✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_6
فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد و من در برابر تمام حرف ها و غر زدن هایش لبخند می زدم و سکوت می کردم. خودم هم نمی دانستم دلیل ترک آنجا چه بود. فقط این را می دانستم که به حرف دلم گوش داده بودم. بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی اش پیشانی بندی را با عنوان "لبیک یا زینب" بیرون آورد و به سمتم گرفت.
ــ صالح داد که بدمش به تو. گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم.
بدون حرفی آن را از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم. چند روز بعد هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم. چقدر لاغر شده بود. حسی عجیب تمام قلبم را فراگرفته بود. حسی که نمی دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می توانستم آنرا درمان کنم؟
یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند.
ــ بیا اینجا می خوام باهات حرف بزنم.
ــ چی شده دیوونه؟ چی می خوای بگی؟
ــ با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها... دیوونه خودتی.
برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم فقط می خواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند. دلم را آماده کردم که در آسمان دل صالح، پر بزنم و عاشقی کنم.
ــ زنِ داداشم میشی؟ البته بیخود می کنی نشی. یعنی منظور این بود که باید زنِ داداشم بشی.
از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم:
ــ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
ــ واضح نبود؟ صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیایم خواستگاری.
گونه هایم سرخ شد و قلبم به تپش افتاد. "یعنی این حس دو طرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟"
گلویم را با چند سرفه ی ریز صاف کردم و گفتم:
ــ اجازه ی خاستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما درمورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقاداداشت حرف بزنم.
ــ وای وای... چه خانوم جدی شده واسه من؟! اون که جریان متداول هر خاستگاریه اما مهدیه... یه سوال... تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت؟!
ــ بد می کنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می کنم؟
ــ نه بد نمی کنی فقط...
گونه ام را کشید و گفت:
ــ می دونم تو هم بی میل نیستی. منتظرتم زنداداش.
بلند شد و به منزل خودشان رفت. بابا که از سر کار برگشت گفت که آقای صبوری(پدرصالح و سلما) با او تماس گرفته و قرار خاستگاری فردا را گذاشته. بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد. وقتی هم که بابا پاپیچش شد فقط با یک جمله ی کوتاه توضیح داد
ــ مشکلم شغلشه. خطرآفرینه
بابا لبخندی زد و گفت:
ــ توکل بخدا. مهم پاکی و خانواده داری پسره وگرنه خطر در کمین هر کسی هست. از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم؟!
زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان های چای را برداشت و گفت:
ــ زبونتو گاز بگیر آقا... خدا نکنه...
بابا ریسه رفت. انگار عاشق این حرکت و حرف زهرا بانو بود. چون به بهانه های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می کشید و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می شد و دلش قنج می رفت
#ادامہ_دارد...
نویسنده:طاهــره ترابـی
#کپی_با_ذکر_لینک
@Jazzaaabbb
.
#رفیق_خـاص
.
در میـانِ قبـورِ شهـدا قدم میزدم...
بوے عطرِ دلانگیز آب و خاڪ
هـوش از سرم برده بود (:
همینطور ڪھ بھ مَزارِ رفیق شهیدم
نزدیڪ میشدم ؛ یادِ اینجملهافتادم:
"شهدا خاڪیانـد!
ڪافیست باران بزند؛تا
عطرشان همه جا را پُرڪند"
.
ڪاشمیشـدهمچوشهداخاڪےباشیـم(:
@Jazzaaabbb
#کلام_شهید
مي گفت: بـاید بـرای خودمـون
تـرمز بــذاریم ...
اگه فلان کار کـه بـه #گناه نزدیکه
ولی حروم نیست رو انجام بـدیم
تـا گنـاه فاصله ای نداریم...!!
🌷شهيد مدافع حرم #شهید_مسعود_عسگری🌷
@Jazzaaabbb
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#دلنوشته_مهدوی
❌یوم الحسرة یعنی:👇
روزی که هر کسی حسرت میخورد
که چرا در راه امام آن زمانی که در دورانش زندگی می کرده،
👈کم کاری کرده است،
کم تلاش کرده،
کم خدمت کرده
و کم دعا کرده است!!!
🌷خدایا..
تمام زندگی ما را وقف امام زمانمان کن
@Jazzaaabbb
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
11.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌾 وظیفه منتظر در دوران غیبت...
🎙 استاد علیاکبر #رائفیپور
#پیشنهاد_دانلود
@Jazzaaabbb
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴دجال ظهور کرده است!!!!!!!!!!
آمریکا همان دجال تک چشم و شیطان اکبر است
🔯دجال شخص نیست نماد است
@Jazzaaabbb
🌺🌺🌺🌺🌺
🌴اگر کسی #سه بار بگوید بابی انت و امّی یا ابا صالح المهدی، #زهرای مرضیه (س) در #برزخ برای او دعا میکند.🌴
منبع: مکیال المکارم جلد ۲
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#امام_زمان_علیه_السلام
#استاد_احدی
#پست_ویژه
#عالم_برزخ
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@Jazzaaabbb