eitaa logo
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
346 دنبال‌کننده
9هزار عکس
4هزار ویدیو
47 فایل
روشنگری تاسیس←98/10/20
مشاهده در ایتا
دانلود
🌌معراج مؤمن 🕊پیامبر (ص ) : الصلوه ، معراج المؤمن 🕋نماز، معراج مؤمن است . 📚کشف الاسرار، ج ۲، ص .۶۷۶ سرالصلوه ، ص ۷، اعتقادات مجلسی ، ص ۲۹ کانال جوانان انقلابی @javananenghelabi
﷽ ‌🌿|… « ألا إنَّ خاتَمَ الأَئِمَهِ مِنّا القائِمَ المَهدۍ. ألا إنَّهُ الظّاهِرُ عَلَے الدّینِ. ألا إنَّهُ المُنتَقِمُ مِنَ الظّالِمینَ. » + برشے‌از‌ ..📍✨ |🌿|•°°•‌|| ‌°•[ 😍بعد از اين سنگ‌محک ديگر ترازوي علے است ريسمان رستگاري تارِ گيسوي علے است😍🦋 ]•°
○•[♥️🌿]•○ ﷽ 🌿. هرچه بکنیم، همه‌کس می‌بیند. 🛑هراخلاقی داشته باشیم، همه‌کس حس می‌ڪند. 🛑 هر روشی داشته باشیم، مشخص است. به نام علی_ع ♥️تمام می‌شود.!❌ ما شیعه‌ۍ علی_ع ♥️هستیم. ✳نباید دشمن او باشیم و امیدوارم ڪه نباشیم. به حق خودش و به ایمان خودش. سال‌۱۳۵۰،سخنرانےدرکاشان
سلام رفقـا (:🦋 . حضرت‌‌آقا دیروز گفتن " تحول‌خواه " باشید ! یعني چي ؟! یعني بہ جایگاهِ الان ِ خودت بسندھ و راضي نباش . . . همیشہ یہ پلہ بالاتر رو بخواھ . . . ! • + اَنگیزشیھ آقامونھ🤭✌️🏻 @mashgheshgh12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣نماز...يه پناهگاهه، برای لحظه های ناامنی، برای لحظه های خشم واضطراب! 👌بااین پناهگاه انس بگیر تادرهجوم ناامنی ها،بتونی به سمتش فرارکنی👇 کانال جوانان انقلابی @javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
🌷مهدی شناسی ۲۵۳🌷 🌹... و مصابیح الدجی...🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 🌺امام زمان ﻧﻮﺭ ﻋﺎﻟﻢ است. ﺑﺪﻭﻥ ایشان ﺣ
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🌷اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷 سلام عرض وادب خدمت دوستان 🌹بحث امشب رو تقدیم می کنیم بہ شهید عماد مغنیه و سهید جهاد مغنیه🌹
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🌷اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷 سلام عرض وادب خدمت دوستان 🌹بحث
🌷مهدی شناسی ۲۵۴🌷 🌹... و اعلام التقی...🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 ☘ﺍﻋﻼ‌ﻡ ﺟﻤﻊ ﻋﻠﻢ ﺍﺳﺖ. ﻋﻠﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ.ﺑﻪ ﭘﺮﭼﻢ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﻋﻠﻢ.ﭼﻮﻥ ﻧﺸﺎﻧﻪ‌ﯼ ﯾﮏ ﺧﺎﮎ ﻭ ﯾﮏ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﺖ.ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺎ ﺍﻋﻼ‌ﻡ ﻫﺴﺘﯿﻢ.ﻣﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪ‌ﻫﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ☘ﺷﻤﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺸﺮﻑ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯾﺪ ﻣﺪﯾﻨﻪ،ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯾﺪ ﺑﺎ ﻭﻫﺎﺑﯽ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﻗﺒﻮﺭ ﺍﺋﻤﻪ‌ﯼ ﺑﻘﯿﻊ.ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺩﺍﺋﻢ ﺑﺎ ﭘﺮﺧﺎﺵ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻦ.ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﻧﺎﯾﺴﺖ.ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ! ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺷﺮﮎ ﺍﺳﺖ... ☘این ﻧﻤﯽ‌ﻓﻬﻤﺪ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ! ﺍﮔﺮ ﻣﯽ‌ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻧﻤﯽ‌ﮔﻔﺖ.ﻣﮕﺮ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺟﺰ ﺍﯾﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ؟ﺍﺋﻤﻪ‌ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ،ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻓﺸﺎﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺘﻨﺪ:ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ.ﺳﺮﺍﻍ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ. ☘ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻃﯽ ﮐﻨﯽ؛ﮐﻨﺎﺭ ﻫﺮ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﯿﺮﺍﻫﻪ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﯾﻢ.ﻣﺎ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻫﺴﺘﯿﻢ.ﻣﺎ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯿﻢ ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ ﻃﺮﻑ ﺑﺮﻭﯼ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺧﺪﺍ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯽ. ☘ﺍﯾشان ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﮑﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ ﻣﯽ‌ فرماید:" ﺍَﻗَﻞُّ ﺍﻻ‌َﻗَﻠّﻴﻦْ" (ﺻﺤﻴﻔﻪ ﺳّﺠﺎﺩﻳﻪ/ ﺩﻋﺎﻱ47) ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﮐﻤﺘﺮ ﻫﺴﺘﻢ.ﮐﯽ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻢ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻤﺘﺮﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻢ؟ 🔶ﭘﻮﺳﺖ ﺳﯿب،ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ.ﭘﻮﺳﺖ ﭘﺮﺗﻐﺎﻝ،ﭘﺮﺗﻐﺎﻝ ﺭﺍ.ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺣﻔﻆ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﮑﻨﺪ،ﻋﺮﺏ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻭَﻗﯽ می گوید. ﻭَﻗﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻤﮏ و ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ‌ﯼ ﭼﯿﺰﯼ. 🔶ﺗﻘﻮﯼ ﯾﺎ ﺗُﻘﯽ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﺳﺖ. ﺗﻘﻮﺍ ﯾﻌﻨﯽ ﺁﻥ ﭼﻪ ﻣﺎﯾﻪ‌ﯼ ﺣﻔﻆ ﻭ ﺣﺮﺍﺳﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ.ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻘﻮﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺮﺟﻤﻪ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺮﻫﯿﺰﮔﺎﺭﯼ ﺗﺮﺟمه ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ، ﺗﺮﺟﻤﻪ‌ﯼ ﺭﺳﺎ ﻭ ﺩﻗﯿﻘﯽ ﻧﯿﺴﺖ. 🔶 ﺗﻘﻮﺍ ﯾﻌﻨﯽ ﭘﺎﺭﺳﺎﯾﯽ. ﭘﺎﺭﺳﺎﯾﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ. ﻫﺮ ﭼﻪ بگردیم،ﯾﮏ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﭘﯿﺪﺍ کنیم،ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺍﮊﻩ‌ﯼ ﭘﺎﺭﺳﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﻣﺤﺎﻭﺭﺍﺕ ﺧﻮﺩﻣﺎن،ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻭﺍﮊﻩ می رسیم. ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﻭﻟﯽ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﻟﻐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﺑﮑﻨﯿﻢ و ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﻫﻢ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽ‌ﮐﻨیم. 🔶ﺳﮓ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾند ﭘﺎﺭﺱ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺑﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩﺵ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﮑﻨﺪ؟ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﯽ ﺑﮑﻨﺪ. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺣﺪﻭﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﺵ ﺍﺳﺖ. ﭘﺎﺭﺱ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ. ﺣﺎﻻ‌ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﺭﺱ ﮔﺎﻫﯽ ﻣﺨﻔﻒ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﭘﺎﺱ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﺍﺳﺖ. ﭘﺎﺱ ﻣﺨﻔﻒ ﭘﺎﺭﺱ ﺍﺳﺖ. 🔶ﺗﻘﻮﺍ ﯾﻌﻨﯽ ﭘﺎﺭﺳﺎﯾﯽ و ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ.پاس نفس دادن.ﻣﻨﺘﻬﺎ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻟﻮﺍﺯﻣﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻻ‌ﺯﻣﻪ ﺍﺵ ﭘﺮﻫﯿﺰﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ.ما ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿم ﺧﻮﺩماﻥ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﺑﮑﻨﯿم،ﺍﺯ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺮﻫﯿﺰ ﺑﮑﻨﯿم. 🔶ﺣﺎﻻ‌ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺑﮑﻨﯿﻢ؟ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺑﮑﻨﯿﻢ؟ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺍﯾﺖ‌ﻫﺎﯼ ﺍﯾشان ﻓﺮﻣﻮﻝ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ. ◀️◀️پس امام زمان ﻧﺸﺎﻧﻪ‌ ای ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻘﻮﺍ و ﭘﺎﺭﺳﺎﯾﯽ می رسانند... کــــانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
🌷مهدی شناسی ۲۵۴🌷 🌹... و اعلام التقی...🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 ☘ﺍﻋﻼ‌ﻡ ﺟﻤﻊ ﻋﻠﻢ ﺍﺳﺖ. ﻋﻠﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ.ﺑﻪ
🌷مهدی شناسی ۲۵۵🌷 🌹... و ذوی النهی...🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🔶ﺫﻭﯼ النهی ﯾﻌﻨﯽ ﺻﺎﺣﺒﺎﻥ ﻧُﻬﯽ. از ﺭﯾﺸﻪ‌ﯼ ﻧَﻬﯽ است.ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎﺯ ﺩﺍﺷﺘﻦ. ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻬﯽ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺭﻡ. ﻧُﻬﯿﻪ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﻧﺪﻩ. یعنی ﻋﻘﻞ. چون عقل ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﻧﺪﮔﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ. 🔶ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺷﺶ ﻣﺘﺮﯼ ﻧﻤﯽ‌ﭘﺮﯾﺪ. ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯽ‌ﭘﺮﯾﺪ؟ ﻋﻘﻞ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﻫﺪ. ﭘﺲ ﻋﻘﻞ ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﻧﺪﮔﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﻋﻘﻞ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻧُﻬﯿﻪ. 🔶 ﻧُﻬﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﻘﻮﻝ ﻭ ﻋﻘﻞ‌ﻫﺎ. ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺎ ﺻﺎﺣﺒﺎﻥ ﻋﻘﻮﻝ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﯾﻌﻨﯽ ﻋﻘﻮﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﺎ ﺑﺎﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﻋﻘﻞ ﺑﯽ ﺻﺎﺣﺐ ﺷﺪ ﺑﻪ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﻣﯽ‌ﺭﻭﺩ. 🔶ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻧﺪ،ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ! ﻋﻘﻞ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ،ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ در زندانند، ﻋﻘﻞ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻫﯿﭻ ﮐﺪﺍﻡ ﺑﯽ ﻋﻘﻞ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. ﻣﻨﺘﻬﺎ ﻋﻘﻠﺸﺎﻥ ﻋﻘﻞ ﻧﺪﺍﺷﺖ. صاحب نداشت. 🔶ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﻣﺎ ﭼﻪ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ امام زمان ﺩﺍﺭﯾﻢ،ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻘﻞ ﺩﺍﺩﻩ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ،ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ما ﻋﻘﻞ ﺩﺍﺩﻩ و ما ﻧﯿﺎﺯﻫﺎیمان ﺭﺍ ﺑﺎ ﻋﻘل ﺭﻓﻊ می کنیم. ﻋﻘﻠمان ﻫﻢ ﯾﮏ ﻧﯿﺎﺯﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ.عقلمان ﻫﻢ ﯾﮏ ﻫﺪﺍﯾﺖ‌ﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ. 🔶ﻫﺪﺍﯾﺖ‌ﻫﺎﯼ ﻋﻘﻞ ﺑﻪ ﻋﻬﺪﻩ‌ﯼ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ؟ ﺷﻤﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﺟﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻋﻘﻠﺖ ﺭﻓﻊ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ ﻋﻘﻠﺖ ﺍﺣﺘﯿﺎﺟﺎﺕ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺭﻓﻊ ﺑﮑﻨﺪ!؟ 🔶 ﭘﺲ ﺍمام ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻩ است ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ؟! ایشان عقلِ عقلند.عقلی ﺑﺎ ﺍﯾشان ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺑﯽ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﺳﺖ. ﻋﻘﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺻﺎﺣﺐ ﺷﺪ ﺁﺗﺶ ﻣﯽ‌ﺑﺎﺭﺩ ﺭﻭﯼ ﺳﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻈﻠﻮﻡ ﯾﻤﻦ و... 🔶امام مهدی علیه السلام صاحب عقل ما هستند و باید عقل ما در اختیار ایشان باشد تا آن را به هر سمت و سویی که باید بکشانند... کــــانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_دوازدهم 💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خرو
✍️ 💠 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. بدن لختم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» 💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه رو زد! اونوقت قیافه و دیدنیه!» حالا می فهمیدم شبی که در به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. 💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» نمی‌فهمیدم از کدام حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. 💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه بهشت سعد و جهنم من شد. تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از کشید :«نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» 💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این ذره ذره آب می‌شدم. 💠 اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم. 💠 دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. 💠 موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!» برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم !»... ✍️نویسنده: کپی مجاز نیست کـــانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سیزدهم 💠 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می
✍️ 💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به حمله کنه!» 💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟» در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» 💠 جریان در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم !» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» 💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» 💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد :«خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» 💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. 💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ...» 💠 روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»... ✍️نویسنده: کپی مجاز نیست کـــانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi