『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💝 #رمان_مذهبی #عشق_که_در_نمیزند... قسمت دوازدهم 🍃🌸 ☘همه چیز طبق مرادم بود تا اینکه دوهفته مانده بو
💝
#رمان_مذهبی
#عشق_که_در_نمیزند...
قسمت سیزدهم
🍃🌸
طولی نکشید که بار سفرش رو بست وقتی بخودم اومدم که دیدم سینی آب وقران توی دستمه.. مادرش نگران بود و اشک میریخت پدرشم توی شوک بود , پدرومادر منم همینطور , آخه طفلی ها خبر ناگهانی بود براشون.. علی میخواست بره ، نذرش بود و باید اداش میکرد...حتی خودمم هنوز توی شوک بودم که علی روبروم ایستاد و با شیرین زبانی گفت:
+نمیخوای از زیر قرانت ردم کنی ملکه من؟
چقدر اینبار این ملکه گفتنش فرق داشت... قلبم تند میزد و فقط نگاش میکردم...
آهسته در گوشم گفت:
+نرجس؟ مواظب ملکه من و شاهزاده ام باش..
بااین حرفش تمام بدنم لرزید .. حق داشتم نگرانش بشم چون حالش عجیب بود حتی این چندروز دیدم حالش در نمازهاش و دعاش چقدر عجیبه ، بعد که فکر کردم دیدم از چندماه پیش حالش درنمازها و دعاهاش فرق میکرد و نمازشب هاش بااشک بود اما من نفهمیدم ...
🍂💔
خودم رو جمع کردم نمیخواستم دلش بلرزه هرچند باید میرفت...
قران رو بالا گرفتم و علی از زیر قران با یک بسم الله رد شد و نگاهی به هممون کردو با تبسمی شیرین که دلم رو یکباره ریخت رفت و
دل من پشت سرش کاسه آبی شد و ریخت....💦✨
یک هفته به سرعت گذشت و امیرطاها به دنیا اومد❤️ در حالیکه علی سوریه بود.😔 امیرطاها خواب بود منم توی فکر علی بودم و ناراحت ازاینکه کنارم نیست و ببینه چه پسرزیبایی خدا بهش داده.. تا اینکه مادرش با خوشحالی و گوشی بدست اومد داخل اتاق و گفت
+ بیا عزیز دلم ، علیه میخواد باهات حرف بزنه..😍❤️
ازجاپریدم و گفتم
_چی؟ علی؟😍😍😍
انگار دنیارو بهم دادن ، زود گوشی رو گرفتم و گفتم:
_ سلام عزیز دلم❤️😍.. سلام مدافع حرمم.. خوبی آقا؟😍
بااینکه چندبار تماس گرفته بود اما چقدر دلم براش تنگ شده بود..بعدازکلی قربون صدقه پسرش رفتن و سربسر گذاشتن من قرارشد عکس امیرطاهارو براش بفرستم...
#ادامه_دارد…
@Karbala_1365
🍃🌸 صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً 🌸🍃
👌 عاشق اگر رنگ و بوی معشوق رو
به خودش نگیره
#عاشق نیست...
نگاهی به خودم انداختم. به خودِ درونم...
چیزی از تو ندیدم خداوندگارم
من همرنگ تو نیستم
مثل اینکه هنوز عاشقت نشدم...!😔
#دلت_را_به_خدا_بسپار
#التماس_دعا🙏
📚 بقره آیه ۱۳
╔═ ✿❀🌸❀✿ ══════╗
💞 @karbala_1365
🌷روزتان معطر به عطر صلوات🌷
اللّهُمَّصَلِّعَلي
مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
وَعَجِّلفَرَجَهُــم
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💝 #رمان_مذهبی #عشق_که_در_نمیزند... قسمت سیزدهم 🍃🌸 طولی نکشید که بار سفرش رو بست وقتی بخودم اومدم ک
💝
#رمان_مذهبی
#عشق_که_در_نمیزند...
قسمت چهاردهم
🍃🌸
همون لحظه عکسش رو فرستادم.. عکس رو دید و کلی ذوق کرد ، گفت ازاینجا کلی برای شاهزاده کوچولو و ملکه ام سوغاتی خریدم..
پرسیدم کی میای ؟
گفت به زودی ، چهارشنبه دیگه میام...❤️
وااای خدای من امروز سه شنبه است و تا چهارشنبه بعدی راهی نیست..😢
گفتم باید یه چشن حسابی برای شاهزاده و برگشت باباجونش بگیریم..🤗 همه خوشحال شدن و موافقت کردن..
همه کارهارو کرده بودیم دل توی دلم نبود حدود دوهفته بود که ندیده بودمش .. وااای خدای من چقدر دلم براش تنگ شده بود...
یکشنبه بود که از سر شب حال عجیبی داشتم ، احساس عجیب و سنگینی بود . اصلا خوابم نبرد تا طلوع آفتاب دعا خوندم و ذکر گفتم .. نمیدونم چیشد که یک لحظه خوابم برد، دیدم علی کنار در حرم بی بی حضرت زینب ایستاده و خوشحال و خندانه .. یه برگه توی دستش بود روبه من گرفت و گفت بیا ملکه من ببین خانم قبولم کرده بالاخره...😍
برگه رو باز کردم بوی عطری پیچید ، با خطی زیبا و سبز رنگ نوشته بود... شهادتت مبارک....❣🌹
یک آن از خواب پریدم و زیر لب زمزمه میکردم یا زینب یا زینب و بعد علیم رو صدا میکردم که صدای گریه امیر بلند شد و از اون حال دراومدم..
بعد ازاون خواب کلا فکرم پیش علی بود که الان کجاست؟چکارمیکنه؟ چرا زنگ نزد دیگه اونکه دوسه روزی یبار زنگ میزد.
چشمم به تزئینات خونه افتاد که ازخواهرم کمک گرفتم برای انجامش.. دلم میخواست وقتی علی میاد همه جا پراز گل و زیبا باشه.. آخه خیلی دلم براش تنگ شده بود ، اولین بار بودکه چندروز نمیدیدمش... یهو یادم اومد که ای وای خدای من امروز دوشنبه است چهارشنبه علی من میاد.. خودش گفت چهارشنبه میام...😊😍
#ادامه_دارد…
@Karbala_1365
میگفت:
کریم به کسی می گویند ،
که با لبخند در را به روی تو باز کند
بی آنکه از صدای در ،
خاطره ی خوشی داشته باشد ..!
#یاامامحسن
#السلامعلیکیافاطمةزهرا
°•|🌿🌹
#تلنگر
◽️در حالے ڪه جلوے آینہ مشغول بستن آخرین دڪمہ لباس یقہ دیپلماتم بودم صداے یڪ پیغام از تلفن همراهم توجهم را بہ خودش جلب ڪرد.
◽️طبق معمول #احمد رفیقم بود ڪه تو بدترین موقع پیام داده بود، گوشے را برداشتم و پیامش رو باز ڪردم ؛ تصویر یہ پسر جوون بود ... #خوشتیپ و #خوش_قیافہ !
◽️شروع ڪردم بہ تایپ ڪردن :
این دیگہ ڪیہ ؟؟؟
حتما باز یہ بازیگر نوظهور حاشیہ ساز ؛
اینا چیہ میفرستے برا اینو اون، الڪے گندشون میڪنید ?!
◽️پیغام را ارسال ڪردم و باز مشغول مرتب ڪردن لباسم شدم ،
هنوز چند ثانیہ نگذشتہ بود ڪه دوباره صدای گوشیم دراومد !
احمد بود
◽️نہ عزیز ... نہ بازیگر نہ مدلِ فراری نہ سلبریتے، نہ ضد دین و نه ضد انقلاب.
#شهید–بابڪ_نوریِ_هریس... چند روز پیش تو #البوڪمال سوریہ شهید شده ...
و بلافاصلہ پشت بندش چند تا عڪس دیگہ فرستاد.
◽️باورش برام خیلے سخت بود ڪه این تصویر یه شهید باشہ ...!
حال و هوام بہ طور عجیبـے عوض شد ؛
حساب و ڪتابام بہ هم ریختہ بود
احساس ڪردم هوا یہ ڪم گرم شده، دکمهے بالاے لباسم رو باز ڪردم...
◽️همونطورے ڪه مات تصویر خودم توی آینہ شده بودم مصرعے از خیام ذهنمو پر ڪرد :
🔻... آیا تو چنان ڪه مےنمایـے هستے ؟؟!!
#هدایت_تا_شهادت
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
باماهمراه باشید با👇
زندگی نامه شهید بی سر #محسن_حججی 🌹
🍃
🌸🍃🍂
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💥 #قسمت۱۸💥 📛قبل از خواندن حتما حتما #نیت کنید🌸 💙نکته: این پست کلیپ هست حتما گوش بدین😭 😔قرار بود صبح
💥#قسمت19💥
هر روز محسن با #موتور می رفت به آن شش #پایگاه سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.
چون توی #سفرقبل، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند. به چشم یک #فرمانده نگاهش میکردند.
بچه های #عراقی و #افغانستانی به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.
یک #جابر میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت.
خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.
او را پیش خودشان نگه می داشتند.
میگفتند: "جابر هم #عزیزدل ماست و هم توی این بیابان ،#قوت_قلب ماست."
✱✿✱✿✱✿✱✿✱
یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم #اسیر بشیم، بعدش #شهید بشیم."
نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای #مومن مثل بوییدن یک #دسته_گل خوشبو است."
خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام."
بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. #راحت و #آرام!"
✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿
#عکس شهدای #مدافع_حرم نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم.
بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های #حیدریون که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با #عربی دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."
بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. میگفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳