✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_یکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_دوم
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.
💠 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
ذڪــــــــر صلوات به نیت تعجیل در فرج مولا و هدیه به ارواح پاک شهیدان🌹
✨🌈✨🌈✨🌈✨
#تلنگر
لپ تاپم رو روشن کردم و افتادم
تو کوچه پس کوچه های اينترنت...😊
چند تا کوچه رو که دور زدم، يهو ديدم
آژير آنتی ويروس به صدا دراومد ؛
فهميدم ويروس گرفته 😕
سريع ويروس رو از بين بردم تا به سيستمم، آسيبی نرسونه ...
کارم که تموم شد به حال خودم خنديدم.
"البته از اون خنده ها "خنده ی تلخ من
از گريه غم انگيز تر است"!😔
با خودم گفتم: کاش اينقدر که هوای
لپ تاپت رو داری، هوای خودتم داشتی😓
کاش وقتی گناه ميکردی و آژير دلت
داد ميزد که: خطر.. خطر..!!😔
دلم به حال خودم سوخت...!!😓
تازه فهميدم خيلی وقته گناهها،
آنتی ويروس دلم رو هم خفه کردند😔
#نمیدونم_چی_بگم
اما خوش به حال اونايی که آنتی ويروس
دلشون اورجيناله و هر روز با وصل شدن
به #خدا آپديتش ميکنن ...🌹
خوش به حال اونايی که هر شب
رفتاراشون رو مرور می کنن واگر گناهی
ناخواسته وارد دلشون شده با آنتی ويروس
#استغفار نابودش ميکنن🚫
يه آنتی ويروس خريدم به نام " استغفار "
از ته دل گفتم:
"استغفرالله ربی و اتوب الیه...
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
😉:
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#تلنگرانه
شیطان یک نفر بود و پیامبران 124000 تا...
خدا 124000 پیامبر فرستاد برای هدایتت، هدایت نشدی!!!
یک شیطان آمد و گمراه شدی؟؟
.
.
.
خودت رو به کمتر از 🕊بهشت نفروش❌
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
#حدیث
امام رضا علیه السلام میفرمایند🌹:
هر کس گره از کار مومنی بگشاید (و غمی را از او بزداید)، خداوند هم در قیامت، کار بسته او را می گشاید(و اندوهش را می زداید).
📔 اصول کافی ج ۲ ص ۲۰۰
#امام_رضا
کانال جوانان انقلابی
@javananenghelabi
:)):
↯ツ♥
☆همین الان یہویے:↯
دستتو بزار رو سینتــ یہ دیقہ
زمان بگیـر و مدام بگو یامہدۍ حداقلش
اینہ ڪهـ روزِ قیامتــ میگے قلبـم روزۍ یہ
دیقہ بہ عشقہ آقام زده . . .(:🙃🧡|•
|°•. اول صبحی چہ حالی میدہ .•°|🌱
🌹 #طرح_روزانه_انس_با_قرآن🌹
👈هر روز یک صفحه از قران کریم براے سلامتے امام زمان( عج )، هدیه به روح امام و شهدا و جمیع رفتگان و آمرزش گناهان و شفاے مریضان
#بقره_43
کانال جوانان انقلابی
@javananenghlabi
🔴پیام فوری از طرف گروه مدیریت
🌻سلام و عرض ادب خدمت شما عزیزان🌻
صمیمانہ از شما بزرگواران بخواطر حضور گرمتــون سپاسگــــزارم 😊♥️
اجرتون با مادر سادات ان شــــاللـــہ✨
درخواسٺ کوچکے از شما داشتم ، اینکہ ↓
در نظـــر سنجے کانال شرکت کنید و ما را در اداره بــهتر کانال یارے کنید🙏🏻🌹
خواهشمنــــدم خواستہ ے ما رو بی جواب نگذارید و همہ ے شما در نظر سنجے مشارکٺ داشتہ باشید🌹
خدا حفظـــتون ڪـــنہ ان شالله🌹
🔴شماره یک👇🌱
EitaaBot.ir/poll/1kyu3
🔴شماره دو👇🌱
براے بہتر شدن محتوای کانال چہ پیشنہاد میکنید!؟
از بین موارد کدام را میپسندید!؟
⭐️مباحث فوق العاده جذاب و کوتاه راحت طلبے
⭐️پروفایل
⭐️چالـــش
⭐️نهج البلاغه صوتی
⭐️تم
لطفا چند دقیقہ وقت بگذارید و پاسخ دهید، اجرتون با حضرت زهرا🌹
↓↓
@Khademolmahdi313_313
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
|🌱قال علی عليھ السلام : |° قَدْرُ الرَّجُلِ عَلَى قَدْرِ هِمَّتِهِ، وَصِدْقُهُ عَلَى قَدْرِ مُرُوءَ
|🌱قال علی عليھ السلام :
|° الظَّفَرُ بالْحَزْمِ، وَالْحَزْمُ بِإِجَالَةِ
الرَّأْيِ، وَالرَّأْيُ بِتَحْصِينِ الاَسْرَارِ.
||° پيروزي به دور انديشي است و دوراندیشی در به کارگیری صحیح اندیشه و اندیشه صحیح به نگاه داشتن اسرار است.
|||°Imam Ali ibn Abu Talib (PBUH) said the following: Victory is (won) with determination; determination is pondering over thoughts and thoughts are formed by guarding secrets
#حکمت_چھل_ھشتم_نھج_البلاغہ
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
🔴پیام فوری از طرف گروه مدیریت 🌻سلام و عرض ادب خدمت شما عزیزان🌻 صمیمانہ از شما بزرگواران بخواطر حضو
اگر کسی شرکت کرده لطفا پی وی مراجعه کند