کربلای۴(علقمه) 💔:
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
این فرد شرکت نفتی خیلی با من صمیمی شده بود و با ترفندهایی می خواست حرف از زبانم بکشد، اما من حتی یک کلام از فعالیتهایم را بروز نمیدادم. تا اینکه معلوم نشد چگونه خبردار شد که به زودی برای مأموریتی به خاک عراق میروم. حتی از محل و جایی که قرار بود بروم، خبر داشت.
از آنجا که مطمئن بودم ساواک من را زیر نظر دارد، اما نمی دانستم چگونه و از طریق چه کسی، ته دلم دلهرهای سیاه و ترسناک خانه کرده بود. خوشبختانه کسی از محل خانه تیمی خبر نداشت. حتی بنی سعیدی که در لباس دوست با من در تماس بود هم نتوانست از زیر زبانم حرفی بکشد و مخفیگاه دوستانم را بداند؛ اما احساس خطر کرده بودم و میخواستم مدتی از چشم مأموران مخفی بمانم. یک روز پیش از رفتن با پیکی به برادرم حسن خبر دادم که بیاید و قبل از رفتنم به عراق او را ببینم.
هوا هنوز گرگ و میش بود که برای نماز صبح بیدار شدم. تا ساعتی بر سجاده نشستم و قرآن خواندم و دائم این ذکر را زمزمه می کردم: الذين آمنوا و تطمين قلوبهم بذكر الله ألا بذكر الله تطمئن القلوب).
آفتاب بالا آمده بود که ساک به دست، با على آل ناصر، دوست و همرزمم، از خانه تیمی بیرون آمدم. در تمام مسیر غمی بر صورتم نشسته بود؛ به طوری که على هم متوجه شد:
شمالک صالح؟ اليوم ما عندک خلگ؟؟ (چرا این گونه ای؟ انگار حالت خوب نیست و دلتنگی؟)
نگاهی به على انداختم و نفسم را بیرون دادم:
- ما ادري احس ایرید ایصیر شی
(نمیدانم! حس میکنم میخواهد یک اتفاقی بیفتد)
على دستش را روی پایم گذاشت و گفت:. - إتوكل على الله، فهو حسبه. (توکل به خدا کن؛ او برایت کافیست ). ماشین به سمت خیابان پهلوی" در پیش بود. نرسیده به خیابان پیاده شدیم.
هوای شهریورماه گرم و نفس گیر بود. کنار علی در محل مقرر منتظر واسطه بودیم تا ما را به آن سوی آب ببرد. محل ملاقاتمان لب ساحل اروند، پایین تر از بیمارستان شرکت نفت بود؛ کنار نهر باریک آبی که به اروندرود سرازیر می شد.
کنار هم نشسته و منتظر به اطرافم نگاه می کردیم و گاهی چند کلمه رد و بدل می کردیم. امواج رود نرم و آرام بر ساحل نشسته بود.
نگاهی به ساعت مچی ام کردم. لحظات به کندی می گذشتند و از واسطه خبری نبود. رو به على کردم: دیر نکرده است؟ على هم مثل من نگران، به اطرافش نگاهی کرد و آهی کشید.
هوا گرم بود و نور تند و تیز آفتاب به سر و رویمان می تابید. با نوک انگشتان پیراهنم را تکان می دادم تا عرق به تن نشسته ام کمی باد بخورد و خنک شوم. مأموری بر بالای پایه بلند برق مشغول کار بود. نگاهی به او انداختم. همه چیز به نظر عادی می رسید.
نگرانی ای که به دلم رخنه کرده بود، بیشتر شد. نفسی تازه کردم. ناگهان متوجه سکوت غیرعادی اطرافمان شدم. نه ماشینی و نه صدای بوقی و نه رهگذری.
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
#شهید_فرامرز_رضازاده🕊🌹
درعملیات های خیبر، بدر، والفجر8، #کربلای4، کربلای5، نصر4، نصر8 ، بیت المقدس و ...
شرکت فعال نموده و رشادت ها از خودشان نشان داد و شرکت در دفع پاتک های سنگین دشمن بعثی در شلمچه- جزیره فاو و عملیات حلبچه و... گواه اخلاص، صلابت و مردانگی ایشان در میدان های نبرد می باشد.
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#شهید_فرامرز_رضازاده🕊🌹 درعملیات های خیبر، بدر، والفجر8، #کربلای4، کربلای5، نصر4، نصر8 ، بیت المقدس
🌸 #معرفی_شهدا..🌸
🌹 #شهیدفرامرز_رضازاده🌹
در خانواده ای مذهبی و به دنیا آمد و بزرگ شد.
سال 62 ،در سن 14 سالگی با عشق به شهادت و فرهنگ ایثار و مقاومت راهی جبهه ی حق علیه باطل گردید و در همین ایام با رزمنده شجاع و مخلص، #شهید_محمدرضا_علیخانی آشنا شد. که این آشنایی زمینه ساز دوستی عمیق بین این دو شیرمرد گردید. بطوریکه این دوستی از جنگ تحمیلی شروع و تا شهادت همزمانشان در حلب سوریه ادامه داشت.
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🍃 شهیدسیدعلی_رمضانی شهدای فارس🌸 تولد: 28/3/1322- شیراز شهادت 1/3/1365 ( 13 ماه مبارک رمض
🌷 #سنگر_علافا
🌷خاطرات رزمندگان فارس
🌺️به روایت #صیاد_زارعی
🍃همچو جدش علی( علیه السلام)
🌸...جهت دوره آموزش #غواصی به #سد_دز رفته بودیم. خرداد ماه #سال1365 بود، مصادف با ماه مبارک #رمضان. در میان بسیجیان چالاک و منتخب غواص #لشکر19فجر در آن روزهای آموزش، دو هیکل بسیجی در میان غواصان از لحاظ قدرت بدنی مورد توجه مربیان آموزشی بودند. من و مردی جا افتاده و چهل و سه ساله بنام " #سیدعلی_رمضانی" و دیگری هم اینجانب صیاد زارعى!
یکی از روزهای آموزش از مرکز صدا و سیمای تهران آمدند و فیلم مستندی از غواصان گرفتند و جناب آقاى "سید علی رمضانی" و بنده را در کانون این فیلم قرار دادند که پس از مدتی هم از شبکه یک سیما پخش شد!
پس از حدود چهل و پنج روز آموزش های غواصی در سد "دز"، بچه های #گردان غواصی #حضرت_رسول(ص) شادی کنان از آخرین روز آموزش، از قسمت شمالی سد به قسمت خیام گردان، در حال بازگشت بودیم. نیروهای آموزشی مجهز به لباس غواصی، "ماسک و #اشنوگل" بودند.
از دو مربی غواص "برادر عباس" با گروهان ما ماند و یکی دیگر از مربیان، با قایق دیگر تندرو به پالاژ (ساحل) برگشتند! من معمولاً چون در زمان غواصی مستقیم و بدون اشتباه می رفتم در جلو گروهان قرار می دادند. من هم با شعار و پای کرال به سمت ساحل حرکت می کردم.
- " اسلام اگر بیند خطر، جان را فدایش میکنم! "
- "دشمن اگر جنبد ز جا، در شب شکارش میکنم! "
وقتی به ساحل نزدیک میشدیم شعار این بود که غواصان هم با صدای بلند جواب میدادند :
- تدارکات دلاور! کمپوت ها را بیاور !
- تفنگ صد و شیش! شب حمله بیو پیش !
و از این نوع اشعار بر ورد زبان و دستجمعی جواب میدادند!
آن روز #مربی نظامی و غواص ما، هر دو پایش را از قایق بادی بیرون انداخته بود و دور بچه ها دور میزد و غواصان را موج می داد. از اعماق بیش از دویست متری سد عبور کرده و به " پالاژ" ( سکوی الحاقی آب به خشکی) رسیدیم. ناگهان قایق بادی و مشکی از زیر پای مربی بیرون آمد و مربی لیز خورد و درون آب سد افتاد. گاز قایق هم که گیر کرده بود، توسن و سرکش میان بچه ها افتاد و بدون سرنشین بین غواصان می چرخید و با پره اش بچه ها را زخمی می کرد و دور می زد!
من که جلوتر از بقیه بودم، زودتر از همه خود را روی "پالاژ" بالا کشیدم فقط داد زدم : " یا صاحب الزمان "
صحنه ای دلخراش بود. خون و آب بود که در سد موج می زد. بلاخره آن قایق سرکش، آنقدر به تن غواص ها خورد که متوقف و خاموش شد. بلافاصله در آب پریدیم و پیکر پاره پاره غواص ها را از آب بیرون کشیدم. آمبولانس ها آژیر کشان مجروحین را منتقل می کردند. همه ی بچه ها که از آب بیرون آمدند مربیان آمار گرفتند که مشخص شد بجز مجروحینی که انتقال داده شد یک نفر #مفقودی داریم و آنهم
" #سیدعلی_رمضانی" بود!
همه #غواصان نا امید شدند و غم و اندوه همه را فرا گرفت. باور نکردنی بود. میگفتیم: شاید با آمبولانس رفت و ما متوجه نشده بودیم.
همه از خدا میخواستیم اینطور شده باشد، اما به همه اطمینان دادند که "سید علی رمضانی" غرق شده است! همه بدن ها و زانوها شُل شد. همه در غم و اندوهی باور نکردنی فرو رفتیم!
مربیان #غواص مجهز به کپسول اکسیژن به قعر آب رفتند ولی ایشان را پیدا نکردند. تا اینکه نیمه های شب مرتضی روزیطلب بار دیگر با تجهیزات کامل زیر آب رفت و پیکر سید علی را بیرون کشید.
سید علی بدنی قوی داشت . برای اینکه آموزش ها را به خوبی فرا بگیرد، به بدن خودش چهار کمربند پنج حلقه ای سربی بسته بود تا سنگین شود و در #غواصی به پاهایش بیشتر فشار بیاید.
پره قایق به سرش نشسته و مثل جدش امیرالمؤمنین در ماه رمضان با فرقی شکافته به دیدار حق شتافته بود و این کمربند های سربی بدنش را پائین زیر آب کشیده بودند.
💔پیکر سید علی را هم منتقل کردند، آن شب همه به یاد سید علی احیا گرفته بودیم. روز بعد بین نماز ظهر و عصر بلند گوی پادگان به صدا در آمد و گفت: برادر "سید علی رمضانی" تلفن از راه دور! برادر "سید علی رمضانی" تلفن از راه دور!
ناگهان بغض همه شکست و اشک و ناله همه بلند شد...
🌸هدیه به
#شهیدسیدعلی_رمضانی #صلوات- شهدای فارس🌸
تولد: 28/3/1322- شیراز
شهادت 1/3/1365- ( 13 ماه مبارک رمضان)
#ادامه_دارد...
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 7⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
همه چیز به نظر عادی می رسید. نگرانی ای که به دلم رخنه کرده بود، بیشتر شد. نفسی تازه کردم. ناگهان متوجه سکوت غیرعادی اطرافمان شدم. نه ماشینی و نه صدای بوقی و نه رهگذری.
نگاهی دقیق به اطرافم انداختم. رو به علی کردم و گفتم:
- خیلی عجیب است؛ چرا کسی در رفت و آمد نیست؟ یعنی چه؟ چرا خیابانها خلوت شده است؟! نکند محاصره مان کرده اند؟! هنوز حرفم تمام نشده بود که با صدای بلندی قلبم فروریخت و خشکم زد:
- ایست! دست هایتان را ببرید بالا! با ناله ای ضعیف و لرزان گفتم:
- على محاصره مان کردند!
چند مأمور ساواک که از کوچه و پشت درختانی که ما را زیر نظر گرفته بودند، با اشاره کسی که به ظاهر مأمور برق بود، به آرامی نزدیک ما می شدند. برادرم حسن، بی خبر از همه جا داشت به محل قرارمان نزدیک می شد. از دور او را دیدم و به او علامت دادم که برگردد. حسن با دیدن اوضاع مشکوک به سرعت از محل دور شد.
من و علی که خود را در محاصره دیدیم، دست پاچه شدیم. ساکم را برداشتم و به سرعت فرار کردم. على از یک طرف و من از طرف دیگر در کوچه پس کوچه ها دویدیم.
به هر کوچه که داخل می شدم، با مأمورانی که به من اخطار و فرمان ایست میدادند، روبه رو می شدم. وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود و نمی دانستم چه تصمیمی بگیرم. فقط میدویدم. بعد از تعقیب و گریز در چند کوچه، به خیابان اصلی که نهر باریکی متصل به شط در آن جریان داشت، رسیدم. قصد پریدن از نهر را داشتم که پایم لیز خورد و در آب افتادم. مأموران مثل گله گرگ محاصره ام کردند و من را از آب بیرون کشیدند و بر زمین خواباندند.
به سرعت از پشت به دست هایم دستبند زدند. یکی از آنها به طرف ساکم رفت و به خیال اینکه اسلحه همراه دارم، محتویاتش را روی زمین خالی کرد. مرا به صورت بر زمین خواباندند و چشم هایم را بستند.
چند لحظه بعد، دوباره اوضاع عادی بود و صدای مردم و ماشینها شنیده می شد. خیلی زود من و على را سوار ماشین کردند و به اداره ساواک در سیکلین بردند.
فریاد و ناله های دردناکی با چاشنی فحش و ناسزا فضای ساختمان را می لرزاند. با شنیدن نعرۂ آنهایی که شکنجه می شدند، انگار قلبم داشت از سینه بیرون میزد.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
من را بر صندلی نشاندند و از چپ و راست، با سیلی و مشت و لگد به جانم افتادند. آن قدر سیلی ام زدند که صورتم سرخ شد و دیگر درد ضربه هایی را که می زدند، حس نمی کردم. خون از بینی، دهان و ابروهای شکافته ام بیرون می زد.
چشمم از شوری خون به سوزش افتاده بود. چند دقیقه دست کشیدند. به خودم گفتم: خدا را شکر، تمام شد!....
*****
مردادماه ۱۳۵۰ بود و نزدیک به یک سال از دستگیری ام می گذشت. در این مدت نه تنها نور آفتاب، بلکه ستاره های شب را هم کمتر دیده بودم. بالاخره روز انتقالم از راه رسید.
هوای گرم و شرجی، کلافه کننده بود. چشم و دست بسته با دو مأمور سوار لندرور ارتشی شدم و به مقصد اهواز راه افتادیم. کم کم از شهر و سروصدای مردم و بوق ماشین هایی که صدای زندگی بود، دور و دورتر شدیم.
وقتی به اهواز رسیدیم، ماشین پشت در بزرگی ایستاد. ظاهرا دروازه ای باز شد و ماشین وارد محوطه ای شد. مأموران همراه، من را از ماشین پایین کشیدند. وارد ساختمانی شدیم. هوای خنکی به سروصورتم نشست. انگار دری از بهشت به رویم باز شده بود. از پله پایین رفتم. بعد از چند پله، دری باز شد و من را داخل اتاقی در زیرزمین بردند. آنجا بود که چشم هایم را باز کردند و من را در اتاق تنها گذاشتند و رفتند.
اتاق تاریک بود و هنوز چشمانم به تاریکی اطراف عادت نکرده بود. کف دستم را بر زمین زیر پایم کشیدم. موکت بود. هوای اتاق هم کمی خنک بود. مج دستهایم درد می کرد. آنها را مالیدم و پاهایم را کشیدم. بدنم خسته و کوفته بود. خدا خدا می کردم که دیگر شکنجه ام نکنند. نفسم را بیرون دادم و زمزمه کردم: خوش خیالی صالح!
شروع به خواندن آیات قرآن و دعا کردم.
زنجیرهای بسته به پاهایم بر زمین کشیده می شد و قريچ قريج صدا می کرد. فاصله زنجیرها از هم تقریبا نیم متر بود و نمی توانستم راحت راه بروم. چشمها و دستهایم بسته بود. نمی دانستم کجا هستم. از حرف های مأموران متوجه شدم که من را به دادگاه نظامی در منطقه لشکر ۹۲ زرهی اهواز می برند.
بالاخره با مأمورها داخل اتاقی رفتم. روی صندلی نشستم. چشم بندم را باز کردند. نور شدید اتاق اذیتم می کرد. چشم هایم را باز و بسته کردم تا به نور اتاق عادت کنند. سرم را برگرداندم و اطراف را نگاه کردم. چند ردیف صندلی پشت سرم چیده و چند نفر هم نشسته بودند، روبه رویم میزی بزرگ بود که چند صندلی پشت آن قرار داشت. صدای حرف زدن و قدمهایی که نزدیک میشد، توجهم را جلب کرد. به طرف صدا برگشتم. در باز شد و چند نظامی همراه چند لباس شخصی با تعدادی پرونده در دست وارد اتاق شدند. سرباز ایستاده در کنار در با صدای بلند داد زد: برپا؟
همه کسانی که در اتاق بودیم، سر پا ایستادیم. بعد از اینکه همه نشستند، قاضی دادگاه که نظامی بود، پرونده را باز کرد و با حالتی متعجب نام روی پرونده را خواند:
- صالح، معروف به دکسن.
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 9⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
قاضی دادگاه که نظامی بود، پرونده را باز کرد و با حالتی متعجب نام روی پرونده را خواند:
- صالح، معروف به دکسن.
سرش را بلند کرد، عینک ذره بینی اش پایین بود و چشمانش را که در گودی کاسه فرو رفته و مثل چشمان عقاب بود، به من دوخت و با دقت نگاهم کرد و گفت:
- اتهام هایت هم که یکی دو تا نیست؛ خرابکاری، اخلال در امنیت کشور، درگیری با مأموران، اعتصاب غذا هم که کرده ای.
تنم لرزید! سرم را پایین انداختم. آن قدر در دنیای غم هایم فرورفته بودم که چیزی جز صدای کسانی که حرف میزدند، نمی شنیدم. سروصداها و حرف ها همه ضد من بود. بعد از قاضی، دادستان شروع به تفهیم اتهاماتم کرد. وکیل فرمایشی هم حرفی در دفاع از من نداشت. همه چیز را از قبل بریده و دوخته بودند. در نهایت پس از یک ساعت قاضی نظامی دادگاه، حکمم را قرائت کرد
- صالح معروف به دکسن، به اتهام خرابکاری و اخلال بر علیه امنیت کشور به پانزده سال حبس محکوم می گردد.
حکم را که خواندند، چشمانم را بستم و نفسی کشیدم. انگار آرامشی را که به
دنبالش بودم، با این حکم به دست آوردم. میدانستم که دیگر از شکنجه خبری نیست. خدا را شکر می کردم که مسئولیت زن و بچه به گردن ندارم. هرچند انتظار حکمی بدتر از آنچه برایم صادر شد داشتم. بارها پس از شکنجه های بی شمار خودم را مقابل جوخه اعدام دیده بودم. در تمام مدتی که اتهاماتم تفهیم میشد، سرم پایین بود و خودم را به خدا سپرده بودم.
فردای آن روز با دست و پایی در زنجیر، سوار بر ماشینی که شیشه هایی مات داشت، به زندان کارون اهواز منتقل شدم. پس از رسیدن، من را به اتاقی بردند و روی صندلی نشاندند. هاج و واج به اطراف نگاه می کردم. پاسبانی زنجیر از دست و پایم برداشت و مأموری دیگر با دستگاه اصلاح موهای سر و ریشم را تراشید و روانه یکی از بندهای زندان کرد؛ بندی که همه قشر زندانی در آن بود؛ سیاسی، دزد، قاچاقچی، قاتل.
سلولم اتاقی بزرگ بود با تختهای آهنی متعدد دو طبقه روی هم، همه به تازه واردی با سر و صورتی متورم و چشمان کبود نگاه می کردند، حوصله حرف زدن نداشتم. خیلی آهسته دست به کمر دردناکم گرفتم، سلام کردم و روی تختی دراز کشیدم. چشمانم را بستم و خیلی زود خوابم برد.
پیگیر باشید...🍂
🍂
🔻 عشق به فرمانده
یادش بخیر!
#شب_های_عملیات که سربند توزیع می کردند. 🌹
✨ یا حسین،
✨ یا زهرا،
✨یا سیدالشهدا،
✨ یا...
نگاهی به سربند فرمانده گردان می کردیم، هر چه می بست همه می خواستن همون رو ببندند.
و همین کافی بود که مثلا #سربند "عاشقان کربلا" کمیاب شود.
🌸 #طـنـزجبهه..🌸
#خـواستگارے خواهر فـرمانده😂🌹
🍃🌱🍃
اومده بود از فرمانده
مرخصی بگیره
فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت:
(میخوای بری ازدواج کنی ؟)
گفت :
(بله میخوام برم خواستگاری)
فرمانده گفت:
(خب بیا خواهر منو بگیر‼️)
گفت :
(جدی میگی آقا مهدی❗️)
گفت:(به خانوادت بگو برن ببینن
اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو‼️)
اون بنده خدا هم خوشحال😍
دویده بود مخابرات تماس گرفته بود
به خانوادش گفته بود:
(فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️)
بچه های مخابرات مرده
بودن از خنده😂‼️
پرسیده بود :
(چرا میخندید؟ خودش
گفت بیا خواستگاری خواهر من‼️)
بچہها گفتن:
(بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه😂)
#شـهـیدمـهـدےزیـنالدّیـنـ🌹