرم ازت ممنونم
گفتم برای چی؟
گفت: "من ومامانت یه خواب مشترک دیدیم.
تو رو می دیدیم با مرکبی از نور می بردن بهشت و ما رو می بردن جهنم. وهرچه به تو اصرار میکردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من. یه آقای نورانی آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد باهم برین بهشت. وتو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی.
پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه سعید قبل نیستی همه دوستت دارن تو الآن آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم. میشه خواهش کنم هرچی یاد گرفتی به ما هم یاد بدی."
منم نماز و قرآن یادشون دادم وبعد از آن خواب، پدر و مادرم نماز خوان و مقید به دین شدند.
چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم.
یه روز توی خونشون عکس شهیدی دیدم که خیلی برام آشنا بود گریه ام گرفت نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریه هام بلند وبلندتر شد.
این همون عکسی بود که تو پروفایل بود.
خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟
مگه صاحب این عکس و میشناسی؟
و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم . خودش و حتی مادرش هم گریه کردند.
مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟
گفتم : نه
گفت: این پدرمه
منم مات و مبهوت ، دیوانه وار فقط گریه میکردم.
مگه میشه؟
آره شهیدی که منو هدایت کرد، آدمم کرد، آخر دخترشو به عقد من درآورد.
چند ماه بعد با چندتا از دوستانم برای مدافعان حرم اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزه ها تعطیل شدند ما هم رفتیم.
خانمم باردار بودند و با گریه گفتند:
وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی، پس چرا میخوای بری؟
همان جمله شهید یادم اومد وگفتم:
🌹میرم تا حیا و غیرت جوانان ایران بماند...🌹
🍡پایان🍡
http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc
📚 📖 📖
May 11
✨﷽✨
✅هدایت نمودن زن فاسد
✍در زمان طاغوت که فسق و فجور و فساد همه جا را فرا گرفته بود، یک شب آقا سیدمهدی قوام منبری میرود در همان بالاشهر تهران؛ به ایشان پاکتی پر از پول میدهند. در حال رفتن به منزل، در مسیر یک زنی را میبیند، وضعیت نامناسبی داشته و معلوم بوده اهل فساد و فحشا است! آقا سیدمهدی به یک پیر مردی میگوید: برو آن زن را صدا کن بیاید! آن مرد تعلل میکند و میگوید: وضعیت آن زن و بی حجابی اش مناسب نیستاو را صدا بزنم. خلاصه با اصرار سید و با کراهت می رود و او را صدا می زند که آن آقا سید با شما کار دارند! زن می آید،
آقا سیدمهدی از آن زن می پرسد: این موقع شب اینجا چه می کنی؟! زن می گوید: احتیاج دارم، مجبورم! سید آن پاکت پر از پول را از جیبش درمی آورد و به زن می دهد و می گوید: این پول، مال امام حسین (ع) است، من هم نمی دانم چقدر است؛ تا این پول را داری، از خانه بیرون نیا!
مدتی از این قضیه می گذرد، سید مشرف می شود کربلا. (در آنجا) زنی بسیار مجبه را می بیند با شوهرش ایستاده اند. شوهر می آید جلو و دست سید را می بوسد و می گوید: زنم می خواهد سلامی به شما عرض کند! زن جلو می آید و سلام می کند و می گوید: آقا سید! من همان زنی هستم که آن پاکت را در آن شب به من دادید؛ ایشان هم شوهر من است که با هم مشرف شده ایم زیارت؛ من آدم شدم...
http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc
🌹🌹🌹
#داستانک_معنوی
رضا سگ باز(!)
یه لات بود تو مشهد...
هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!
یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا(!)
و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“
رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!
چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!
به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!
مدتی بعد....
شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!
چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و
انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“
رضا شروع کرد به فحش دادن.
(فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود!
وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:
”آهای کچل با تو ام.....! “
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت:
”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“
رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!
چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“
چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.....
رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!!
شهید چمران: چرا؟!
رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه.....
شهید چمران: اشتباه فکر می کنی.....! یکی اون بالاست که
هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه،
بلکه با خوبی بهم جواب میده!
هِی آبرو بهم میده.....
تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی
ولی اون بهت خوبی می کرده.....!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و
منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!
رضا جا خورد!....
..... رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد!
تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که
هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟؟؟
اذان شد.
رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.
..... سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر
صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....
رضارو خدا واسه خودش جدا کرد......!
(فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)
به به یه توبه و نماز واقعی........
http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc
🌹🌹🌹
علی بدون تو هرگز
روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی شهید سید علی حسینی 🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc
📚 📖 📖
قسمت اول
🚫این داستان واقعی است🚫: .
#مردهای_عوضی .
.
همیشه از پدرم متنفر بودم
مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه
آدم #عصبی و بی حوصله ای بود
اما بد اخلاقیش به کنار
می گفت: #دختر درس می خواد بخونه چکار؟
نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد
اما من، فرق داشتم
من #عاشق درس خوندن بودم
بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد
می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم
مهمتر از همه، می خواستم #درس بخونم، برم سر کار و از اون #زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم
چند سال که از #ازدواج خواهرم گذشت
یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد
به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، #همسر ناجوری بود،یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند
دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد
اما خواهرم اجازه نداشت
#تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره
مست هم که می کرد، به شدت #خواهرم رو کتک می زد
این بزرگ ترین #نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ...
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید
روزی که پدرم گفت
هر چی درس خوندی، کافیه ...
.
.
#ادامه_دارد...
برگرفته از زندگی #همسر_شهید
http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc
📚 📖 📖
🚫این داستان واقعی است🚫:
.
قسمت دوم
#ترک_تحصیل 🔻
بالاخره اون روز از راه رسید
موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت:
#هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری #مدرسه!
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم
#وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم
بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز #نفسم جا نیومده بود ،به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم:
ولی من هنوز #دبیرستان...
خوابوند توی گوشم
برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد
همین که من میگم ، دهنت رو می بندی میگی چشم...
.
درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ...
از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت
اشک توی چشم هام #حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم #ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ... از خونه که رفت بیرون
منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه
مادرم دنبالم دوید توی خیابون
_هانیه جان، مادر ... تو رو #قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه
اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ...
.
.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc
📚 📖 📖
قسمت سوم🚫
این داستان واقعی است🚫
.
#آتش🔻
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه
پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من #خونه ام
می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز،#پدرم زودتر برگشت
با #چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد
بهم زل زده بود ، همون وسط خیابون حمله کرد سمتم
موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... .
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم
حالم که بهتر شد دوباره رفتم #مدرسه
به زحمت می تونستم روی #صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل #کتک می خوردم
چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم
اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود
.
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط #حیاط آتیشش زد ... هر چقدر #التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت
هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ، اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند
تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم
خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان#عروس کردن من شروع شد
اما هر #خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل
علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از#ازدواج و دچار شدن به سرنوشت#مادر و خواهرم وحشت داشتم
ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... تا اینکه مادر#علی زنگ زد ...
.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc
📚 📖 📖
قسمت چهارم🚫
این داستان واقعےاست🚫
.
#نقشه_بزرگ🔻
به #خدا توسل کردم و #چهل روز #روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات #قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده
هر#خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ...#زن صاف و ساده ای بود
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست#دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه
تا اینکه مادر #علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد
#طلبه است؟
چرا باهاشون قرار گذاشتی؟
ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره
اما همون #جلسه اول، جواب نه بشنون
ولی به همین راحتی ها نبود
من یه ایده #فوق_العاده داشتم!
#نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم
به خودم گفتم : خودشه #هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده
علی، #جوان گندم گون، #لاغر و بلندقامتی بود
#نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت
کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار #شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... #حاج_خانم ، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد
ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم
گفتم:
اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!!
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق #شادی خانواده #داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من
و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی #لب هام بود بهش نگاه می کردم
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده... .
#ادامه_دارد....
http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc
📚 📖 📖