eitaa logo
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
330 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
4.1هزار ویدیو
47 فایل
روشنگری تاسیس←98/10/20
مشاهده در ایتا
دانلود
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
|🌱قال علی عليھ السلام : |°السَّخَاءُ مَا كَانَ ابْتِدَاءً فَأَمَّا مَا كَانَ عَنْ مَسْأَلَةِ فَحَي
|🌱قال علی عليھ السلام : |° لاَ غِنَى كَالْعَقْلِ، وَ لاَ فَقْرَ كَالْجَهْلِ، وَ لاَ مِيرَاثَ كَالاَدَبِ، وَ لاَ ظَهِيرَ كَالْمُشَاوَرَةِ. ||°هیچ بی‌نیازی چون عقل نیست و هیچ فقری چون جهل نیست و هیچ میراثی چون ادب نیست و هیچ پشتیبانی چون مشاوره نیست. |||°Imam Ali ibn Abu Talib (PBUH) said the following: There is no wealth like wisdom, no destitution like ignorance, no inheritance like refinement and no support like consultation. کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣نه تنها ترک نماز؛ که سبک شمردنش هم، تو رو از چشم اهل آسمون، خواهد انداخت! 🔻 مراقب نمازت باش... تا توی شلوغی قیامت، تنها نمونی👇 کانال جوانان انقلابی @javananenghelabi
😇 حالا ڪہ نیازی بہ نگاھِ👀دیگران در من نیست... حالا که برای خود جداکرده ایےمرا✋🏻 از هرچہ هست دست مےکشم چرا ڪہ ایمان دارم نگاھِ مادرانۂ تو کفایت مےکند،حتما.😇 کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
* سوریه نرفته‌اے...باشد قبول اما در کوچه و بازار این سرزمین هم میشود شد... اری آن هنگام که در اوج جوانی چـ👀ـشم میبندی بر روی صورت نامحرم یعنی ... آن هنگام که بخاطر حیای چشم متلک میشنوی و به خود افتخار میکنی که چشمانت را کنترل کردی... آن هنگام که در مجازی هیچ دختری را به خیال خودت خواهر نمیدانی... آن هنگام که با گریه برا پاک دامنی دعا میکنی... یک نکته☝️🏻 "در جوانی پاک بودن شیوه‌‌ی پیغمبری است"☀️* کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎نماز اول وقت وسط اتش درگیری 👌وقتى روز قیامت شخص را براى حساب اعمال حاضر مى کنند ابتدا نماز او را مى سنجند اگر کامل بود به بقیه اعمال او رسیدگى مى شود و اگر کامل نبود او را در آتش دوزخ مى افکنند. کانال جوانان انقلابی @javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
🌷مهدی شناسی ۲۴۳🌷 🌹... و ﺳُﻼ‌َﻟَﺔَ ﺍﻟﻨَّﺒِﻴِّﻴﻦ...🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 💠عرب ها به ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🌷اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷 سلام عرض وادب خدمت دوستان 🌹بحث امشب رو تقدیم می کنیم بہ شهید محسن حججی 🌹
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🌷اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷 سلام عرض وادب خدمت دوستان 🌹بحث
🌷مهدی شناسی ۲۴۴🌷 🌹... و عترة خيرة رب العالمین...🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🔵ﺑﻌﻀﯽ از آهوها ﺩﺭ ﺻﺤﺮﺍ ﺍﺯ ﻫﺮ ﮔﯿﺎﻫﯽ ﺗﻐﺬﯾﻪ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﯽ‌ﮔﺮﺩﻧﺪ ﺁﻥ ﮔﻞ‌ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺵ ﺑﻮ و ﻣﻌﻄﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺗﻐﺬﯾﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ.ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﯾﮏ ﻣﺎﺩﻩ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻌﻄﺮ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﺸﮏ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. 🔵ﻣﺸﮏ ﻗﻄﺮﺍﺕ ﺧﻮﻥ ﺍﺳﺖ که ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ‌ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﻧﺎﻓﻪ ﺍﺳﺖ، ﺁﻥ ﺟﺎ ﺍﻧﺒﺎﺷﺘﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ و ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻧﻤﯽ‌ﮔﺮﺩﺩ. 🔵ﺷﮑﺎﺭﭼﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻫﻮ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ،ﺍﻭﻝ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ‌ﮔﺮﺩﺩ ﻧﺎﻓﻪ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ و ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌ﮐﺸﺪ ﻭ ﺁﻭﯾزان ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ‌ﺍﯼ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻓﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﺑﻪ این کار ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻧﺎﻓﻪ ﮔﺸﺎﯾﯽ. ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ،ﯾﮏ ﻋﻄﺮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻌﻄﺮﯼ ﺩﺭ ﻓﻀﺎ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. 🔵 ﻣﺸﮏ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻗﻄﻌﻪ ﻗﻄﻌﻪ ﺍﺳﺖ. ﻗﻄﻌﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺭﯾﺰ ﺩﺍﺭﺩ و ﻗﻄﻌﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺩﺭﺷﺖ. ﻋﺮﺏ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﻗﻄﻌﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺩﺭﺷﺖ ﻣﺸﮏ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ، "ﻋﺘﺮﺓ" . 🔵ﺣﺎﻻ‌ ﺷﻤﺎ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻦ! ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺧﺎﻧﺪﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﮏ ﻭﺍﮊﻩ ﺑﯿﺎﻥ ﺑﮑﻨﺪ، ﭼﻪ ﻟﻔﻈﯽ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می کند؟ ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ ﻭﺍﮊﻩ‌ﯼ ﻋﺘﺮﺓ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﯽ‌ﺩﺍﺭﺩ. ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻣﻦ. ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﻋﺘﺮﺓ ﻣﻦ. 🔵می فرماید ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﻋﺘﺮﺗﯽ. ﭼﺮﺍ؟ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ امام ﻣﺜﻞ ﻣﺸﮏ ﻣﯽ‌ﻣﺎﻧﺪ. ﺍﮔﺮ ﭘﺎﯼ ﺍمام ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ما ﺑﺎﺯ ﺑﺸﻮﺩ، ﺍﮔﺮ ﺍیشان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ما ﭘﺎ ﮔﺸﺎ ﺷﻮﻧﺪ، ﺯﻧﺪگیمان ﻋﻄﺮ ﺧﻮﺷﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. 🔵باید ﯾﮏ کارﯼ ﺑﮑﻨﯿم که ﭘﺎﯼ ﺍمام زمان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ما ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ... کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
🌷مهدی شناسی ۲۴۴🌷 🌹... و عترة خيرة رب العالمین...🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🔵ﺑﻌﻀﯽ از آهوها ﺩﺭ ﺻﺤﺮﺍ ﺍﺯ ﻫ
🌷مهدی شناسی ۲۴۵🌷 🌹... و عترة خيرة رب العالمين...🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 🍃عترت یعنی ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻨﺎﺭ اهل بیت ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﺩ،ﯾﮏ ﺑﻮﯼ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺮﺩﯼ،ﻓﺘﻮﺕ و ﮔﺬﺷﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. 🌼ﺑﺎ اهل بیت ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺸﮏ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ.ﺷﻤﺎ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﺸﮏ ﺩﺳﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ؛ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺑﮑﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﺎﻟﯿﻢ ﺍﯾشان ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ. 🍃ﻫﺮ ﺟﺎ ﺩﯾﺪﯾﺪ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﯾشان ﺑﺮﻭﯾﺪ،ﺯﺍﻧﻮ ﺑﺰﻧﯿﺪ و ﺑﻨﺸﯿﻨﯿﺪ،ﮐﻠﻤﺎتشان ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﯾﺪ. ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺯ ﻣﺸﮏ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽ‌ﮐﻨید و برای شما ﻫﯿﭻ ﺩﻭﺭ ﺭﯾﺰﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ،ﺍﺯ همه ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺍﯾشان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﺎﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺑﮑﻨﯿﺪ. 🍃ﺍﮔﺮ امام مهدی علیه السلام ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ در زندگیمان،ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﻄﺮ ﺁﮔﯿﻦ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ.ﺍﯾشان ﻣﺜﻞ ﻣﺸﮏ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ او ﺑﺎﯾﺪ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺑﮑﻨیم. 🍃ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ایشان ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺑﮑنیم ﻭ ﯾﺎﺩمان ﺑﺎﺷﺪ تنها ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﻣﺸﮏ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍنیم ﺑﻬﺮﻩ ﺑﺒﺮیم ﮐﻪ ﺯﮐﺎﻡ ﻧﺒﺎﺷیم. ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺯﮐﺎﻡ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮏ ﺑﻮﺗﻪ ی ﮔﻞ ﺳﺮﺥ، ﺫﺭﻩ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﺪ. 🍃ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ هست ﮐﻪ ﻣﺎﯾﻪ ی ﺯﮐﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ.ﺍﺯ ﺟﻬﺖ ﻓﯿﺰﯾﮑﯽ و ﺑﺪﻧﯽ، ﺑﻌﻀﯽ ﭘﻮﺷﺶ‌ﻫﺎ ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﺳﺮﻣﺎ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺑﺎﻋﺚ ﺯﮐﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ.ﺑﺮﺧﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺧﻮﺭﺍﮎ‌ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ.ﺑﻌﻀﯽ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ‌ﻫﺎ. یعنی ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽ‌ﻧﺸﯿﻨﯿﻢ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯾﻢ. 🍃 ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﻌﻨﺎ ﻭ ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﻫﻢ ﺯﮐﺎﻡ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﻮﻡ،ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﺷﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﭘﺴﻨﺪﻡ، ﺩﻟﻢ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ!ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﻣﻪ‌ﯼ ﺯﮐﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ. 🍃ﯾﺎ ﻣﻦ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻟﻢ ﺧﻮﺍﺳﺖ از ﺣﻼ‌ﻝ ﻭ ﺣﺮﺍﻡ استفاده می کنم، ﺳﺮ ﻫﺮ ﺳﻔﺮﻩ‌ﺍﯼ می نشینم و یا ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺧﻞ ﻭ ﺟﯿﺒم بریزم و ﻫﺮ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﯽ ﺭﺍ ببپذیرم و ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩلم ﺧﻮﺍﺳﺖ بنشینم ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺍم ﻗﻮﯼ ﺍﺳﺖ!!، ﺍﯾﻦ ﺯﮐﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ. ⏪ﻭﻗﺘﯽ ﺯﮐﺎﻡ ﺷﺪم ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻮﯾﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨم...دیگر بوی امام زمانم را احساس نخواهم کرد... کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_دوم 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و ب
✍️ 💠 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» 💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. 💠 از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. 💠 در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 💠 بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» 💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» 💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد کپی مجاز نیست کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi