فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین وداع
وداع جانسوز
شهید مدافع حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وداع با عشق مادر شهید مدافع حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتفاق جالب در برنامه میدون شبکه ۳ در مورد شهدای مازندرانی خانطومان و برنگشتن تنها یک شهید از آن شهدا یعنی شهید جاویدالاثر حاج رحیم کابلی!
شادی همه شهدای مدافع حرم صلوات
14.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♻️ کلیپ اول،
توضیحات حاج آقا ترابی نسب درباره نحوه شکل گیری گروه جهادی شهدای مدافع حرم استان مازندران و تاریخچه خدمت رسانی این گروه در اقصی نقاط کشور در حضور آیت الله محمدی لائینی نماینده مقام معظم رهبری در استان مازندران
ساری ۱۴۰۰/۰۱/۱۹
14.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♻️ کلیپ دوم
توضیحات حاج آقا ترابی نسب درباره نحوه شکل گیری گروه جهادی شهدای مدافع حرم استان مازندران و تاریخچه خدمت رسانی این گروه در اقصی نقاط کشور در حضور آیت الله محمدی لائینی نماینده مقام معظم رهبری در استان مازندران
ساری ۱۴۰۰/۰۱/۱۹
13.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♻️ کلیپ سوم
توضیحات حاج آقا ترابی نسب درباره نحوه شکل گیری گروه جهادی شهدای مدافع حرم استان مازندران و تاریخچه خدمت رسانی این گروه در اقصی نقاط کشور در حضور آیت الله محمدی لائینی نماینده مقام معظم رهبری در استان مازندران
ساری ۱۴۰۰/۰۱/۱۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️سخنرانی آیت الله محمدی لائینی نماینده محترم مقام معظم رهبری در مازندران در جمع گروه جهادی شهدای مدافع حرم مازندران
ساری..... ۱۴۰۰/۰۱/۱۹
🌹نامه شهید آوینی خطاب به امام خامنه ای :
♦️ما با حضرتعالی به عنوان وصی امام امت (ره) و نایب امام زمان (عج) تجدید بیعت کرده ایم و تا بذل جان در راه اجرای فرامین شما ایستاده ایم، همانگونه که پیش از این درباره امام امت (ره) بوده ایم و بسیارند هنوز جوانانی که عشق به اسلام و شور رضوان حق آنان را در میدان انقلاب نگاه داشته باشد، با همان شوری که پیش از این داشته اند.
♦️ خدا شاهد است که این سخن از سر کمال صدق و از عمق قلوب همان جوانانی سرچشمه گرفته است که در تمام این هشت سال بار جنگ بر شانه های ستبر خویش کشیدند. ما به جهاد فی سبیل الله عشق می ورزیم. و این امری است فراتر از یک انجام وظیفه خشک و بی روح. این سخن یک فرد نیست، دست جماعتی عظیم است که به سوی حضرت شما دراز شده تا عاشقانه بیعت کند، بسیارند کسانی که می دانند شمشیر زدن در رکاب شما برای پیروزی حق از همان ارجی در پیشگاه خدا برخوردار است که شمشیر زدن در رکاب حضرت حجت (عج) و نه تنها آماده که مشتاق بذل جان هستند
♦️سر ما و فرمان شما.
کمترین مطیع شما سیدمرتضی آوینی.
هدایت شده از شهیدمدافع حرم علی جمشیدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوالشهید
همین امروز بود که رفتی!
از بیست و هفتم اسفند راهیان نور بودی،
فکر کنم دوازدهم بود که برگشتی نور؛
تازه لباس نو خریده بودی که خبردادند حضرت زینب برات رفتنت را امضا کرده و راهی شدی...
راستی فکر کنم در ظریح معراج شهدا اهواز،از شهدای غواص شهادت خواستی که اینقدر زود راهی شدی...
#شهید_علی_جمشیدی
#حسن_فاطمی
@shahidalijamshidii
هدایت شده از شهید سیدسجاد خلیلی
13.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
كوله بارى پر زمهر انبیا دارد شهید
سینه اى چون صبح صادق، باصفا دارد شهید
این نه خون است اى برادر بر لب خشكیده اش
بر لب خونرنگ خود، آب بقا دارد شهید
#شهید_سیدسجاد_خلیلی 🥀
@Aghaseyedsajad
هدایت شده از کانال شهید حاج سعید کمالی(شهید مدافع حرم)
آن بٰاد
که آغشته
به بویِ نفسِ
توست؛
از کوچهی مٰا
کاش
گذر داشتِه باشد...✨
#کانال_شهید_سعید_کمالی
http://Instagram.com/shahid_hajsaeid_kamali1395
@shahid_saeed_kamali
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد رخسـآر تۅ رآ
در دل نهـآن دآریم مآ...♥️🍁
در دل ِدوزخ
بهشـت ِجآودآن دآریم مآ...✨🌱
🌸 #رفیق_شهیدم
🍃 #شهیدعبدالرحیم_فیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
هدایت شده از «مُشْتٰاقُاْلْحُسِینِعَلَیهِاْلْسَلامِ»
دستی بلند کردم و گفتم "سفر بخیر!
خوش می روی، گذار تو از این گذر به خیر
من چون گَوَن، اسیر غم خویشتن شدم
یاد تو، ای نسیم خوش رهگذر! به خیر
#شبتون_شهدایی
#کانال_شهید_مدافع_حرم_حسین_مشتاقی
@shahidmoshtaghi
هدایت شده از " اخبار روز مازندران "
⭕️اشعری صفتان از توبه ی معاویه میگویند؛
علیِ ما هنوز عزادار مالک اشتر است
گرگان دور حرمت زوزه میکشند
باشد زمان غرش شیران حیدری
⛔️ما با آمریکا پدرکشتگی داریم
#سردار_دلها
روزای بی تو چه غمگینه.mp3
3.88M
🎶 روزای بی تو چه غمگینه
♦️#امام_زمان
🎙#حاج_محمود_کریمی
شهدای کربلای خان طومان
#بسم رب الشهدا و الصدیقین # @حکایت عاشورایی نبرد خان طومان سال ٩۵ه ش@ (قسمت چهارم، اولین شهید یگان
یا مهدی عجل الله:
#بسم رب الشهدا و الصدیقین #
@حکایت عاشورایی نبرد خان طومان سال ٩۵ه ش@
(قسمت پنجم، آمادگی برای نبرد باتکفیریها دردوجبهه ویژه)
@روز نوزدهم فروردین بود که قرارگاه مافوق برای ابلاغ ماموریت ویژه مارا فراخوان کرده بود.
خودم رابه قرارگاه........ رساندم، جلسه ای باحضور ابوباقر، وتعدادی دیگر از فرماندهان باحضور اینجانب تشکیل شد.
تبادل نظر وگفتگوهای تندی بین ما وآنها انجام گرفت.مادربرابرخواسته های آنها مقاومت میکردیم ومطالبی رابرابرشرایط یگان ویژه ٢۵کربلا مطرح وپیشنهاد می دادیم و.......
نهایتا جلسه باتلخی به پایان رسید، وما ماموریت یافتیم علاوه بر حضور در جبهه خان طومان، یک عملیات ویژه شهادت طلبانه رادرروزهای بیستم وبیست و یکم انجام دهیم.
به جبهه خان طومان برگشتیم وبابرگزاری جلسه ویژه باحضور، :
عبدالله، رامین، محمود، حسین، رحیم، و......
یک گروهان (منها) حدود بیست و پنج تاسی نفره را برای عملیات ویژه آماده واعزام کنیم.
با تبادل نظر وشناسایی افراد مورد نظر، با ترکیبی ازرزمندگان وفرماندهان جوان ومجرب، عناصر اتش، وسلاحهای سبک و نیمه سنگین مشخص وسازماندهی ودرروز بیستم فروردین به منطقه عملیاتی مورد نظر قرارگاه..... اعزام شدند.
عملیات ویژه ای که این گروهان ویژه حدود سی نفره باید اجرا میکردند. درعمق محل استقرار دشمنان بود وبرگشت سالم رزمندگان یگان ویژه ٢۵کربلا وجود نداشت.
شرایط طوری بود که باید همزمان باعملیات اصلی درارتفاعات العیس، این عملیات درپشت آنها درکنار جاده منتهی با این ارتفاعات برای انهدام نیروهای احتیاط وپشتیبانی کننده دشمن انجام میگرفت.
رزمندگان یگان ویژه ٢۵کربلا درجبهه خان طومان درحال تحکیم مواضع وشناسایی بیشتر بودند. یقین داشتیم که دشمنان تکفیری واربابان آنان، دراولین روزهای حضور مان درخان طومان، به این جبهه هجوم خواهند اورد.
لذا، موضوعات وموارد لازم رابه همه فرماندهان ورزمندگان ابلاغ وتاکید شده بود.
درگیریها بصورت شبانه روزی بین رزمندگان یگان کربلا با تکفیری ها درجبهه خان طومان شدت بیشتری نسبت به سایر جبهه وجود داشت.
ازطرفی ماموریت عملیات ویژه هم باید درعفبه ارتفاعات العیس انجام میگرفت.
روزهای نوزدهم وبیستم فروردین علاوه براعزام گروهان ویژه برای عملیات ویژه، به تقویت و آماده سازی برای نبرد باتکفیریها پرداخته شد.
گردانهای عمار، حمزه، یاسر، مالک، جیش العسکری سوری) درطول جبهه خان طومان مستقر وسایر رده هابتناسب ماموریت درکل منطقه آماده اجرای ماموریت بود.
گردان احتیاط ناصرین، گردان ادوات و ضدزره، گردان محمول، گروهان مهندسی، گروهان تک تیرانداز، مخابرات، اطلاعات رزمی، اماد و پشتیبانی، و..........
همگی برابرساختار تیپ ویژه، خودشان را برای نبرد با تکفیری ها آماده ومهیا کرده بودند.
هرلحظه منتظر هجوم دشمن بودیم
ادامه دارد.
🌷به مناسبت سالروز شهادت #شهيد_سیدسجاد_خلیلی و #شهیدمحمدتقی_سالخورده و #شهید_حسین_بواس ؛
برای سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان (عج) و شادی روح این شهدای عزیز سوره یس را تلاوت می کنیم.
عزیزانی که تمایل شرکت در این ختم نورانی را دارند به
@vesper07
اطلاع دهند.
(فرصت تلاوت تا غروب فردا)
#کانال_شهیدسیدسجادخلیلی
💠 @Aghaseyedsajad
هدایت شده از تبلیغ جهادی
باسلام خدمت دوستان عزیز و جهادگران خستگیناپذیر
متاسفانه با اینکه همۀ ما خودمان را سرباز و پیرو خط رهبری میدانیم ولی وقتی به عمل میرسد قدرت و توانایی انجام از ما سلب میشود و آب در آسیاب دشمن میریزیم باید با خودمان فکر کنیم که خلأء کار کجاست...
آیا حرفی که میزنیم گفتار ما با کردار ما یکی هست یا نه «مقام معظم رهبری زیدعزة» فرمودند که حمایت از کالای ایرانی و تکیه به داخل ببینیم ما چقدر به این حرف عمل کردیم ؟ یا اینکه هنوز دنبال تلگرام و واتساپ هستیم !!
اگر غیرت ملی و مذهبی داریم همین حالا واتساپ و تلگرام و همۀ کانالهای خارجی را با نام کاربری حذف میکنیم و از کانالهای داخلی حمایت میکنیم (یاعلی بسم الله) شروع کنیم
▫️کانال تبلیغ جهادی
eitaa.com/tablighejahadi
🙏التماس دعا🙏
همسر شهیدی که سر حاج قاسم داد کشید
همسر شهیدی که سر حاج قاسم جیغ کشید / سردار چه گفت؟!
«کلثوم ناصر» همسر شهید مدافع حرم «علی سعد» آن روز فراموشنشدنی را روایت میکند.
شاید دیدار همانطور باشد که میخواستم
عید نوروز تازه تمام شده بود و با بچههایم سوار ماشین ون شدیم و همراه تعدادی از دوستان علی به معراج شهدا رفتیم. در راه سرم را به شیشه چسبانده بودم و بدون اینکه متوجه باشم اطرافم چه میگذرد، همراه نسیمی که به صورتم میخورد در خاطراتم با علی سیر میکردم. تصور من این بود که حالا دیگر واقعاً میتوانم لااقل جسم علی را ببینم. از ماشین که پیاده شدم، پایم جان نداشت. اضطراب همه وجودم را گرفته بود. نمیدانم چه حالی داشتم. لحظههایی بود که هم دوست داشتم زود تمام شود، هم کش آمدنش برایم سراب امیدی شده بود که شاید دیدار همانطور باشد که میخواستم.
دیدار با پیکر علی بعد از ۴ سال در معراج
وقتی مسئولین معراج جعبه چوبی پوشیده شده در پرچم ایران را جلویم گذاشتند، شروع کردند به باز کردن در تابوت. دو نفر از دوستانم که آنها هم همسرانشان همچنان مفقود الاثر هستند، همراهم آمده بودند. داخل تابوت کفنی بود که طولش به یک متر هم نمیرسید. چند جایش نوشته بودند: علی سعد. به یکی از دوستانم نگاه کردم و گفتم: معصومه اینکه پیکر علی نیست! چرا به من دروغ میگویند؟ علی قدبلند و چهار شانه است. فکر میکنم این پیکر یک رزمنده دیگر باشد.
مسئول معراج در حال باز کردن بندهای کفن بود. با صدای لرزان گفتم: لطفاً باز نکنید، آن پیکر همسر من نیست. او که مردی مسن بود، فهمید حال من بد است. گفت: دخترم میشود بنشینی و صلوات بفرستی؟ آرام باش. همین کار را کردم و کمی به خودم آمدم. تصور میکردم لااقل الان که بندها باز شود، صورت علی را میبینم، اما وقتی پارچه باز شد تنها با چند استخوان مواجه شدم.
(علی سال ۱۳۹۴ در خان طومان سوریه به شهادت رسیده بود، اما بدنش در منطقه ماند و پیکرش چهار سال بعد در فروردین سال ۹۸ توسط گروه تفحص کشف شد.)
شهید علی سعد
هدیهای از طرف علی
آن آقا گفت: این علی شماست. دوست دیگرم که متوجه حال من شده بود، گفت: «بعد از چهار سال مفقودی توقع داشتی پیکر علی چطور بیاید؟ آرام باش و با او صحبت کن.» روی پیشانی جمجمه علی، سربند یا زهرا(س) بسته شده بود. آن مرد برای اینکه مرا آرامتر کند، گفت: چون خانم خوبی بودی و شلوغ کاری نکردی این سربند را باز میکنم و به تو میدهم. از طرف شهید یادگاری نگهدار. جمجمه علی را در آغوش گرفتم و تنها یادم میآید آن لحظه با فریاد خدا را صدا کردم و دیگر چیزی یادم نمیآید.
علی را به خاک سپردیم
فردا ظهرش پیکر که چه عرض کنم، استخوانهای علی را آوردند خانه و بعد از تشییع حرکت کردیم به سمت فرودگاه. علی وصیت کرده بود در زادگاهش، شهرکی نزدیکی دزفول به خاک سپرده شود. به فرودگاه اهواز که رسیدیم تعدادی سرباز آمدند و سلام نظامی دادند و احترام گذاشتند و روز بعد در کنار مزار «اسحاق نبی» جایی که خود علی وصیت کرده بود، به خاک سپرده شد.
من حسین پورجعفری هستم
چند ماه گذشت تا اینکه حاج قاسم خودش گفته بود میخواهد یک دیدار خصوصی با خانوده شهید سعد داشته باشم. اواخر مهر سال ۹۸ بود. من معاون مدرسه بودم. یک روز که مدرسه تعطیل شد، خواستم به خانه بیایم که گوشیام زنگ خورد. آقایی که بعدا شناختم و فهمیدم شهید پورجعفری بود، گفت: «سلام خانم سعد!» گفتم: «امرتان را بفرمایید.» گفت: «من حسین پورجعفری هستم، از دفتر حاج قاسم تماس میگیرم.» اول فکر کردم شاید کسی دارد مزاحمت ایجاد میکند.
آقای پورجعفری گفت: «حاج قاسم میخواهد با شما صحبت کند.» بلافاصله حاج قاسم گوشی را گرفت شروع کرد به حال و احوال کردن. تا صدایش را شنیدم، با ناراحتی زیاد گفتم: «سلام حاجی! دستت درد نکنه!» حاج قاسم گفت: «میدانم دلت پر است، اما صبر کن میخواهم چیزی به تو بگویم.» گفتم: «مگر چیزی هم باقی مانده؟» گفت: «آره، پنجشنبه میخواهم بیایم خانه شما، هستین؟» گفتم: «بله.» گفت: «پنجشنبه ساعت ۹ صبح میآیم.»
حاجی این چه کاری بود؟
پنجشنبه ۲ آبان ۹۸ از ساعت ۹ منتظر بودم. حدود ساعت یازده و نیم حاجی همراه شهید پورجعفری آمدند خانه ما. فکر کردم ناهار میمانند. برای همین کمی قورمه سبزی درست کرده بودم، میوه، شیرینی، چای، دمنوش و همه چیز آماده کرده بودم.
تا چشمم به حاج قاسم افتاد، شروع کردم گریه کردن. گفتم: «حاجی این چه کاری بود؟ شما ۴ سال به من گفتی علی اسیر است، برمیگردد. این دیگر چه اسارتی بود؟» گفت: «دخترم! مگر علی اسیر نبود؟» گفتم: «اما شما به من گفتی او زنده است.» گفت: «مگر غیر از این است که شهدا زنده هستند؟ این آیه قرآن است، من از خودم نمیگویم.»
۲۵ روز سعی کردیم آماده شویم
بعد با همان لحن مهربانش گفت: «دخترم وصیت خود علی بود: تا زمانی که خودم نیامدم، چیزی به همسرم ن
گویید. تحملش را ندارد. وقتی آمدم همه چیز را بگویید. ما ۲۵ روز بعد از آمدن پیکر علی این دست و آن دست میکردیم که تو آماده شوی، اما روز به روز حالت بدتر میشد. انگار نمیخواهی بپذیری علی شهید شده.» گفتم: «هنوز هم نپذیرفتهام. به اعتقاد من آن پیکر، پیکر علی نبود.» حاج قاسم گفت: «چرا پیکر علی بود. من خودم جواب آزمایش DNA او را دیدم.»
من بچههایم را برای دادن آزمایش DNA نبرده بودم، چون اصلا اعتقادی به این کارها نداشتم. میگفتم: علی زنده است. حاج قاسم گفت: «برادر علی آمد DNA داد و فهمیدیم پیکر متعلق به علی آقاست.»
حاج قاسم گفت: به یقین رسیدیم علی شهید شده
علی گفته بود حتی اگر قطع نخاع شدم هم چیزی به همسرم نگویید. هر وقت آمدم خودش مرا میبیند. اگر اسیر شدم چیزی به او نگویید، اگر هم شهید شدم تا پیکرم نیامده چیزی به او نگویید. حاج قاسم میگفت: «هر باری که میخواستیم به تو بگوییم علی شهید شده و به یقین رسیده بودیم که او به شهادت رسیده، هر بار انگار جلوی پای ما سنگ میافتاد، متوجه شدم این خواست شهید است و ما نمیتوانیم کاری کنیم.»
باز برگشتم سر پله اولم. گفتم: «حاج قاسم! شما گفتید علی برمیگرده!» گفت: «مگر برنگشت؟ در میان دوستانت کسی نیست شوهرش مفقود باشد؟» گفتم: «چرا.» گفت: «ما حتی نمیدانیم پیکر همسران آنها کجا هست؟ چیزی از پیکر آنها مانده یا نه؟ اما من به تو قول دادم علی میآید، هرطور شده او را آوردم. حالا چه حرفی داری؟»
نباید با حاجی اینطور صحبت کنیم
عمویم هم آن روز خانه ما بود. وقتی لحن صحبت من با حاج قاسم را دید، لبش را گاز گرفت و گفت: «نباید با حاجی اینطور صحبت کنیم.» من با جیغ و گریه حرف میزدم. گفتم: «حاجی! من با سه تا بچه چه کار کنم؟» حاج قاسم گفت: «وقتی شهید در خانه نباشد، خلیفه خانه خداست. تو خدا را داری.» حرفهایش به جانم مینشست، اما باید حرفهای دلم را که کوهی از آتش بود، بیرون میریختم تا صحبتهای مردی چون او آرامش را به من برمیگرداند.
حاجی گفت: «در ضمن، من اول پدر تو هستم بعد پدر تمام بچههای شهدا.» گفتم: «حاجی من نمیتوانم تنهایی بچهها را بزرگ کنم.» گفت: «من کمکت میکنم، خدا هم هست، دعای علی هم هست.» بعد گفت: «حالا بیا میخواهم دعوای پدر دختری با تو بکنم. نمیخواهم جلوی آقای پور جعفری و عمویت باشد.» رفتیم کمی آن طرف تر، چند حرف به من زد و نصیحتم کرد. گفت: «هر کسی لیاقت همسر شهید بودن را ندارد. ببین خدا تو را چطور نگاه کرد که همسر شهید شدی. هر کسی توفیق این را ندارد که بشود فرزند شهید، ببین خدا تو را چقدر دوست دارد که سه یادگار شهید به تو داده.» گفتم: «حاجی سخت است.» گفت: «میدانم ولی بیخود نیست که خدا چنین مقامی به تو داده، در ضمن علی هم زنده است، فقط تو او را نمیبینی. علی کنار توست. باید آنقدر صبور باشی در رسانهها با لب خندان و خوشحال صحبت کنی که اگر دشمن دید، دلشاد نشود. دشمن باید ببیند ما همچین شیرمردانی داریم که به میدان رفتند و شهید شدند و شیر زنانی هم داریم که حمایتمان کردند. صبور باش! اینقدر بیتابی نکن. علی همیشه میگفت تو خیلی صبوری و هرچه او میگفت روی حرفش حرف نمیزدی. حالا هم باید همینطور باشی. همسرت مرد بزرگی بود.»
این حرفها را که میزد. خیلی آرام شدم و دیگر بعد از آن بیتابی نمیکردم.
حاج قاسم گفت: «مرد، ستون و سقف خانه است. زنی که شوهرش را از دست میدهد، ستون خانهاش را از دست داده، پس باید آنقدر قوی باشد که که نگذارد باد و باران گزندی به بچههایش برساند.» گفتم: «با زخم زبانها چکار کنم؟» گفت: «آدمهای ابلهی هستند که میگویند مدافعان حرم برای پول رفتند؛ در حالی که آنها برای وطن و ناموس رفتند.» بعد، ضربالمثلی زد که خیلی دوست داشتم. گفت: «آدمهایی که طبقه اول یک ساختمان هستند، مزاحمی به شیشه خانهشان سنگ بزند، هم سنگ شیشه را میشکند، اما خود مزاحم به راحتی قابل دیدن است، اما وقتی به طبقه سوم بروی، شاید سنگ به شیشه بخورد، اما مزاحم کمتر دیده میشود. به طبقه پنجم بروی دیگر سنگ به شیشه نمیرسد و مزاحم را کوچکتر میبینی. وارد طبقه بیستم شوی سنگ که هیچی، خود مزاحم هم دیده نمیشود.»
پرسیدم: یعنی چی؟ معنی این حرف چیست؟ گفت: «یعنی باید آنقدر اوج بگیری و شعور اخلاقیات را بالا ببری که حرفها و آدمهای این چنینی در اطرافت مثل پشه به نظر برسند. معرفتت را بالا ببر و به همان عهدی که با شهدا بستی بمان. ما هم باید به مقام آنها برسیم که این چیزها تکان مان ندهد.»
حرفهای حاج قاسم خیلی به دلم نشست. بعد پرسید: «بهتر شدی؟ الان آرامی؟» گفتم: «خیلی.»
مردی به صمیمیت حاج قاسم
بعد بابا صدایش کردم و گفتم: میشود امروز ناهار با ما بمانید؟ گفت: خیلی دوست دارم، اما کار دارم و باید بروم. خواهش کردم و گفتم: «من ناهار درست کردم. الان که بچهها شما را دیدند انگار بابایشان را دیدهاند.» حاجی خندید و گفت:
«حالا پاشو برویم ببینم چه درست کردی که من ناهار بمانم؟» همراهم آمد آشپزخانه. در قابلمه را برداشت و گفت: «نه! معلومه که آشپز خوبی هم هستی. قورمه سبزی جا افتاده، اما برنج دم نکشیده.» گفتم: «تا شما چای بخورید من برنج را دم میکنم.»
آقای پورجعفری گفت: «خانم سعد! حاجی را در معذوریت قرار ندهید. غذا خوردن برای او ممنوع است.» فکر کردم به خاطر مسایل امنیتی میگوید. خندیدم و گفتم: «آقای پورجعفری! خانه شهید غذا خوردن مگر چه اشکالی دارد؟ من حاضرم جان خودم و بچههایم را فدا کنم برای حاج قاسم.»
آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود
حاجی گفت: «من به شما قول میدهم یک روز دیگر برای ناهار به منزلتان بیایم. بعد رو کرد به معصومه و با قربان صدقه گفت: «دخترم! تو چقدر نازی!» و او را بوسید و گفت: «معصومه شماره موبایلم را یادداشت کن. هر موقع مادرت سرت غر زد به من زنگ بزن تا حسابش را برسم!» معصومه خندید و گفت: «حاجی! مامان خیلی بیتاب بابامه و خیلی گریه میکنه.» پریدم وسط حرفش و گفتم: «حاج قاسم! ای کاش میگذاشتید پیکر علی تهران میماند.» گفت: «چرا؟ میخواستی هر شب بروی بالای مزارش غرغر کنی؟» بعد با خنده صدا کرد: «حسین حسین، شماره خودت را هم به خانم سعد بده و هر وقت زنگ زد جواب بده که غرغرهایش را بکند و دست از سر شهید بردارد.»
آن روز واقعاً یکی از بهترین روزهای زندگی من بود. انگار تازه جان گرفتیم و نفس من بعد از چهار سال که در سینهام حبس شده بود، آزاد شد. داشتم خفه میشدم. همیشه بغضی در گلویم داشتم، اما وقتی حاج قاسم آمد، انگار همه غم و بدبختی من تمام شد.
حاج قاسم از من درخواست هدیه کرد
روزی که حاج قاسم آمده بود خانهمان به بچهها انگشتر هدیه داد. به من هم هدیه داد و گفت: «دخترم! میشود خواهش کنم تو هم به من یک هدیه بدهی؟» گفتم: «هر چی که بخواهید! من جانم را میدهم.» گفت: «بابا! میروی یکی از زیر پیراهنیهای علی را برایم بیاوری؟» گفتم: «برای چی؟» گفت: «من فکر میکنم هنوز توفیق شهادت ندارم.» گفتم: «حاجی! تو را به خدا دیگر این حرف را نزنید، تمام امید بچههای شهید شما هستید. چرا این حرف را میزنید؟» گفت: «دخترم! شهادت آرزوی من است. همه این سالها تلاش کردم، چرا نباید شهید شوم؟ میخواهم لباس شهید را بپوشم، شاید من هم شهید شوم.»
من یک چفیه و یک زیرپوش علی را به او دادم و گفتم: «میدهم اما تو را به خدا به این نیت که گفتید استفاده نکنید.» گفت: «باشه.»
قولی که هیچ وقت عملی نشد چند شب قبل از شهادت حاج قاسم استرسی که قبل از شهادت علی پیدا کردم، همان استرس را برای شهادت حاج قاسم پیدا کردم. زنگ زدم به آقای پورجعفری گفتم: «میشود تلفن را به حاج قاسم بدهید؟» گفت: «حاجی دستش بند است.» گفتم: تو را به خدا چند دقیقه فقط کار دارم. شهید پورجعفری حاجی را صدا کرد و گفت: «نمیدانم چرا خانم سعد دارد گریه میکند.» حاجی تلفن را گرفت و گفت: «دختر غرغروی من! دوباره چی شده؟» گفتم: «حاجی کجا هستید؟ من دوباره بیقرار هستم. نکند جایی بروید. احساس میکنم همان اتفاقی که برای علی افتاد، ممکن است برایتان بیافتد. همان حس بد را از دیشب تا حالا نسبت به شما پیدا کردم.» گفت: «یعنی میخواهم شهید شوم؟» گفتم: «خدا نکند، دشمنت بمیرد.» گفت: «دارم کارهایم را جمع و جور میکنم. اینقدر هم غرغر نکن سر من. خیالت راحت من دارم میروم جایی، برمیگردم بعد میآیم همان قولی که دادم، ناهار میآیم خانه شما.»
شبی که پابرهنه به سرمان میزدیم
شب شهادت حاج قاسم با دوستانم رفتیم قم. نمیدانم چه جشنی میخواستیم برای همسران شهدا بگیریم. دوستانم گفتند بیایید مکان مراسم را آذین ببندیم. دست و دلم نمیرفت. همه میگفتند خانم سعد، همیشه انرژی شما منفی هست. گفتم: نمیدانم چرا دست و دلم به آذین بستن نمیرود. برگشتیم خانه. ۱۳ دی وقتی شنیدم حاج قاسم شهید شده، دنیا دوباره روی سرم خراب شد. دوباره علی شهید شده بود. این بار نه تنها غم از دست دادن علی را داشتم، احساس میکردم پدرم را هم از دست دادهام. صبح که گوشی را روشن کردم و خبر را شنیدم و گفتم: اینها دیگر چه چرت و پرتی است منتشر میکنند؟ مطمئن که شدم، گریه کردم. بچهها با حالت بدی از خواب بلند شدند و شروع کردند گریه کردن. معصومه بعد از آن تا مدتها افسردگی گرفت و حالش بد بود. من و بچههایم خودمان را به فرودگاه رساندیم وحتا به استقبال پیکر او برویم. پابرهنه به سرمان میزدیم در فرودگاه و میدویدیم.
آنقدر جیغ زدم که آقایی گفت: «خانم! چه کار میکنید؟»
شهید کسی است که در میدان جنگ و در خدمت امام یا نائب او کشته شود و هر کس در زمان امام زمان علیه السلام در حفظ اسلام کشته شود، یقیناً به او ملحق خواهد شد، شهادت عبارت است از نبوغ درخشان حیات در کمال هشیاری و آزادی. 🌷
شهید، باران رحمت الهی است که به زمین خشک جانها ، حیات دوباره میدهد.🌷
عشقِ شهید ، عشقِ حقیقی است که با هیچ چیز عوض نخواهد شد.🌷
زیباترین فصل این فرهنگ ، خالقان این حماسه عظیم اند که با صلابت اراده و نور ایمان ، رهنورد راه مقدسی شدند که با پاداش آن ، جاودانگی و بقا بود.🌷
سالروز شهادت
شهید سید سجاد خلیلی
شهید محمد تقی سالخورده
شهید حسین بواس
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#ارسالی_کاربران
@Aghaseyedsajad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی از تصاویر شهید سالخورده به مناسبت سالگرد شهادتش🌹
چو مرغ شب خواندی و رفتی ...
دلم را لرزاندی و رفتی ...
#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹گرامیباد 21 فروردین سالروز شهادت شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
🌹رنگ و بوی خدا
🌹فرمانده نیرو که شدم خیلی نامهی تبریک برایم آمد، اما در میان این نامهها، نامه #صیاد از همه زیباتر بود.
معلوم بود برای نوشتن آن وقت گذاشته؛ هنوز هم آن نامه را دارم.
🌹او برایم نوشته بود: «در حدیث برای ما نقل کردهاند که اگر میخواهی حال و روح درستی در اقامهی نماز واجبت داشته باشی، به این بیندیش که این #نماز، نماز آخرت است.
🌹وبعد افزوده بود:با الهام از این نکته همیشه به خودم نهیب میزنم اگر میخواهی از تکلیف خدا درست بیرون بیایی باید به این بیندیشی که مسئولیت کنونیات آخرین #تکلیف_الهی است که بر دوشت نهاده شده است.
🌹آن وقت است که زمینه پیدا میکنم تا نیت، فکر، زبان، قلم و عملم رنگ گیرد و کار را برای خدا انجام دهم. با چنین روحیه و تفکری قلبم مالامال #امید میشود به اینکه خدای متعال به من معرفت، بصیرت و دست گیری(از جانب خودش) بخشد. چون کار به خودش تعلق دارد...»
و بعد هم تبریکات معمول را گفته بود.
📚برگرفته از کتاب دلم برایت تنگ شده