eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
💢درست کار کنیم... "دقت در کار و رعایت حق الناس در اموراتی که به ما محول میشود" 🌸حضرت محمد (ص)، وقتی (سعد بن معاذ) را در قبر گذاشتند، با دقت و خاصی روی آن گذاشتند و با خِشت، درزهای قبر را پوشاندند. وقتی کار تمام شد، قبر را هموار و مرتب کردند و فرمودند: ✨می‌دانم که به زودی این فرسوده و خراب می‌شود، اما خداوند بنده ای را دارد که وقتی کاری انجام می‌دهد، آن را درست انجام دهد. 📚وسائل الشیعة، ج۲، ص۸۸۴
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
نشسته ام که تو اذن پریدنم بدهی که تا همیشه‌ی دنیا کبوترت باشم... 💚
🌸🍃🌸🍃 ياد_مرگ بدان تو براى آخرت آفريده شدى، نه دنيا، براى رفتن از دنيا، نه پايدار ماندن در آن، براى مرگ، نه زندگى جاودانه در دنيا، كه هر لحظه ممكن است از دنيا كوچ كنى، و به آخرت در آيى. و تو شكار مرگى هستى كه فرار كننده آن نجاتى ندارد، و هر كه را بجويد به آن مى رسد، و سرانجام او را مى گيرد. پس، از مرگ بترس نكند زمانى سراغ تو را گيرد كه در حال گناه يا در انتظار توبه كردن باشى و مرگ مهلت ندهد و بين تو و توبه فاصله اندازد، كه در اين حال خود را تباه كرده اى...
🌺 : ۸سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی وفقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی ست که تامدتهای طولانی ملت میتوانداز آن استفاده کند،آن را استخراج کندومصرف کند.
🌷مزار دو شهید گرانقدری که سفارش کردند چون قبور قبرشان خاکی بماند..❣ شهیدان سوق گلزار 🌷سلام برقبرهای بی نشان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣4⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت اسرا به سرعت جابه جا شدند و در دو صف ایستادند، افسر بعثی با عصبانیت با صورت خیس عرق به صف های تشکیل شده با دقت نگاهی انداخت و با غضب چشم هایش را گرد کرد و داد زد: - وين حرس خمینی؟! كلهم، حرس خمینی هل صوب يوگفون. (پاسدارهای خمینی کجا هستند؟! به آنها بگویید، پاسدارها این طرف بایستند.) و به سمت راستش اشاره کرد. بار دیگر حرف هایش را ترجمه کردم: - برادران! ایشان می گوید... و همان جملات قبلی را تکرار کردم. با شگردی که به کار بردم توانستم به اسرا بفهمانم که اگر در میان آنها پاسداری هست، خود را معرفی نکند؛ چون می دانستم آنها به پاسدارها رحم نمی کنند و همان لحظه اسارت، آنها را اعدام می کنند یا در زیر شکنجه می کشند. هربار بعد از این جریان خدا را شکر می گفتم؛ چون امکان داشت در میان اسرا خودفروخته ای باشد و این ترفندم را به مأموران بعثی لو بدهد و کارم را تمام کنند؛ اما خداوند به چشم ها و گوشهای آنان گویی مهر میزد و باعث نجات اسرا میشدم. ابو وقاص دوباره فریاد زد: - وينهم حرس خمینی؟! اسرا در صف ها ایستاده بودند، به افسر بعثی نگاه می کردند و از حقه ای که به بعثی ها زده بودم، در دل میخندیدند. فرمانده ابووقاص وقتی مطمئن شد در میان اسیران پاسدار نیست، دستور داد دو نفر را باهم برای بازجویی به اتاق ببرند. سربازها جلو آمدند و دو نفر را از صف بیرون کشیدند. از راست و چپ با باتوم و مشت و لگد بر سروصورت و بدنشان می زدند و به اتاق بازجویی بردند. جواد فاضلی نیا بچه محله مان در دهکده بریم بود که اسیر شده و مدت ها زیر شکنجه بود و من بی خبر بودم. هر بار بعد از شکنجه او را با بی حالی و بیهوشی به سلولش می بردند. آن روز هم در سلول انفرادی اش را باز کرده و او را به درون سلول پرت کرده بودند. جواد بیهوش و غرق در خون افتاده بود. مأموری که با او دوست بودم، برایم گفت که بعثیها بارها جواد را شکنجه کرده اند و هر بار همان جوابها را به بازجوها می داده است. مأمور به من گفت که می خواهند بی سروصدا اعدامش کنند. دستپاچه شدم تا او را هرجور شده نجات بدهم. جواد در عملیاتی اسیر شده بود و چون چهره اش شبیه عربهای عراقی بود و به عربی حرف میزد، از همان ابتدای اسارت به اتهام عضویت در حزب الدعوه از دیگران جدا و شکنجه اش کردند. هرچه جواد می گفت که من ایرانی ام و برای سربازی آمده بودم که ارتش من را به جبهه آورد، قانع نمی شدند. یک روز در ساعت هواخوری به سلولش نزدیک شدم و جریان را به او گفتم و سفارش کردم که موقع بازجویی به آنها بگوید: من پسر شیخ عشیره ام و در دهکده بریم آبادان، در محله صالح البحار زندگی می کنم و او خانواده ام را می شناسد، پدرم از مبارزان ضد شاه بوده است. بروید از صالح بپرسید. فردای آن روز جواد را برای بازجویی بردند، دوباره به شدت کتکش زدند تا به عضویت در حزب الدعوه اقرار کند. او آنچه را که گفته بودم در بازجویی تکرار کرد وگفت: - باورتان نمی شود از صالح بپرسید! و با سفارش عزاوی در استخبارات جایگاهی داشتم که اگر چیزی میگفتم یا سفارشی می کردم، کسی نمی توانست پشت گوش بیندازد. فهمیده بودم که مرتب گزارش حالم را به عزاوی می رسانند. سفارش های تیمسار عزاوی و حمایتهایش از من توانست به آن بیچاره کمکی کند. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 6⃣4⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت در سلول، کنار دوستان نشسته بودم که صدای قدم هایی که نزدیک میشد و همهمه داخل راهرو توجهم را به خود جلب کرد. در باز شد و دو مأمور به سراغم آمدند. وقتی درباره جواد پرسیدند، من هم حرف های او را تأیید کردم و از آنها خواستم که از او بگذرند. بعثی ها هم که نتوانسته بودند از جواد حرفی بکشند، با شهادت و وساطت من از اعدام او گذشتند. بعدازظهر یک روز آفتابی، سروصدا از داخل حیاط به گوش رسید. کامیون حامل اسرا روبه روی ساختمان اصلی استخبارات ایستاد. فریاد بلندی در محوطه طنین انداز شد: - يا الله، بشرعه، نزلوا!' (زود باشید، پیاده شوید) فوری بلند شدم و به طرف دشداشه ام رفتم که شسته بودم. هنوز کمی نم داشت. آن را پوشیدم و پشت پنجره منتظر ایستادم. می دانستم که به زودی صدایم می کنند. از روزی که به اسارت درآمده بودم، لباس تنم همان یک دشداشه بود که بارها آن را شسته و به تن کرده بودم؛ طوری که نازک و نخ نما شده بود. با هیجانی که هر بار با آمدن اسرا به من دست می داد تا بتوانم به آنها بفهمانم که چه بگویند و اطمینان آنها را جلب کنم، کنار پنجره، منتظر، به حیاط نگاه می کردم. اسیران را از کامیون پیاده کردند. دستها و چشمهای تازه واردها بسته و همگی در صفی ایستاده بودند. یکی از آنها عمامه ای سیاه بر سر داشت. با تعجب گفتم: - برادرها! یکی از مهمانها روحانی است. همه باهم به طرف پنجره یورش آوردند. صدای رئیس استخبارات را می شنیدم که به مامورانش دستور می داد و مثل همیشه خط ونشان می کشید. منتظر بودم که به دنبالم بیایند تا مثل همیشه به اسیران تازه وارد خوش آمد بگویم و آنها را توجیه و تخلیه اطلاعاتی کنم. از اوضاع آنجا برایشان بگویم و بایدها و نبایدها را گوشزد کنم. طولی نکشید که در باز شد و مأمور نگهبان صدایم کرد. نگاهی به دوستانم انداختم و به حیاط رفتم. دستها و چشم های اسرا را باز کرده بودند. با عجله به سمت سید رفتم. - السلام علیکم یا سیدی! سید برگشت و با من، مردی دشداشه پوش که فارسی را با لهجه عربی حرف میزد، روبه رو شد. با خوشرویی همدیگر را بغل کردیم. صورت سید را غرق بوسه کردم. فهمیدم که نامش ابوترابی است. چنان از دیدار یک روحانی سید در اردوگاه خوشحال بودم که اصلا فراموش کردم کجا هستیم. مأمورها که مصافحه من را با او دیدند به طرفم آمدند و ما را از هم جدا کردند. چند دقیقه بعد و مثل هر بار، به محض اینکه مأموران کمی دور شدند، آنچه لازم بود، دور از چشمشان به تازه واردها گفتم؛ اما به محض آمدن مأموران باتوم به دست لحنم را عوض کردم و برای گمراهی شان شروع به فریاد و تشرزدن به تازه واردها کردم.... 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 7⃣4⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت در گوشه و کنار اتاق نیم دایره، پتوهای کثیف و متعفن و پر از شپش پهن بود. در چنین شرایطی علاوه بر کمبود جا و تعداد زیاد اسیران، بعضی سر بر زانو، بعضی مچاله بر زمین و آنهایی که پیرتر و بیمار بودند، درازکش می خوابیدند. سالم ترها حال پیرها و مریضها را مراعات می کردند. اتاق فوق العاده کوچک بود و چاره ای جز تحمل شرایط سخت نداشتیم. هر وقت فرصتی پیش می آمد، کنار سید ابوترابی می نشستم و با او درد دل می کردم و درباره اسرای دیگر از او می پرسیدم. هفت ماه از آمدن سيد به استخبارات گذشته بود. دوستی و رابطه ما صمیمی و عمیق شده بود. هر وقت از آنچه در اتاق های شکنجه و بازجویی می دیدم، قلبم به درد می آمد، سراغ سید میرفتم تا با او درد دل کنم و از هم صحبتی با او روحیه می گرفتم. آهسته با سید حرف میزدم تا صدایم را نگهبان پشت در نشنود: - سیدی! همان طور که قبلا هم گفتم، به خدا مجبورم نقش بازی کنم تا این بیچاره ها شکنجه نشوند و بعثی ها هم نفهمند که من هم مثل شما روحانی هستم و برای چه مأموریتی آمده بودم. اینها فکر می کنند من دریانوردم. از همان اول که اسیر شدم، به آنها گفتم روی لنج کار می کنم وگرنه با خبرچینی آن منافق ملعون که از سوابقم گفت، اگر خدا اسم عزاوی را به دل و زبانم جاری نمی کرد، کارم تمام بود و اعدامم می کردند. نگاهی به هم اتاقی های تازه وارد انداختم و نفسی تازه کردم و ادامه دادم: - البته به این بیچاره ها حق می دهم که درباره من نظر خوبی نداشته باشند؛ چون بعضی وقتها سرشان داد میزنم، تشر میزنم تا مأمورها متوجه واقعیت امر نشوند. هرچند اینها از من دلگیر می شوند، ولی من همه سعی خودم را می کنم تا نقشه های آنها را برایشان بگویم تا بیشتر حواسشان را جمع کنند. حتی در اتاق بازجویی، گاهی حرف هایشان را طوری دیگر ترجمه می کنم تا به آنها سخت نگیرند. پیگیر باشید...🍂