6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سکانس لحظهی روبرو شدن شارلوت با محمد
(برشی از قسمت ۳۷)
#گاندو
#شارلوت
#کافه_گاندو
#محمد
@Kafeh_Gandoo12😎
هدیہاےخاصبراےشخصیتواقعےمحمد؛
درسریالگاندو؛لباسپاسدارے«شهیدکمالے» درافتتاحیہدهمیندورهجشنوارهفیلممردمے عمار،توسطخانوادهوےوبادستانپدرشهید؛ احمدےروشنبہ"جوادافشار"کارگردانگاندو دادهشدتابہدستشخصیتاصلےنقشمحمد
دراینسریالبرساند‼️
#گاندو🌿
#کافه_گاندو
#خبر
↬💓🌿@Kafeh_Gandoo12😎
8.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جزخداهیچبہمرداندراینخانہمگو🇮🇷؛
یاردرخانہمگرنیستزبیگانہمگو🌺"
#گاندو🌿
#کافه_گاندو
#نظامی
#محمد
↬💓🌿@Kafeh_Gandoo12😎
سلام خدمت اعضای محترم کانال🌼🌺
امیدوارم تا الان از کانالمون و از فعالیت هامون راضی باشین🌼😁
درمورد کپی برداری میخام یه نکته بهتون بگم....
اینکه کپی برداری فقط با لینک مجازه...ما از کانال های دیگه کپی نمیکنیم...😠درخواستی ها و پشت صحنه ها و......همه و همه از طرف ادمینای خودمون و حتی خودمه ک میریم دوسه ساعت وقت میزاریم و پیدا میکنیم...درک کنید لطفا ....
خواهشا کپی نکنید و اگه کپی میکنید با لینک باشه🤩مچکرم از همراهیتون دوستتون دارم حتی شما ک کپی میکنی😂ممنون ک هستین🌺
#مدیر(ازطرف مدیر)
چالش داریم🧸💕
نوعش.راندی🧸💕
جایزه.خود برنده میفهمه🧸💕
ظرفیت.هر چقدر شد🧸💕
آیدیم برا اسماتون🧸💕
@Haniyee83
چنلمون🧸💕
@Kafeh_Gandoo12
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_بیست_و_شش
رسول: داشتم وسایل رو از پشت تخته سنگ جمع میکردم که صدای گلوله به گوشم رسید...👂
سریع اومدم جلو و دیدم که داوود با بدنی خونی و رنگی پریده جلوی دریا افتاده...
با تعجب دوباره چشمم رو باز و بسته کردم که یکدفعه صدای دریا به گوشم رسید:
دریا :رسووووووووللل😭😱
سریع دویدم سمت اونا و فرشید هم از اون ور اومد...🏃🏃♂
سر داوود رو گرفتم رو پاهام و زدم به صورتش و گفتم:
داوود داوود داداش بلند شو داوود چشماتو باز کن .داوود جون رسول چشماتو باز کن داووودددددد😭😭😭
بلند داد زدم:محمددددددد محمددد داووددد😭😭😭
دیدم محمد خودشو کشون کشون میاره سمت ما ولی اصلا حالش خوب نبود.. .
یه نگاه به فرشید کردم دیدم کاپشنی که برای تولدش براش خریده بودیم و در آورد و با تکه سنگ تیزی شروع کرد اونو به پاره کردن .
#فلش_بک_به_چند_دقیقه_پیش
دریا :داشتم میرفتم سمت ماشین که یکدفعه آقای حسینی با نگرانی و عجله اومد منو هول داد ولی به محض اینکه این اتفاق افتاد صدای عجیبی توی کوه پیچید و آقای حسینی رو پخش زمین کرد...🥺
نه نههه باورم نمیشد اون ...اون جونشو واسه من به خطر انداخت😰😨
با دیدن اون صحنه پاهام سست شد و روی زمین افتادم...☹️🥺
#پایان_فلش_بک
رسول: فرشید لباسشو پاره کرد و گذاشت روی قسمت هایی که تیر خورده بود تا خونریزی کمتر بشه.. .
منم یه نگاه به داوود کردم ،دیدم سر و صورتش پر شده خاک و خون...😢
سریع گوشی رو در اوردم زنگ زدم و گفتم: یاسرر ، یاسرررر سریع یه پرنده موقعیت ما...یاسررر😡😭
یاسر:چیشده رسول جان خوبی چه اتفاقی افتاده؟
من: یاسر (یکی از ماموران امنیتی افغانستان) جون مادرت سریع یه پرنده بفرست موقعیت ما داوود داره میمیره میفهمییی داره میمیرههه...😭😭😭
یاسر:رسول جان آروم باش الان میفرستم ...😟😕
ارتباطم رو که با یاسر قطع کردم یکی دستشو گذاشت رو شونم...
برگشتم دیدم محمد ،با حیرت و بغض داشت به داوود نگاه میکرد ...🥺
اومد جلو تر و سر داوود رو از بغل من درآورد و گرفت تو آغوش خودش...😢😓
محمد: داوود جان،داداشی،الهی قربونت برم،الهی من قربون چشمات بشم،داوود تنهام نذاری ها ،داوود اگه بری عزیز دق میکنه ...😭
توروخدا چشماتو باز کن ،توروخدا چشماتو باز کن و بگو که باز سرکارمون گذاشتی، توروخدا از پیشم نرو ،من طاقت دوری تو ندارم ...😰😥
جون محمد چشماتو باز کن ...😓
بغض سنگینی که مهمون گلوی محمد شده بود ترکید و محمد شروع کرد به گریه کردن...😭😭
ادامه دارد...