『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #حقیق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #حقیق
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_پانزدهم
#صفحه۳۱
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾💧ساعت ۳:۳۰ شب بود و تا ساعتی دیگر هوا روشن میشد. هنوز بین ماندن و برگشتن مردد بودم که دو نفری با هم هُلم دادن داخل آب. اولین موج که به گلویم خود، آب از داخل زخم تا ته ريه ام رفت و شوری نمک، همراه با سرفه های خونی تا مغزم را سوزاند؛ اما چارهای نبود، باید فین می زدم. فقط سرم نباید زیر آب می رفت.💧
کمی که از ساحل دشمن جدا شدیم معصوم زاده و #منطقی که تا آن لحظه زیر بغلم را گرفته بودند و کمک میکردند، یک آن رهایم کردند. معصوم زاده گفت: این دیگه بردن نداره! یکی شان رفت به سمت چپ و آن دیگری به سمت راست و من فکر کردم که خسته شدن و رهایم کردند، اما خیلی زود برگشتند و دوباره زیر بازوهایم را گرفتند.
کمی فین زديم و جلو آمدیم. همه طرف آب بود درست مثل وسط دریا. اصلاً ساحل پیدا نبود. معصوم زاده می گفت: از این طرف برویم و #علی_منطقی طرف دیگر را نشان میداد. فهمیدم جهت را گم کردهاند. به سمتی که مطمئن بودم ساحل #خرمشهر است، چرخیدم و با کف دست روی آب زدم تا جهت را نشانشان بدهم. بالاخره تسليم نظر من شدند.
به سمتی که آمده بودیم، فين زدیم. مقداری آمدیم و باز این دو زیر بغلم را رها کردند و رفتند و دوباره آمدند. این صحنه تا چند بار تکرار شد و هر بار من فکر کردم جهت را گم کردهاند؛ اما نمی دانستم که هر دو زخمی اند و خسته شده اند و گلوی شکافته من را که میبینند بیشتر ناامید میشوند. اما انگار وجدان رهایشان نمیکرد و دلشان نمی آمد که مرا وسط #اروند رها کنند.
توی آن
تاریکی، یکباره چشم منطقی به یک باک بنزین قایق موتوری افتاد که روی آب افتاده بود. پیدا بود قایق را زدهاند. تکه های سوخته قایق، کمی آن طرفتر با جریان آب به سمت #خلیج_فارس میرفت. منطقی شنا کنان به طرف باک بنزین رفت و آن را آورد و گذاشت زیر شکم من و همانجا گفت:آخیش راحت شدیم از دست این اوسا کریم.
توی برزخ بین مرگ و زندگی لبخندی روی لبم گُل کرد. چند متر به راحتی آمدیم که رگبار تیربارچی های دشمن از پشت سر سرعتمان را بیشتر کرد. تیرهای سرخ وزوزکنان به سینه آب می خوردند، کمان می کردند و می رفتند رو به آسمان. هر آن منتظر بودم گلوله ای پشت سرم بنشیند و مغزم را متلاشی کند.
نمی ترسیدم ولی نگران این دو #غواص مجروح بودم که صدای رگبار که بلند می شد هر دو سر شان را زیر آب میبردند و بعد از چند ثانیه بیرون میآمدند. رگبار تیربارها و شلیک آرپیجی تمام شد و جایش را به انفجار پیدرپی #خمپاره روی آب داد. خمپارهها مثل شهاب سنگ از آسمان فرود می آمدند و با انفجارشان روی آب، حجمی از آب بالا میرفت و روی سر و صورتمان میریخت. هر چه جلوتر می رفتیم لاشههای قایقهای متلاشی شده خودی بیشتر میشدند.
قریب یک ساعت بود که روی آب بودیم و فین می زدیم که یکدفعه پاهایمان به گل نشست.
هوا هنوز تاریک بود، اما منورها نشان میدادند که آب جزر شده و ما باید مسافت زیادی را از داخل گل و لای که بوی ماهی مرده میداد، عبور کنیم. سرم گیج می رفت. گلویم از شدت آب شور اروند می سوخت. رمقی در پاهایم باقی نمانده بود. این دو نفر که تا حالا جورم را کشیده بودند، با وجود زخمشان و پاهایی که تا زانو توی گل رفته بود، دیگر نمی توانستند دستم را بگیرند.
چارهای نبود به هر شکل باید این ۱۰۰ متر را از میان گل و باتلاق میرفتیم.
می رفتیم و میافتادیم. بالاخره رسیدیم به جایی که مقابلمان پر از #سیم_خاردار و موانع #خورشیدی بود. سیدحسین معصوم زاده گفت:اشتباه آمدیم اینجا جزیره #ام_الرصاصه و ما با دست خودمان آمدیم داخل عراقی ها...😢
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_پانزدهم
#صفحه۳۲
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾خواستم بفهمانم که نه اشتباه می کنی درست آمدیم، اما نتوانستم. آنجا ساحل #خرمشهر بود و این موانع را عراقیها وقتی که پنج سال پیش خرمشهر را تصرف کرده بودند ایجاد کرده بودند. معصوم زاده گفت: شما همین جا بمانید من برم جلو ببینم چه خبره!! به سختی رفت و بعد از چند دقیقه آمد و گفت معلوم نیست کی به کیه. اینجا عراقه و ایران، هر جا هست حرف اولش خالیه و پشت این خاکریز کسی نیست.
روی زانو با آرنج چند متر جلوتر رفتیم. من به آنها بفهماندم که راه را درست آمدیم و همین را باید ادامه بدهیم. این ۱۰۰ متر بسیار سختتر از ۹۰۰ متر داخل آب بود. گاهی روی گل می غلتیدیم و گاهی سینهخیز می رفتیم و کم کم داشت راه نفسم بسته میشد و در هر قدم، یک گام به مرگ نزدیک تر می شدم، رسیدم به جایی که مثل یک تکه چوب خشک افتادم. #منطقی با التماس گفت:کریم به امام زمان قسمت می دهم که این چند متر رو بیا...✨
می خواستم اما نمیتوانستم. زمان برایم متوقف شده بود. دوباره توی دلم #شهادتین را گفتم. علی چند متر دستم را روی گل کشید. او هم خسته شده بود. میافتاد و باز بلند میشد و دستم را می کشید. تا باتلاق تمام شد و یک آن هر دو پشت خاکریز افتادیم. در این فاصله، معصوم زاده بازهم جلوتر رفته بود تا اطمینان پیدا کند که اینجا خط خودی است نه دشمن.
به هوش که آمدم تو اورژانس بودم. کنارم سید حسین معصوم زاده و علی #منطقی نشسته بودند و کسی داشت زخمشان را می بست. خمپاره دشمن هم یک ریز دور و اطراف اورژانس میخورد. پرستاران گلوله و خون را ار دور گلویم پا کرده بودند. اما از سرما می لرزیدم. چند پتو رویم کشیدند. چشمم به ساعت غواصی ام افتاد. به سیدحسین اشاره کردم که ساعت را باز کن. همین کار را کرد و پرتش کرد یک گوشه. بهم برخورد. خواستم داد بزنم:اون بیت الماله که یکی قیچی به دست آمد و لباس غواصی ام را پاره کرد و کارت و پلاک شناسایی را که زیر آن داشتم، به فردی دارد که از واحد تعاون لشکر، مسئولیت ثبت اسامی مجروحان و #شهدا را داشت.
وقت نماز صبح بود. خاک خشک شده لای موهای سرم را ریختم و با کف دست روی آن زدم و تیمم کردم ولی نمازم را بی کلام، با زبان دل خواند. نماز که تمام شد، یاد شبهای گذشته و نمازهای جماعتی افتادم که با #غواصان میخواندیم.✨ #اشک چشمانم را پر کرد.💔💧 گلویم پاره بود. در دلم روضه #حضرت_علی_اصغر تازه شد و منقلب شدم و از هوش رفتم...🍂
#پایان_موج_نهم_کتاب
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_پانزدهم
#صفحه۳۳
🕊
🍂🍃🌾
🕊
#موج_دهم:
#راهکار_اشک…💧
🌾💧
🍃به هوش آمدم. روی برانکارد، کنار چند مجروح دیگر از داخل #هواپیما خارجمان می کردند. آمبولانسها صف کشیده بودند و هر کدام یکی دو مجروح را حمل می کردند. من را هم تنها سوار یک آمبولانس کردند. آمبوالانس آژیر وکشان به بیمارستانی رسید که روی سر در آن نوشته شده بود بیمارستان #شهیدخلیلی_شیراز
آنجا همه مجروحان از گوش و حلق و بینی خورده بودند. کنار هفت نفر خوابیدم. صورت یکی را ترکش جوری صاف کرده بود که دماغ نداشت. چند پرستار آمدند و زخمم را شستشو دادند.
شب که شد از کمردرد ناشی از #موج_گرفتگی آرام و قرار نداشتم. از روی تخت بلند شدم و روی زمین دراز کشیدم.
شب سختی بود. صبح که شد شنیدم که سرپرست به پزشک جراح می گفت:این آقا از گونه چپش تیر خورده، رفته دندانها شکسته، انتهای زبونش رو بریده، حلقش رو پاره کرده و از گلوش بیرون اومده.
پزشک جراح گفت:آماده اش کنید برای اتاق عمل. ساعتی بعد مرد میانسالی آمد و با لهجه شیرین شیرازی گفت:کاکو حاضر شو! باید آن ریش های قشنگت رو بتراشم.
یک سال بود که تیغ به صورتم نیفتاده بود. ریش های بلندی داشتم، با یک سیبیل پرپشت که از نوجوانی تیغ نخورده بود. ریشم را که زد، زخم و نگرانی را در صورتم دید و به سبیلم دست نزد. قیافه ای عجیب و غریب پیدا کردم که آن مجروحی که بینی اش را ترکش صاف کرده بود، بهم حسابی خندید و یک آینه آورد تا خودم را ببینم. حق داشت بخندد. من بیشتر از آن مجروح صورت صاف، به خودم خندیدم. با این صورت زرد و گونه های استخوانی و ریش صاف و سبیل چنگیزی، شده بودند عینهو معرکه گیرهای خال باز محله قدیمیمان در سرگذر. با این سروشکل رفتم به اتاق عمل و نمیدانم بعد از چند ساعت از اتاق عمل بیرون آمدم.
به هوش که آمدم پزشکان همچنان توی بخش بالای سرم بودند و گفتند:تو اتاق عمل نتوانستیم لولهای از راه بینی به معده بفرستیم. گیج و منگ فقط نگاه می کردم و اثر آمپول بیهوشی رفته بود و درد را میفهمیدم. گلویم را بسته بودند و از راه بینی لوله ای را به زحمت تا معده ام فرو کرده کردند و سرنگ بزرگی سرلوله زدند و از راه آن، مایعات و غذاهای آبکی را تا ته معده ام فرستادند.
کمی که وضعیتم بهتر شد، دکتر دوباره با چند پزشک جوان آمدند بالای سرم.
دکتر پانسمان را باز کرد و به دانشجویان پزشکی توضیحاتی علمی داد که من از تمام آن، این جمله آخرش را فهمیدم: " این گلوله همه چی رو شکافته و پاره کرده، الا رگ گردنشو. همان حبل الوریدی که خدای متعال فرموده، من به بنده ام از رگ گردنش بهش نزدیک ترم." از این تعبیر قرآنی پزشک جراح خوشم آمد.✨
بعد از چند روز، شماره تلفن برادر بزرگم، حاج حمید را روی کاغذ نوشتم و به ایستگاه پرستاری دادم و همان روز " داملا " خودش را از #همدان به #شیراز رساند و کمک کارم شد.
داشتیم بااو روی ویلچر داخل بخش می چرخیدیم که قیافه #حاج_حسن_تاجوک #فرمانده گردان بچه های #ملایر را ته راهرو دیدم. با اشاره به برادرم فهماندم که او را صدا کند.
او هم مثل من روی ویلچر بود و از شکم بدجوری مجروح شده بود.❣ #حاج_حسن دو سال پیش در کمینی در سومار به دام عراقی ها افتاده بود که تیرخلاص هم به سرش زده بودند؛ اما خدا خواست که از آن مهلکه جان سالم به در ببرد و حالا در #عملیات_کربلای۴ از ناحیه شکم به شدت مجروح شده بود و نمی توانست سرپا بایستد؛ اما برعکس من می توانستم راحت حرف بزند.
دیدن او شوروشعفی به من داد و با زبان لالی فهماندم که از عملیات چه خبر؟…
#ادامه_دارد…
🍂___________________
پ.ن:
#شهیدحاج_حسن_تاجوک ، در کربلای۴ بشدت مجروح میشود اما باهمان مجروحیت شدیدشان ، با آمبولانس در عملیات کربلای۵ حضور می یابد تا نیروهایش روحیه شان را از دست ندهند..
حاج حسن در چهارم تیرماه ۱۳۶۷ در جبهه غرب بشهادت می رسند.🕊🌹
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
هر وقت خواستی .....
اقتدار و صلابت
توام و مهربانی را
در چشم یک مرد ببینی
چشمانت را به حاج حسن تاجوک بدوز ....
سردار شهید حاج حسن تاجوک
💐🌷
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹شهیدان :
حاج حسن #تاجوک..
سردارعلی #چیت سازیان..
حاج ستار #ابراهیمی و....🌹
🌸.....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌺حضرت صاحب الزمان(عج):
به شیعیان ودوستان مابگوئیدکه خدارابحق عمه ام #زینب(س)قسم دهندکه #فرج مرانزدیک گرداند💔
🌸دعای فرج هدیه بشهدا
بخصوص شهدای عملیات #کربلای۴
🌹🌾
@Karbala_1365
🕊 دستم
از هر چه هست
کوتاه است
از جهان قایقی به گل دارم
بشنو ای شاه گوش ماهیها
دل اگر نیست
درد و دل دارم ...
#علیرضا_آذر
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
عاشق که باشے
اگر دنیا را به پایت بریزند
اما معشوق در کنارت نباشد
دنیا را براے لحظہ اے نمیخواهی،
هیچ چیزی دردِ فراق را کم نخواهد کرد
تو سالهاست کنارِ ما نیستے و
ما بےتو....
ما بےتو چه کرده ایم؟
ما را ببخش
ما عاشق نبودیم
ما فقط لافِ عاشقے زده ایم
به امید روزےکه تمــام دنیــا
فقط تــو را بخواهند مولاے غریبم.
در افق آرزوهایم
تنها
♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡رامےبینم.
🌹🍃🌹🍃
مهربان معبودم 🌾♥️✨
بر من منّت گذار که با اشتیاق
به سوی تو آیم و کمر به کاری بندم که دوست میداری...🍎
و مایهی خرسندی توست که تو
بر هر کار توانایی و برآوردن این خواستهها
برای تو آسان است...🙃
یاریمون کن که توی این ماه رمضان هرچه بیشتر به تو نزدیک بشیم ...🕊🌿
#صحیفه_سجادیه🍀
حاجی کی باورش میشد قرارِ
بی شما، ماه رمضون رو سر کنیم؟😭❣
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
ماه شعبان رفت و آن محبوب بی همتا نیامد ماه دیگر آمد و آن ماه خوش سیما نیامد سالها شد دل به شوق دید
🕊
برگرد آقای خوبم !
با شما حرفها دارم!
از تمام آنهایی که دلم را شکستند و درد به جانم انداختن..
از آنهایی که دلیل اشک و آهم شدند...
برگرد آقاجان
با شما درد دلها دارم…😔
.
آتش دوری مرا سوزاند
ای "روز #وصال"
بیش از این طاقت ندارم "دیر میآیی" چقدر...
دلباخته ی تو.....
فقط به عشق تو نفس میکشد.
@Karbala_1365
فقط به عشق تو♥️
✨
🌹 #آخرین_جمعه
#ماه_مبارک_شعبان✨
در خصوص #فضیلت این روز آمده است: شیخ صدوق در کتاب عیون اخبار الرضا(علبیه السلام) به اسناد خود از عبدالسلام بن صالح هروی روایت کرده است که او گفت: آخرین جمعه ماه شعبان، خدمت امام رضا(علیه السلام) رسیدم.
♦️حضرت به من فرمود: ای اباصلت! روزهای ماه شعبان سپری شدند و اینک آخرین جمعه آن فرا رسیده... در این روزهای باقی مانده از ماه شعبان، کوتاهیهای گذشتهات را جبران کن و اعمالی که مفید به حال تو باشد انجام بده و زیاد دعا و استغفار کن و بسیار تلاوت قرآن نما و از گناهانی که کردهای، توبه کن تا وقتی که ماه رمضان فرا میرسد، خود را برای خدا خالص و پاک کرده باشی.
♦️امانتهایی که به تو سپرده شده، به صاحبانش برگردان. اگر از مومنی کینه به دل داری، گرد و غبار کینه را از دلت پاک کن. گناه را از دلت ریشه کن نما و از خداوند بترس و در نهان و آشکار بر او توکل کن. در بقیه روزهای باقی مانده این دعا را زیاد بخوان: «اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ قَدْ غَفَرْتَ لَنَا فِی مَا مَضَی مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ؛ خدایا اگر در آن قسمت از ماه شعبان که گذشته، ما را نیامرزیدهای، در آن قسمت که از این ماه باقیمانده، بیامرزان». به درستی که خداوند متعال در این ماه بندههای بسیاری را از آتش جهنم نجات میدهد.
🌒
#ڪــلام_شهــید
خدایا!
مرا از بـلای غـرور و خودخواهی
نجات دِه تا،
حقایـق وجود را ببینم و
جمال زیبای تو را مشاهده ڪنم،
خدایا !
پَستی و ناپایداری روزگار را ،
همیشه در نظــرم جلوهگر ساز تا،
فـریب زرق و برق عالـــم خاڪی
مـرا از یاد تـو دور نڪند.
#شهیدمصطفی_چمران
#معطر_به_عطرخدا
🌷
خدايـا !
از مـا نگيـر ،
ايـن لذّت با شهـدا بودن را...
#دفاع_مقدس
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
محض خنده😂
از دست ندید حال و روز این روزهای بعضی هامون😂
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #حقیق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #حقیق
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_شانزدهم
#صفحه۳۴
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾💧دیدن #حاج_حسن_تاجوک شوروشعفی به من داد❤️ و با زبان لالی فهماندم که از عملیات چه خبر؟
و او توضیح داد:
" #عملیات_لو_رفته_بود. دشمن از زمان و مکان عملیات خبر داشت.
شما که داخل آب بودید ما هم در اسکله، سوار قایق ها #انتظار می کشیدیم که شما خط رو بشکنید تا از کارون به داخل #اروند بیاییم. آماده بودیم که هواپیماهای عراقی آمدند و تمام اسکله را شبانه بمباران کردند. قایق های زیادی در آتش #سوختند. ما هم تا میانه اروند با قایق آمدیم، اما آتش ضدهوایی توپ ۲۳ میلیمتری که سطح آب را میزد، راهمان را بست و ما هم مجبور به عقبنشینی شدیم.
به اینجا که رسید، آه سردی کشید و ساکت شد.😔🍂
من با اشاره فهماندم:که از بچههای من چی میدونی؟
گفت:فقط می دونم که بیشتر #غواصها #شهید شدند شاید هم #اسیر.🕊❣
🕊 ❣
🕊
❣ 🕊 🕊
🕊
🍂همانروز من و #حاج_حسن_تاجوک را با یک هواپیمای ترابری ۱۳۰ به #تهران انتقال دادند. فکر کردیم که برای ادامه درمان به بیمارستان در تهران می رویم؛ اما بردنمان داخل یک اتاق و یک دست لباس تنمان کردند و به داداش حمید ۲۰۰ تومان پول دادند که با آن سوار اتوبوس #تهران_همدان شویم. حاج حسن تاجوک این صحنه را دید. به کسی که پول داده بود، گفت:برادرجان خوب به زخم های ما دو نفر نگاه کن ما از این ۲۰۰ تومانی ها نیستیم باید برامون آمبولانس جورکنید.✨
گفتند:پس امشب رو باید تهران بمونید. من را کف یک
آمبولانس خواباندند حاج حسن تاجوک و برادرم هم کنارم نشستند. فکر کردیم به یک بیمارستان می رویم؛
اما به جایی رفتیم که چند اتاق خالی داشت با یک راهروی بلند شبیه یک مدرسه که از پزشک و پرستار خبری نبود.
صبح آمبولانس آمد و باز من کف آمبولانس خوابیدم و
حاج حسن روی صندلی عقب و برادرم جلو کنار راننده نشست. راننده میخواست اول به #ملایر برود، اما حاج حسن گفت:اول برو همدان، کریم رو برسون و بعد میریم ملایر.🌸
دم عصر به همدان رسیدیم و یک راست به بیمارستان مباشر کاشانی رفتیم.
مسئولان بیمارستان تا چشمشان به من افتاد گفتند:ما بخش حلق بینی نداریم این آقا را ببرید بیمارستان امام خمینی.
خانواده ام از آمدنم خبر داشتند و در منزل برادرم جمع شده بودند. تصمیم گرفتیم که به جای بیمارستان، شب اول را به خانه برویم و فردا صبح خودمان را به بیمارستان امامخمینی معرفی کنیم. راننده آمبولانس حرفی نداشت.
وقتی با آن سبیل بلند و صورت بدون ریش و گلوی بسته شده و لوله ای که داخل بینی بود، به خانه رفتم، آقام و عزیز و خواهر و برادرم مجید، جا خوردند. البته خوشحال بودند که زندهام، اما آثار تعجب و تاثر در چهره عزیز بیشتر از بقیه پیدا بود.
عزیز حرفی نزد. دستش را به آسمان برد و توی اتاق میخی به دیوار کوبید و سرمی را که به دستم بود، روی آن آویزان کرد. غذای آبکی هم خیلی سریع آماده کرد، اما دلش نمی آمد سرنگ را داخل لوله فرو کند.
فردا صبح بیمارستان امام خمینی رفتیم و از آمدن شب گذشته و رفتن به خانه حرفی نزدیم. پرونده را که خواندند توی بخش گوش و حلق و بینی، تخت مناسبی دادند و کار درمانی را شروع کردند.…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک…
💧
#قسمت_شانزدهم
#صفحه۳۵
🕊
🍂🍃🌾
🕊
هنوز یکی_دو روز از بستری شدنم در #همدان نگذشته بود که علی شمسی پور به عیادتم آمد. باورم نمی شد که او زنده مانده باشد.
وقتی او را دیدم، انگار همه بچه های غواصی را دیده ام. او هم با تن مجروح و البته بعد از ما به تنهایی از سمت دشمن، از ساحل #خرمشهر شنا کرده بود.
کاغذ و قلمی کنارم بود، نوشتم:
علی جان از بقیه بچه ها چه خبر؟ کدام بیمارستان هستند؟ کیا شهید شدند؟
علی که چند ساعت داخل آب بود و بسیاری از ماجراها را توی روشنایی روز دیده بود گفت:
خلاصه کنم. به غیر از سیدحسین معصوم زاده و #علی_منطقی که تو رو آوردند، هیچ کدام از بچه ها زنده برنگشتند.
باورم نمی شد که از جمع ۷۲ #غواص، فقط ما چهار نفر زنده مانده باشیم.
حسرت جاماندن از قافله بچهها، چشمانم را در اشک نشاند. #علی شمسی پور اسم یک یک آنها را می گفت که چگونه شاهد شهادتشان بوده است.
بعد از رفتن علی شمسیپور غمی به بزرگی #اروند، به سینه ام سنگینی کرد.
پیکر هیچ شهیدی برای خانواده اش نیامده بود و برخلاف عملیاتهای قبلی، خبری از تشییع پیکر شهدا نبود. قیافه های نورانی و سیمای دوست داشتنی یک یک بچه ها در خاطرم مرور شد؛ " حاج محسن جام بزرگ، #نادرعبادی_نیا،
#امیرطلایی، #مجیدپورحسینی، سیدرضاموسوی، #غلام_جوادی، #محمدامینی، قاسم بهرامی، #سیدمهدی_رهسپار و…"
و یاد شب رهایی و شماره هایی افتادم که به آنها دادم. شماره هایی که تا عدد یاران #سیدالشهدا رسید و ۷۲ نفر و حالا از این مقتل #کربلای۴ ، فقط ما چهار نفر آمده بودیم.
غرق در این افکار آغشته به #حسرت بودم که #حاج_ستارابراهیمی فرمانده گردان حضرت علی اکبر را آوردند، که مثل من مجروح شده بود. از ۳۲ غواصی که او به آب فرستاد هم خبری نبود و حتماً دسته غواصی گردان قاسم ابن الحسن هم همین سرنوشت را پیدا کرده بود.
حاج ستار ابراهیمی مثل یک قصه گو آنچه را که بر او و گردانش گذشته بود، همان جا در بیمارستان برایم تعریف کرد:
" خبر عقبنشینی به من رسیده بود. بسیاری از قایق ها را عراقی ها با دوشکا و پدافندهوایی و آرپیجی وسط #اروندرود زدند. من با هفت_هشت نفر، که یکی از آنها برادرم #صمد بود، داخل یک قایق، از میان سد آتش دشمن عبور کردیم و به جای رسیدیم که #غواصها خط را شکسته بودند. پیش روی و پاکسازی را به طرف خط دوم ادامه دادم،
اما تنها بودم. بیشتر بچه ها، از جمله برادرم صمد، پیش چشمم به #شهادت رسیدند.
با روشن شدن هوا و فشار دشمن و رسیدن آنها به سنگر های قبلی شان، ناچار شدم که بدون لباس غواصی به آب بیفتم
و داخل یک کشتی به گل نشسته پنهان شدم. یک روز و یک شب آنجا بودم. تا دو #غواص خودی از بچه های #لشکرالمهدی #شیراز به کمکم آمدند و مرا مثل تو در حالی که زخمی بودم روی آب کشیدند تا به ساحل #خرمشهر آمدیم. دسته غواص های گردان من و دسته غواص های گردان قاسم بن الحسن هم مثل غواص های تو، آن سوی آب، #غریب و تنها ماندند. مظلومانه جنگیدند و شهید شدند و شاید هم اسیر."
حاج ستار همین گزارش را به فرمانده لشکر داده بود و هنوز نه من و نه حاج ستار نمیدانستیم که همه لشکرها برای ادامه عملیات #کربلای۴ به #شلمچه رفته اند تا عملیات بزرگ #کربلای۵ را آغاز کنند.
کم کم سر و کله بچه های آبی_خاکی #گردان_جعفرطیار هم پیدا شد. همانان که اگر لباس غواصی به آنها میرسید و آن سوی آب می رفتند ، سرنوشتشان مثل بقیه غواصها میشد…
#ادامه_دارد…
🍂_____________________
پ.ن:
یک ماه بعد ، حاج ستار ابراهیمی در عملیات کربلای۵ ، در نخلستان های حاشیه نهر جاسم به شهادت رسید.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄