eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.3هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
هدیہ‌اےخاص‌براےشخصیت‌واقعےمحمد؛ در‌سریال‌گاندو؛لباس‌پاسدارے‌«شهید‌کمالے» در‌افتتاحیہ‌دهمین‌دوره‌جشنواره‌فیلم‌مردمے عمار،توسط‌خانواده‌وےو‌با‌دستان‌پدر‌شهید؛ احمدےروشن‌بہ‌"جوادافشار"‌کارگردان‌گاندو داده‌شدتا‌بہ‌دست‌شخصیت‌اصلےنقش‌محمد در‌این‌سریال‌برساند‼️ 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Kafeh_Gandoo12😎
8.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جز‌خدا‌هیچ‌بہ‌‌مردان‌‌در‌این‌خانہ‌‌مگو🇮🇷؛ یار‌در‌خانہ‌‌مگر‌نیست‌ز‌بیگانہ‌‌مگو🌺" 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Kafeh_Gandoo12😎
سلام خدمت اعضای محترم کانال🌼🌺 امیدوارم تا الان از کانالمون و از فعالیت هامون راضی باشین🌼😁 درمورد کپی برداری میخام یه نکته بهتون بگم.... اینکه کپی برداری فقط با لینک مجازه...ما از کانال های دیگه کپی نمیکنیم...😠درخواستی ها و پشت صحنه ها و‌......همه و همه از طرف ادمینای خودمون و حتی خودمه ک میریم دوسه ساعت وقت میزاریم و پیدا میکنیم...درک کنید لطفا .... خواهشا کپی نکنید و اگه کپی میکنید با لینک باشه🤩مچکرم از همراهیتون دوستتون دارم حتی شما ک کپی میکنی😂ممنون ک هستین🌺 (ازطرف مدیر)
چالش داریم🧸💕 نوعش.راندی🧸💕 جایزه.خود برنده میفهمه🧸💕 ظرفیت.هر چقدر شد🧸💕 آیدیم برا اسماتون🧸💕 @Haniyee83 چنلمون🧸💕 @Kafeh_Gandoo12
رسول: داشتم وسایل رو از پشت تخته سنگ جمع میکردم که صدای گلوله به گوشم رسید...👂 سریع اومدم جلو و دیدم که داوود با بدنی خونی و رنگی پریده جلوی دریا افتاده... با تعجب دوباره چشمم رو باز و بسته کردم که یکدفعه صدای دریا به گوشم رسید: دریا :رسووووووووللل😭😱 سریع دویدم سمت اونا و فرشید هم از اون ور اومد...🏃🏃‍♂ سر داوود رو گرفتم رو پاهام و زدم به صورتش و گفتم: داوود داوود داداش بلند شو داوود چشماتو باز کن .داوود جون رسول چشماتو باز کن داووودددددد😭😭😭 بلند داد زدم:محمددددددد محمددد داووددد😭😭😭 دیدم محمد خودشو کشون کشون میاره سمت ما ولی اصلا حالش خوب نبود.. . یه نگاه به فرشید کردم دیدم کاپشنی که برای تولدش براش خریده بودیم و در آورد و با تکه سنگ تیزی شروع کرد اونو به پاره کردن . دریا :داشتم میرفتم سمت ماشین که یکدفعه آقای حسینی با نگرانی و عجله اومد منو هول داد ولی به محض اینکه این اتفاق افتاد صدای عجیبی توی کوه پیچید و آقای حسینی رو پخش زمین کرد...🥺 نه نههه باورم نمیشد اون ...اون جونشو واسه من به خطر انداخت😰😨 با دیدن اون صحنه پاهام سست شد و روی زمین افتادم...☹️🥺 رسول: فرشید لباسشو پاره کرد و گذاشت روی قسمت هایی که تیر خورده بود تا خونریزی کمتر بشه.. . منم یه نگاه به داوود کردم ،دیدم سر و صورتش پر شده خاک و خون...😢 سریع گوشی رو در اوردم زنگ زدم و گفتم: یاسرر ، یاسرررر سریع یه پرنده موقعیت ما...یاسررر😡😭 یاسر:چیشده رسول جان خوبی چه اتفاقی افتاده؟ من: یاسر (یکی از ماموران امنیتی افغانستان) جون مادرت سریع یه پرنده بفرست موقعیت ما داوود داره میمیره میفهمییی داره میمیرههه...😭😭😭 یاسر:رسول جان آروم باش الان میفرستم ...😟😕 ارتباطم رو که با یاسر قطع کردم یکی دستشو گذاشت رو شونم... برگشتم دیدم محمد ،با حیرت و بغض داشت به داوود نگاه میکرد ...🥺 اومد جلو تر و سر داوود رو از بغل من درآورد و گرفت تو آغوش خودش...😢😓 محمد: داوود جان،داداشی،الهی قربونت برم،الهی من قربون چشمات بشم،داوود تنهام نذاری ها ،داوود اگه بری عزیز دق میکنه ...😭 توروخدا چشماتو باز کن ،توروخدا چشماتو باز کن و بگو که باز سرکارمون گذاشتی، توروخدا از پیشم نرو ،من طاقت دوری تو ندارم ...😰😥 جون محمد چشماتو باز کن ...😓 بغض سنگینی که مهمون گلوی محمد شده بود ترکید و محمد شروع کرد به گریه کردن...😭😭 ادامه دارد...