『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#قصه این است چقدر من از خدا دورم🍂 و اگر پیدا نمیشدی تو شاید که مرده بودم....💔 🍃 🌹 #شهیدسیداحمدپلار
👇 #حتمابخونید..
❤️ #سفرمشهد ، #قرآن و
#شهیدسیداحمدپلارک🌹
🍃تقریبا دوهفته پیش خواب دیدم که حرم امام رضا(ع) هستم که آقای جوانی به من گفت بیا بشین قرآن بخون و قرآن رو باز کرد و گذاشت روبروم و گفت شروع کن بخون.
خودش هم کنارم نشست همینطور که داشتم میخوندم صفحه قرآن رو گم کردم و برگشتم نگاش کردم و گفتم الان پیداش میکنم.
داشتم دنبال صفحه قرآن میگشتم که گفتم حفظ هستم و شروع کردم به خوندن که آخرش متوجه شدم دارم آیت الکرسی میخونم...✨
🌺قرآن رو بستم وآقای جوانی که درکنارش هم خانم محجبه و چادری ایستاده بود بلندشد و گفت:
ما بریم یه کم استراحت کنیم از راه دوری اومدیم مشهد.
گفتم:از کجا اومدید؟
گفت:از #تهران.
گفتم:پس راه من دورتر بوده چون من از #ملایر اومدم.
🍃 رو کرد به خانمی که کنارش بود و گفت:بریم.
و خداحافظی کرد و رفت.❣
وقتی بیدار شدم پیش خودم فکر میکردم شاید چون چند شب قبلش چله سوره احقاف گرفتم و قراره ان شاالله برم #مشهد چنین خوابی رو دیدم..
تااینکه کلا این خواب یادم رفت تا شب شهادت #امام_صادق(ع) به چندنفر از دوستام پیام دادم جایی روضه و هیئت سراغ ندارید که برم؟ که با شنیدن جواب منفی روبرو شدم.😔
💔دلم گرفته بود...
تااینکه آخر شب برام از طرف یکی از دوستام که شاید ماهی یه پیام به هم نمیدادیم کلی عکس و پیام اومد.
عکسهارو که باز کردم دیدم مال یه گروه ختم قرآن هست که به نیابت شهدا قرآن خوندن و حاجت گرفتن.✨
🍃دوستم گفت راستش حدود ده شبه که میخوام اینارو برات بفرستم ولی هی یه چیزی پیش اومده و مانع میشد که امشب یهویی یادم افتاده برات بفرستم.
بعد برام از #شهیدپلارک گفت که به #شهیدعطری معروفه و همیشه از قبرش بوی گلاب میاد و قبرش همیشه خیس از گلابه و از نحوه شهادتش و چندتام عکس شهیدپلارک رو برام فرستاد...🌸
❣نمیتونم توصیف کنم لحظه ای که #عکس شهید پلارک رو دیدم چه حالی شدم و چطور اشک میریختم آخه
شهید پلارک همون آقای جوونی بود که توی خواب توی حرم امام رضا (ع) بهم گفت بیا قرآن بخون...😭❤️
اینجابود که خوابم یادم اومد.
اونشب در به در دنبال #روضه بودم و حالا #شهیدپلارک روضه رو ساعت یک نصفه شب آورده بود گوشه اتاقم😭😭
🌱همون شب به ادمین کانال ختم قرآن پیام دادم و ازش خواستم به نیابت شهیدپلارک بهم یه جز #قرآن بده و برام جزاول قران اومد...💫
🍃 حاجتی که از شهید پلارک خواسته بودم بعد از خوندن ۶ صفحه از جز قرآن برآورده شد و اصلا باورم نمیشد و باز انگار خواب میدیدم.🌸✨
و به این رسیدم که واقعا شهدا چقدر پیش خدا عزیزند و آبرو دارند و بهش ایمان آوردم...❣
و تصمیم گرفتم این گروه ختم قرآن و شهدا رو به بقیه دوستام معرفی کنم ولی خدا شاهده برای بعضی ها هر کاری میکردم دستم به ارسال پیام براشون نمیرفت بعدش حکمت این روهم فهمیدم چون برای بعضی از دوستام که فرستادم همشون زنگ زدن و گفتن تو اوج ناامیدی و چه کنم چه کنم روزگار بودند و واقعا از خدا خواستن یه راه نجات و امیدی نشونشون بده که پیام من براشون رفته...
بازفهمیدم #خدا_و_شهدا گلچین میکنن و کسی که لایق باشه تو این #عشقبازی رو سهیم میکنن پس بیایم قدر این انتخاب شدنهارو بدونیم😭😭😭
التماس دعا
❤️ #تاخدا_راهی_نیست....
🌺ارسالی از:#اعضای_کانال
🌸....
@Karbala_1365
💢درست کار کنیم...
"دقت در کار و رعایت حق الناس در اموراتی که به ما محول میشود"
🌸حضرت محمد (ص)، وقتی (سعد بن معاذ) را در قبر گذاشتند، با دقت و #نظم خاصی روی آن #سنگ گذاشتند و با خِشت، درزهای قبر را پوشاندند.
وقتی کار #دفن تمام شد، قبر را هموار و مرتب کردند و فرمودند:
✨میدانم که به زودی این #قبر فرسوده و خراب میشود، اما خداوند بنده ای را #دوست دارد که وقتی کاری انجام میدهد، آن را درست انجام دهد.
📚وسائل الشیعة، ج۲، ص۸۸۴
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#یا_اما_الرئوف
نشسته ام که تو اذن پریدنم بدهی
که تا همیشهی دنیا کبوترت باشم...
#یا_ابوالحسن 💚
🌸🍃🌸🍃
ياد_مرگ
بدان تو براى آخرت آفريده شدى، نه دنيا،
براى رفتن از دنيا، نه پايدار ماندن در آن،
براى مرگ، نه زندگى جاودانه در دنيا،
كه هر لحظه ممكن است از دنيا كوچ كنى، و به آخرت در آيى.
و تو شكار مرگى هستى كه فرار كننده آن نجاتى ندارد،
و هر كه را بجويد به آن مى رسد، و سرانجام او را مى گيرد.
پس، از مرگ بترس
نكند زمانى سراغ تو را گيرد كه در حال گناه يا در انتظار توبه كردن باشى و مرگ مهلت ندهد و بين تو و توبه فاصله اندازد، كه در اين حال خود را تباه كرده اى...
🌺 #امام_خامنه_ای:
۸سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی وفقط یک برههی زمانی نیست گنجینهی عظیمی ست که تامدتهای طولانی ملت میتوانداز آن استفاده کند،آن را استخراج کندومصرف کند.
🌷مزار دو شهید گرانقدری که سفارش کردند چون قبور #بقیع قبرشان خاکی بماند..❣
شهیدان
#سیدعبدالله_وسیدحمدالله_عزیزی
سوق گلزار #شهیدبهبهان
🌷سلام برقبرهای بی نشان
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣4⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
اسرا به سرعت جابه جا شدند و در دو صف ایستادند، افسر بعثی با عصبانیت با صورت خیس عرق به صف های تشکیل شده با دقت نگاهی انداخت و با غضب چشم هایش را گرد کرد و داد زد:
- وين حرس خمینی؟! كلهم، حرس خمینی هل صوب يوگفون. (پاسدارهای خمینی کجا هستند؟! به آنها بگویید، پاسدارها این طرف بایستند.)
و به سمت راستش اشاره کرد. بار دیگر حرف هایش را ترجمه کردم:
- برادران! ایشان می گوید... و همان جملات قبلی را تکرار کردم.
با شگردی که به کار بردم توانستم به اسرا بفهمانم که اگر در میان آنها پاسداری هست، خود را معرفی نکند؛ چون می دانستم آنها به پاسدارها رحم نمی کنند و همان لحظه اسارت، آنها را اعدام می کنند یا در زیر شکنجه می کشند.
هربار بعد از این جریان خدا را شکر می گفتم؛ چون امکان داشت در میان اسرا خودفروخته ای باشد و این ترفندم را به مأموران بعثی لو بدهد و کارم را تمام کنند؛ اما خداوند به چشم ها و گوشهای آنان گویی مهر میزد و باعث نجات اسرا میشدم.
ابو وقاص دوباره فریاد زد:
- وينهم حرس خمینی؟!
اسرا در صف ها ایستاده بودند، به افسر بعثی نگاه می کردند و از حقه ای که به بعثی ها زده بودم، در دل میخندیدند.
فرمانده ابووقاص وقتی مطمئن شد در میان اسیران پاسدار نیست، دستور داد دو نفر را باهم برای بازجویی به اتاق ببرند. سربازها جلو آمدند و دو نفر را از صف بیرون کشیدند. از راست و چپ با باتوم و مشت و لگد بر سروصورت و بدنشان می زدند و به اتاق بازجویی بردند.
جواد فاضلی نیا بچه محله مان در دهکده بریم بود که اسیر شده و مدت ها زیر شکنجه بود و من بی خبر بودم. هر بار بعد از شکنجه او را با بی حالی و بیهوشی به سلولش می بردند. آن روز هم در سلول انفرادی اش را باز کرده و او را به درون سلول پرت کرده بودند. جواد بیهوش و غرق در خون افتاده بود. مأموری که با او دوست بودم، برایم گفت که بعثیها بارها جواد را شکنجه کرده اند و هر بار همان جوابها را به بازجوها می داده است. مأمور به من گفت که می خواهند بی سروصدا اعدامش کنند. دستپاچه شدم تا او را هرجور شده نجات بدهم.
جواد در عملیاتی اسیر شده بود و چون چهره اش شبیه عربهای عراقی بود و به عربی حرف میزد، از همان ابتدای اسارت به اتهام عضویت در حزب الدعوه از دیگران جدا و شکنجه اش کردند. هرچه جواد می گفت که من ایرانی ام و برای سربازی آمده بودم که ارتش من را به جبهه آورد، قانع نمی شدند.
یک روز در ساعت هواخوری به سلولش نزدیک شدم و جریان را به او گفتم و سفارش کردم که موقع بازجویی به آنها بگوید: من پسر شیخ عشیره ام و در دهکده بریم آبادان، در محله صالح البحار زندگی می کنم و او خانواده ام را می شناسد، پدرم از مبارزان ضد شاه بوده است. بروید از صالح بپرسید.
فردای آن روز جواد را برای بازجویی بردند، دوباره به شدت کتکش زدند تا به عضویت در حزب الدعوه اقرار کند. او آنچه را که گفته بودم در بازجویی تکرار کرد وگفت:
- باورتان نمی شود از صالح بپرسید! و
با سفارش عزاوی در استخبارات جایگاهی داشتم که اگر چیزی میگفتم یا سفارشی می کردم، کسی نمی توانست پشت گوش بیندازد. فهمیده بودم که مرتب گزارش حالم را به عزاوی می رسانند. سفارش های تیمسار عزاوی و حمایتهایش از من توانست به آن بیچاره کمکی کند.
🍂