فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دهمین شرکت کننده0⃣1⃣
یلدا امینی کهریزسنگی.7ساله .از نجف آباد
احسنت👏👏👏
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_ششم 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد م
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هفتم
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کپی مجاز نیست
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_هفتم 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاه
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هشتم
💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
💠 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کپی مجاز نیست
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
#حی_علی_الصلاة
💎نمازحقیقت بندگی
📖« ... فَأَقیمُوا الصَّلاةَ إِنَّ الصَّلاةَ کانَتْ عَلَی الْمُؤْمِنینَ کِتابًا مَوْقُوتًا »
✅نماز را (به طور معمول)انجام دهید، زیرا نماز وظیفه ثابت ومعینی برای مؤمنان است!
📚سوره نساء ایه 103
#نماز_اول_وقت
کانال جوانان انقلابی
@javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
🌷مهدی شناسی ۲۵۱🌷 🌹... و مصابیح الدجی...🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 🍃کلمه ی مصباح یک لفظ است ولی هزار معن
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🌷اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷
سلام عرض وادب خدمت دوستان
🌹بحث امشب رو تقدیم می کنیم بہ شهید مسعود پرویز 🌹
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🌷اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷 سلام عرض وادب خدمت دوستان 🌹بحث
🌷مهدی شناسی ۲۵۲🌷
🌹و اعلام التقی🌹
🔸زیارت جامعه کبیره🔸
♦️ﺑﺪﻭﻥ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻣﻘﺼﺪﯼ ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ.ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﺮﻭﯾﺪ ﻣﺸﻬﺪ.ﺍﻭﻝ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﺪﺍﻡ ﺳﻤﺖ ﺑﺮﻭﻡ ﺷﻤﺎﻝ،ﺟﻨﻮﺏ، ﻏﺮﺏ،ﺷﺮﻕ؟ﻧﺸﺎﻧﯽ باید ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ.
♦️ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﺸﺎﻧﯽ که ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﯿﺮ ﺷﺪﯾﺪ؛ ﻧﺸﺎﻧﻪﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ.ﺑﯿﺮﺍﻫﻪ ﺍﻟﯽ ﻣﺎ ﺷﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ! ﺍﮔﺮ ﻧﺸﺎﻧﻪﻫﺎ و ﺗﺎﺑﻠﻮﻫﺎ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﺸﻬﺪ ﺑﺮﺳﯿﺪ.
♦️ﻣﻘﺼﺪ و ﻫﺪﻑ ﻧﻬﺎﯾﯽ و ﻣﻨﺘﻬﺎﯼ ﺳﯿﺮ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﺧﺪﺍﺳﺖ. «ﻭَﺃَﻥَّ ﺇِﻟَﻰٰ ﺭَﺑِّﻚَ ﺍﻟْﻤُﻨﺘَﻬَﻰٰ» (ﻧﺠﻢ/42) ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻗﻄﻌﺎ ﻣﻨﺘﻬﺎﯼ ﻣﻘﺼﺪ ﺷﻤﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ.
♦️ ﺍﯾﻦ سیر ﻫﻢ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ: ﻧﺸﺎﻧﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻧﺸﺎﻧﻪ. ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺍﺵ ﻗﺮﺁﻥ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ. ﻗﺮﺁﻥ ﮐﺮﯾﻢ ﺁﺩﺭﺱ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﻭﻟﯽ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ.
♦️ ﺍمام ﺁﻥ ﻧﺸﺎﻧﻪ است.ﭼﻄﻮﺭ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﺸﻬﺪ ﺑﺮﺳﯿﺪ.ﺗﺎﺑﻠﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺳﯽ.
♦️ ﺍمام ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ. ﻗﺮﺁﻥ ﻫﺪﺍﯾﺘﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺟﺪﺍ ﺑﺎﺷﻨﺪ...
#مهدی_شناسی
#قسمت_252
#جامعه_کبیره
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
🌷مهدی شناسی ۲۵۲🌷 🌹و اعلام التقی🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 ♦️ﺑﺪﻭﻥ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻣﻘﺼﺪﯼ
🌷مهدی شناسی ۲۵۳🌷
🌹... و مصابیح الدجی...🌹
🔸زیارت جامعه کبیره🔸
🌺امام زمان ﻧﻮﺭ ﻋﺎﻟﻢ است. ﺑﺪﻭﻥ ایشان ﺣﺘﯽ ﻗﺮﺁﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺍﺳﺖ.ﻗﺮﺁﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﻮﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ،ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺍﺳﺖ.ﭼﻮﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ایشان ﺑﺎﺷﺪ.
🌺ﻣﺜﻞ ﻣﻬﺘﺎﺑﯽ.ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻮﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺎﺏ ﺑﺎﺷﺪ.ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺷﺪ،مثلا ﺩﺳﺖ ما ﺑﺎﺷﺪ،ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ، ﯾﮏ ﺫﺭﻩ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
🌺 ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﻣﯽﻓﺮﻣﻮﺩ:ﺑﻨﻮﯾﺲ "ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ" ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪﯼ ﺑﺎﺀ ﺭﺍ ﻧﮕﺬﺍﺭ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﻌﺪ ﻣﯽﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﻧﻘﻄﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ؟ گفت:ﺑﻠﻪ. ﻣﯽﻓﺮﻣﻮﺩ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﻡ.
🌺ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻄﻮﺭ ﻧﻘﻄﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻗﺮﺁﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ و ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ. ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ؛ﻣﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ،ﻗﺮﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﻓﻬﻢ ﻭ ﻗﺎﺑﻞ ﺩﺭﮎ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ.
🍃کلمه ی مصباح یک لفظ است ولی هزار معنا در آن جمع شده است.
🍃امام علی علیه السلام می فرمایند: ﭼﺮﺍ ﻣﻦِ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﻠﯿﻔﻪ و ﺍﻣﺎﻡ و ﺑﺎﻻ ﺑﺎﺷﻢ؟؟؟
🍃ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﭼﺮﺍﻏﻢ.ﭼﺮﺍﻍ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﻻ ﺑﺎﺷﺪ.ﭼﺮﺍﻍ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﺷﻤاست.ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺮﺍﻍ ﻫﯿﭻ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ.ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺎﻻ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﺎ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ. ﺫﺭﻩﺍﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺎﻻ ﺑﺎﺷﻢ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ.
🍃ﭼﺮﺍﻍ ﺑﺎﯾﺪ ﺟﻠﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﻪ ﻋﻘﺐ.ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺮﺍﻍ ﻫﯿﭻ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ.ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺟﻠﻮ ﺑﺎﺷﺪ یا ﻋﻘﺐ ﺑﺎﺷﺪ.ﺫﺭﻩﺍﯼ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻣﯽﮐﻨﺪ.ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﭼﺮﺍﻍ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺕ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯽ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽﺧﻮﺭﯼ. ﻣﻮﻗﻌﯿﺘﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ.پس ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ که ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻢ.ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ.ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻤﺎ.
🍃ﺧﻮﺩ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﺪ:"ﺇِﻧَّﻤَﺎ ﻣَﺜَﻠِﯽ ﺑَﯿْﻨَﮑُﻢْ ﮐَﻤَﺜَﻞِ ﺍَﻟﺴِّﺮَﺍﺝِ ﻓِﯽ ﺍَﻟﻈُّﻠْﻤَﺔِ (ﻧﻬﺞ ﺍﻟﺒﻼﻏﻪ/ ﺧﻄﺒﻪ 187) ﻣﻦ در بین شما ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﻓﺎﻧﻮسم در تاریکی...
#مهدی_شناسی
#قسمت_253
#جامعه_کبیره
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
توجـــــه📣 ‼️‼️ توجــــه📣
سلام دوستان
برای رضای خدا و شادی دل حضرت زهرا(س)
کسی می تونه ادمین بشه؟؟
بنده مدتی نمی تونم باشم
اگه کسی هست کمک کنه ممنون میشم
آیدی
@yazahra_20