『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۱۷) 📝 .............. علی گفت این چه وضع نظافت است آقا؟ ظرف ه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۱۸) 📝
................
🌾 لبخند رضایت فرمانده لشکر دل همه مان را شاد کرد.☺️
نمی خواست برود . اما مجبور بود .
با شهردار سوار تویوتاشدند, دست برامان تکان دادند و رفتند.
از خوشحالی در پوستمان نمی گنجیدیم.☺️
فکر نمی کردیم فرمانده لشکر این قدر از آموزش ما راضی باشد.به همه مان نگفت, فقط به کریم گفت. آن هم پنهانی. و اینکه هنوز دوماه تا عملیات مانده. بچه ها خیلی خوب پیشرفت کرده اند. انتظارش را نداشتم.
کریم گفت : فرمانده گفته سخت بگیرم. گفته : تا می توانید شکستن خط فرضی دشمن را تمرین کنید. گفته : البته با توکل.✨
هنوز گردو غبار تویوتا ننشسته بود روی زمین که سروکله سه نفر پیدا شد , سوار بر موتور تریل , خاک آلود و حتم خسته.
نفر جلویی موتور را زد روی جَک و چفیه خاکی را از روی صورتش برداشت.
کریم به من گفت : انگار باز هم مهمان داریم , برویم پیشواز.🙂
دو نفر از اطلاعات عملیات لشکر بودند, " #حمیدی نور" و " #پولکی " , و آن سومی ناشناس. یعنی به چشم ما ناشناس.
پولکی و حمیدی نور آمدند و با خنده پیشانی کریم را بوسیدند و خوش وبِشی با من و با او کردند و من همه اش به سومی نگاه می کردم که کم سن و سال بود و محجوب و عینکی, از آن عینک های ذره بینی و کلفت.🌸
از دور سر تکان داد, که یعنی سلام و جلو نیامد.
حمیدی نور گفت : خیلی وقت است که شما ها را ندیده ام . فکر میکنم از عملیات جزیره به این طرف.
گفت : پاک دل مان برای هردوتان تنگ شده بود. گفت : گفتیم یک امشبی را بد بگذرانیم و بیاییم در خدمت شما باشیم و یک گپ درست و حسابی باهم بزنیم.
نگاه مرا به سومی دید.
گفت : توی راه دیدیمش. با التماس گفت : بیاوریمش غواصی. نمی دانید چه قسم هایی میخورد که.
گفت: یک دلیل هایی می آورد , یک حرفهایی می زد که نتوانستیم بگوییم نمی آوریمش. می گفت : به دردتان می خورد . می گفت : جمعی مخابرات است ولی دلش پیش آب است و پیش #غواص ها.
یک چیز دیگر هم گفت که خوب نفهمیدم . اما فکر کنم اینطور گفت که خواب دیده یکی ار دوست های شهیدش گفته برود غواصی.
برگشتم به سومی خیره شدم و حس کردم حالا فقط کنجکاو نیستم , مشتاق هم هستم که بدانم سومی کیست.
دست کریم را گرفتم و با هم رفتیم طرفش.
کریم گفت : اسمت چیه؟
سومی گفت: " #محرابی ".
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۱۹) 📝
...............
کریم گفت : دوست های ما گفتند یک خواب عجیب دیده ای . نمی خواهی برای ما تعریفش کنی؟💫
محرابی حرف نزد. عینکش را از صورتش برداشت و دستش را گذاشت روی پیشانی اش و خیره شد به زمین و در یک آن شانه اش لرزید و هِق هِق زد.😭
کریم رفت دستش را گرفت و عینکش را میزان کرد و بوسه ای به پیشانی اش زد و گفت: قربان دل نازکت!🌸
وبا نگاه دنبال کسی گشت.
علی داشت از آنجا رد میشد. به او گفت: سریع برو یک لباس غواصیِ نو , هم قد این مهمان عزیزمان , از تدارکات بگیر بیاور!
نگرانی و اشک محرابی تبدیل شدند به شادی و لبخند و حتی تکان شانه , افتاد.😊
لابد از خنده برآورده شدن آرزوهای پنهانی.🌹
کریم گفت : این اشک ها قیمتی اند , پسر. نگه شان دار برای شب , سوار بلم , لای نیزار , یا آن غارها.
آنجا بهتر می توانی بفهمی چقدر شیرین اند...
...........
آن شب در حاشیه جولان ها و کنار بوته های " نعنا " نشستیم کنار آن دو دوست قدیمی و این دوست جدید و به خیال مان رفتیم به مجنون , به جزیره جنوبی و شمالی و دویدن ها و جنگیدن ها.🌸
و با صدای نِی " علی #شمسی پور" رفتیم پیش بچه های تخریب جزیره و پیش #غواص های اطلاعات که تا عمق خط سوم عراق , تا عمق جزیره جنوبی را شناسایی کردند. از آن گِل مقدس هم گفتیم که بچه ها در روزهای محرم می زدن به سر و شانه هاشان و یادمان افتاد که باید از پشت کمین عراقی ها آورده میشدو از انتهای پَدغربی و به دستور "علی آقا " فرمانده اطلاعات عملیات( شهید علی #چیت سازیان).🌸
حمیدی نور هم از آن گشتِ شبیه رویا حرف زد و آن قدر با حس گفت که محرابی هم به حرف آمد و با همان صداقت محجوبانه اش گفت: ذکر ایشان همیشه در بچه های بسیج هست که چطور می رفتند شناسایی , یا چطورخودشان را می بستند زیر قایق ها تا ....💫
حمیدی نور نگذاشت حرف محرابی تمام شود . تبسمی کرد و لبخندی هم و گفت : باید از ناگفته , از شهدا گفت. این ها که چیزی نیست.
و از مجنون گفت و از حماسه های خونینی که به نظر او فقط در روز قیامت , به اذن خدا , آشکار خواهد شد.
این عادت حمیدی نور بود که وقتی کسی از کارش تعریف و تمجید میکرد با استادی تمام مسیر حرف را عوض میکرد و یاد همه می آورد که هیچ کس جز شهید سزاوار تعریف و تمجید نیست.🌹
#ادامه_دارد.....
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹شهیدعلی اصغر #پولکی🌹 👇👇👇 🌸..... @Karbala_1365
🌸 #معرفی شهدا...🌸
🌹شهیدعلی اصغرپولکی
علی اصغر متولد ۱۳۴۸ و درهمدان به دنیا آمد.
سال اول رشته تجربی در دبیرستان ابن سینا بود
وغواص گردان غواصی جعفرطیار(ع).
درعملیات فاو شرکت کرد و درعملیات۲۰شهریور سال ۶۵ هم غواص بود.
برادرش محسن درهمان عملیات به عنوان نیروی آبی خاکی شرکت کرده بودکه درهمان عملیات محسن شهیدو مفقود شد.🌹
علی اصغربه علت اینکه ۳روز درآبهای جزیره گم شده بود بعداز برگشت و مداوا شدن دوباره به سدگتوندبرگشت تا آماده شودبرای عملیات #کربلای۴ که در سدگتوند بر اثر بمباران خوشه ای هواپیماهای عراقی بشهادت رسید و جاودانه شد..🌹
روحش شادویادش
🌸راوی:برادرشهید
👇👇👇
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹شهیدرضا #حمیدی نور🌹 👇👇👇 🌸..... @Karbala_1365
🌹شهیدرضا #حمیدی نور🌹
🌸🍃برای گشت شناسایی به مقرّ عراقی ها رفته بود. پایین اسکله نشسته بود که ناگهان متوجّه شد نگهبان عراقی به سویش می آید. دیگر هیچ کاری نمی توانست بکند، جز خواندن آیه «وجعلنا».
نگهبان به او رسید و خیره ماند.
سپس برگشت و چند قدمی نرفته، دوباره به عقب نگاه کرد. خم شد و خوب او را نگاه کرد؛ اما بعد راهش را گرفت و رفت. انگار اورا اصلا ندیده باشد.
✨شهید حمیدی نور بعد از این اتفاق، تمام مقرّ را شناسایی کرد و بازگشت.
@Karbala_1365
🍃🌸🍃 با برادرش رضا ، دوقلو بودن. وقتی رضا در گتوند شهید و در حسینه محل تشییع شد، گفت:دوماه دیگر درهمین حسینیه تشییع من است. گفتن :از کجا میدانی!؟
گفت:هست دیگر , می بینید حالا...
دوماه بعد , عملیات #کربلای۴ که شد بسوی معبودش پرکشید و رفت. و در همان حسینیه که گفته بود مراسمش به پاشد..
🌹شهیدمرتضی #حمیدی نور برادرشهیدرضا #حمیدی نور🌹
🌸روحشان شادویادشان گرامی🌸
👇👇👇
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🍃🌸
🍃
🌸
هر چقدربگوییم:
🌹غواص🌹
بگوییم اروند
باز هم ڪم است
برای دانستن از اروند فقط باید
غواص باشے
دستت بستہ باشد
شب باشدو
اروند بی تاب
🌾💦🌾💦🌾💦🌾💦🌾💦🌾💦🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 گنده لات همدان 🌹 #شهیدحسین_فلاح🌹 ☄زندان #همدان! زورخانه زندان... 🌹 #شهیدعلی_چیت_ساز
✨🌸✨امشب دلم را بیادت مست کردی✨🌸✨
🌹بیادپهلوان شهیدحسین #فلاح🌹
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
✨🌸✨امشب دلم را بیادت مست کردی✨🌸✨ 🌹بیادپهلوان شهیدحسین #فلاح🌹 🌸..... @Karbala_1365
🌹شهیدپهلوان حسین #فلاح🌹
🌸حسين فلاح يه جوان درشت هيكل و رشيد با بازواني ستبر و پيچيده بود....
هنوز انقلاب نشده بود و داش مشتي بازي و بزن بهادري و عربده كشي جزء افتخارات بعضي جوانها محسوب ميشد....تو دعوا كم نمي.آورد....اگه لازم ميشد آنقدر زور داشت كه جدولهاي سيماني كنار خيابان را ميكند و هل من مبارز ميطلبيد....هيچ كس نطق حرف زدن و مقابله با حسين رو نداشت....شبها هم ميرفت زورخانه.......اما با همه اينها به مولاش علي خيلي افتخار ميكرد.🍃
انقلاب شد....جنگ شد....بعضي جوانها رفتند جبهه....بعضي هم شهيد شدند......تو اين وسط بعضي هم حيرت زده هاج واج نگاه ميكردند....معلوم نبود پهلوان واقعي كيه...تاريخ مصرف چاقو كشي و عربده كشي هم كه ديگه تمام شده بود...
علي آقا چيت سازيان در تور زدن دل جوانمردان حرف اول را ميزد....
تو زورخانه حسين با يكي دعواش ميشه و حق اونو كف دستش ميزاره......آخر شب علي آقا ميره جلو و ميگه دمت گرم حسين آقا....حسين آقا سرش رو مياره بالا و با يه جوان رشيد با ريش هاي زرد و چشماني خواستني مواجه ميشه.....
با قلدري ميگه: فرمايش؟
علي آقا ميگه: خوشم آومد....دمت گرم...
و يواش يواش با هم رفيق شدند....................
يكي از دوستهاي حسين موقع سربازي تو محاصره قرار ميگيره و بعد از اينكه از محاصره نجات پيدا ميكنه به حسين ميگه....تو محاصره مجبور بوديم براي فرار از مرگ ريشه علف بخوريم...بعد ميگه حسين جبهه يه چيز ديگه است....
و بالاخره سماجت علي آقا و اتفاقات اطراف و مولاي زورخانه و......دل مسخ شده حسين رو ميشكنه و يكروز حميد و مصيب و رضا و بقيه بچه هاي واحد اطلاعات و عمليات لشكر انصار الحسين(ع) در كمال ناباوري مي بينند كه فرمانده شون.....دست بزن بهادر شهر رو گرفته و آورده جبهه.......
حسين حتي نماز معمولي هم بلد نبود....اما تا چند روز بعد همه چيز رو ياد ميگيره و در آخر هم درباره نمازشب سوال ميكنه.....🌸
حالا ديگه گودالهاي اطراف اردوگاه شهيد مدني دزفول با اشكهاي نيمه شب چشمان حسين دوست بودند........
قرار شد همه بچه ها بدون استثنا براي آخرين بار برن مرخصي......همه سوار شدن ولي حسين نبود.....هيچ كجا نبود....يكنفر مامور شد كه حسين رو پيدا كنه و براي مرخصي بياره شهر...........
همه بچه ها كه رفتند حسين پيداش شد......
وقتي دستور علي آقا رو شنيد گفت: هيچ موقع به شهر خودش برنميگرده......
و در جواب كنجكاوي و اصرار اون بنده خدا جواب ميده: براي من شهر جاي گناهه...
🌾كنار شهر خرمشهر تو ساحل اروندرود حسين نماز شب ميخواند و با چشمان گريان الهي العفو الهي العفو ميگه و با خداي خودش رازو نياز ميكنه.....
اما باخدا چه گفت و چه حاجتي طلب كرد , تو عمليات #كربلای۴ مشخص شد..
توي اون عمليات حسين نقش حر را بازي كرد و سرانجام درون آبهاي خروشان اروندرود جاودانه شد.....
وقتي آلبوم حميد رو ورق ميزدم عكس حسين فلاح رو با ميل های زورخانه اش ميبينم.....و تو ذهنم ميگم شهيد حسين فلاح.......بعد اصلاح ميكنم.....
🌹پهلوان شهيد حسين فلاح🌹
🌸راوی:سعیدنظری
👇👇👇
🌸.....
@Karbala_1365
سلول انفرادی(۳)
سه شبانه روز در چهار سلول جداگانه زندانی شدیم. سلولها در تاریکی مطلق قرار داشتن. هیچ روزنۀ نوری وجود نداشت. نه میشد خوابید یا دراز کشید و نه سرِ پا وایستاد. در هنگام ایستاده، باید تا کمر خم میشدیم و برای خوابیدن باید پاها رو جمع میکردیم. روزی یه بار درِ سلولا باز میشد و بعد از اینکه چند نفری با کابل به جونمون میافتادن و مفصلاً کتک کاری میشدیم دوباره به سلول برمیگرداندن.شبانه روز اول بدون آب و غذا و استفاده از دستشویی گذشت.عرق از سر و رومون شرشر می ریخت. روز دوم صدای بلند در کوبیدن به گوشم رسید. نگو نادر داره محکم به در می کوبه. یکی از نگهبانا خودشو به در انفرادی ها رسوند و داد زد چه مرگتونه؟. نادر با عصبانیت گفت نیاز به دستشویی داریم و یه شبانه روزه آب و غذا نخوردیم. داریم میمیریم. نگهبان رفت و برگشت و از افسر اردوگاه اجازه گرفته بود. در حد پنج دقیقه اجازه استفاده از توالت بهمون دادن و بعد از یه کتک مفصل دوباره انداختنمون داخل.نصف لیوان آب گرم، یه دونه صمون، تمامی سهمیۀ غذایی بود که بعد از ۲۴ ساعت به ما داده شد. روز سوم یکی از نگهبانا، قاچاقی به اندازه کف یه دست برنج به ما داد. برای قضای حاجتِ ضروری یه قوطی یه کیلویی گوشه سلول بود که میبایست با لمس کردن کف سلول اونو پیدا میکردیم. هوای داخل سلول مثل حمام عمومی بشدت گرم و شرجی بود و همون روز اول آدم بشدت دچار ضعف و بی حالی میشد.
رحیم تونسته بود با یه قاشق روحی که پیدا کرده بود، قفل کشویی رو به زحمت باز کنه و درِ سلول نادر رو هم باز کرده بود و تا صبح توی راهروی باریک سلول ها کنار هم نشسته بودن و صحبت می کردن. کمی بعد درِ سلول منو و سید قاسم رو هم باز کردن. سرکی به راهرو زدم. سرمای زمستون کشنده بود و دوباره از شدت سرما به داخل سلول پناه بردم و تا صبح بصورت مچاله شده خوابیدم. البته شب و روزش خیلی فرق نداشت و همه ساعات داخل سلول مثل شب تاریک بود و تشخیص شب از روز خیلی مشکل بود.
🌺ارسالی از:آزاده وجانباز
#علی_میرزا_شامحمدی
@Karbala_1365
سلول انفرادی (۴)
کسی که از سلول برمیگشت حتی اگه سه روز زندانی بود، بشدت ضعیف و نحیف میشد. بعد از رهایی از سلول بچه ها از وضعیت داخل سلول و شکنجههای مربوطه سوال میکردن و همین سبب میشد که بعثیا تصور کنن حالتی از رعب و وحشت بین اسرا ایجاد میشه و دست از فعالیت برمیدارن. در حالی که واقعا ًتاثیرچندانی در بازداشتن بچهها از ادامه فعالیت نداشت. به هر حال بعد از سه روز تحمل انفرادی که به لطف هواداران منافقین به ما تحمیل شد، برگشتیم به آسایشگاه و روز از نو و روزی از نو.بچه های آسایشگاه همه اومدن استقبالمون و همه انگار که چند ساله که ازشون دور هستیم بغلمون کردن و خوشحالی می کردن.حس خیلی خوبی بود. آزادی از سلول و برگشتن پیش بچه ها بنوعی حس آزادی به مشام می خورد . گویی از اسارت آزاد شده بودیم و داشتیم توی ایران قدم می زدیم. بعد از یکی دو روز استراحت و حموم و شستن لباسامون که بخاطر فضای داخل سلول بدبو و کثیف شده بودن، دوباره برنامههای خودمون رو ادامه دادیم. گر چه در همین سه روز که ما سلول بودیم بقیه بچه ها به خاطر اعلام همسبتگی با ما و ایستادگی در مقابل نقشههای شوم اون اقلیت، با قدرت کارا رو ادامه داده بودند .
🌺ارسالی از:آزاده وجانباز
#علی_میرزا_شامحمدی
@Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛پيامبر اکرم (ص)فرمودند:
🌼نزدیکترین شما به من در روز قیامت
💛کسانی هستند که در دنیا بیشتر از دیگران
🌼بر من صلوات فرستند...
📔بحارالأنوار،91: 63
💛✨اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🌼✨وَ آلِ مُحَمَّدٍ
💛✨وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره سلام ای هلال محرم
🏴
#مطیعی
🍂🏴
🍂
+یکی برایم از کربلا بگوید
_در کربلا زینب دلش گرفته بود چون به حسینش گفتند، تو....
" به حسین گفتن تو"
روضه سر باز نمیخواهم بخوانم اما...فکر ضرب سیلی به سه ساله ای بی گناه رهایم نمیکند....
#یارقیه(س)
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
روضه سر باز نمیخواهم بخوانم اما...فکر ضرب سیلی به سه ساله ای بی گناه رهایم نمیکند.... #یارقیه(س)
سر بابا در میان دامنش نقشی زیبا بسته بود
با دستهایی کبود نازش میکرد و میگفت:
مَ مَ من ررا بِ بِ بِبخش اَ اگر که لُک لُک لُکنَت ز ز زبان گِ گِرفتم....
🍂💔
واین جمله وسط بین الحرمین مرا زد به زمین حسین😭
🏴 #یاحسین🏴
@Karbala_1365