eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
904 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 زمان مملو از حضور خداست و عمر ما خالی از یادش..! 🍃
4_5879883088049210625.mp3
9.58M
؟ ✔️داستان بسیارزیباوشـنیدنی تـشرف بـه محـضر علیه السلام و دیـدن حضـرت.. 🍃❤️ @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایشون سردار پاکپور فرمانده نیروزمینی سپاه هستن.... . داره چیکار میکنه؟؟ . عِ داره کمک مردم سیل زده سیستان میکنه.... . واقعا!!! . اره دیگه هروقت جنگ میشه اینا میرن. هروقت سیل میشه اینا میرن هروقت اتفاقی میفته اینا همون اول اونجان ودرحال کمکن... . برو بابا این اگه واقعا مردمی بود برا ریا این کار رو نمیکرد که از فیلم وعکس بگیرن... . اولندش که میبینی یکی داره با موبایلش فیلم میگره وچه بخاد چ نخاد فیلم ازش میگیرن. تازشم اگه نمیگرفتن که باز تو میگفتی اینا هیچی نیستن هیچ کار نمیکنند... ... حرف های بعضی از ماها .....متاسفانه....
10.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 ....❓ دلایل عقلی زیاد داره ولی این بار دلیل نقلیشو از بشنوید👆
هدایت شده از سربند یازهرا
غرض اینست که غیری نکند در دل جای آنکه ما را، به دل تنگ ، نگه می دارد 💔 به سپیدی و پاکی برف، بر دل سنگی و سیاهم نشسته ای #مزارشهیدغفاری ♥️ https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
🔴 یادداشت منتشر نشده از شهید سپهبد خطاب به برادر زاده‌اش مهدی جان! 1️⃣ تمام کسانیکه به کمالی رسیدند خصوصا کمالات معنوی که خود منشأ و پایه دنیوی هم می‌تواند باشد، منشأ همه آنها است✨. سحر را دریاب نماز شب در سن شما تأثیری شگرف دارد اگر چندبار آنرا با رغبت تجربه کردی، لذت آن موجب می‌شود به آن تمسک یابی 2️⃣ زیربنای تمام بدیها و زشتی‌ها است☝️ 3️⃣ احترام و در مقابل بزرگترها خصوصاً پدر و مادر به خودت عادت بده بدون شرم دست پدر و مادرت را ببوسی❤️، هم آنها را شاد می‌کنی و هم اثر وضعی بر خودت دارد عمویت ✍ 91/8/17 @Karbala_1365
شکایتِ نبودنت را به شب گفتم تا صبح خاطره ات را مهمانم کرد منِ تنها هر شب میزبانِ توام... ❄️
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارالله کرمان 🌺بازآفرینی: #محمدرضامحمدی_پاشاک @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۱۰ 🍃🌸 🌸سالی که تصدیق پنجم را گرفت، خیال کردم هرگز غمی نداشته ام. پر درآورده بودم، اصلا روی هوا
صفحه۱۱ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (مادرشهید) 💠 🍂❣ 🌷بعداز پیروزی انقلاب دیگر نرفت مدرسه. گفت برو کارنامه ام را بگیر. پرسیدم چرا؟ گفت:مدرسه شلوغ شده، هروقت خوب شد میروم. آن موقعی بود که منافقها اذیت وآزار میکردند. تاسوم راهنمایی خواند. بعد رفت توی مسجد و مشغول شد. مردم اثاث می آوردندبرای جبهه و علی آنجا کمک میکرد و گاهی هم باماشینها میرفت جبهه.. منافقها می خواستند علی را بکشند. من اهواز بودم.خبردادند سه ماشین آدم آمدند در خانه ما. علی خودش را رساند به خانه آقای درویشی و این بنده خدا علی را از پشت بامها رد کرد و منافقها ریختند توی خانه و دارو ندارمان را زیرو رو کردند. دنبال اسلحه می گشتند. ولی چیزی گیرنیاوردندورفتند. بعد علی رفت پایگاه و شدبسیجی رسمی. لباس سپاه می پوشید، به او می تابید. بلندبالابود. چشمهای قشنگی داشت. وقتی نگاهم میکرد از خوشی پر در می آوردم. خنده رو شده بود و شوخی میکرد. من آدم زودباوری نیستم ولی گاهی علی شوخیهایی میکرد که من باور میکردم. وقتی می خندید، متوجه میشدم سربه سرم گذاشته. خوش بودم. روزگارغمم سرآمده بود. بچه ام تناور شده بود. دیگر غم گشنگی اش به دلم سنگینی نمیکرد. بعدازفوت حسین اقا، من و در خانه ای زندگی میکردیم که یک اتاق بیشترنداشت. بامش ور آمده و چکه میکرد. یک چادرشب شندره داشتیم که شبهارویمان می کشیدیم.یک چراغ خوراک پزی داشتیم که بیشتر وقتها نفتش را نداشتیم. علی من پا برهنه هم راه رفته، نه یک بار، هزاربار. قابلمه را آب میکردیم و میگذاشتیم روی چراغ تا فلان کس ببیند دیگ ماهم می جوشد. علی بافانوس درس میخواند. همه مردم برق داشتند، آب لوله کشی داشتند. مانمی توانستیم حتی درزو دالان اتاقمان را پرکنیم. شبهای زمستان کاغذ و پارچه کهنه فرو میکردم میان شکافهای در، ولی باز باد می آمد. من روبه باد میخوابیدم و علی ام را بغل میکردم. بچه ام از گرمای تن من زنده می ماند… تاسالی که علی حقوق بگیرشد، من در خانه ها کارمیکردم. سعی میکردم اطراف خانه مان کار نکنم. نمی خواستم علی ام پیش این و آن سرشکسته باشد. بعضی وقتها او نصیحتم میکرد، دلداریم می داد. میگفت:خدا دارد امتحانمان می کند..... این گذشت و جنگ پیش آمد. 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
۱۲ 🍃🌸 🌱حالا جوانکی ست که تازه پشت لبش سبز شده. وقتی حمله کرد، مسجدجامع شد محل کمک به جبهه. جوانها می رفتند بجنگند و مردم هم اثاث می آوردند. دلم میسوخت که چیزی ندارم تا بفرستم جبهه. هرچندخیلی ازمردم اثاث بزرگ نمی آوردند. مثلا یکی قدری خشکبارمی آورد، یا پسته ، نان ، پتو ، لباس، کسی وسعش می رسید برنج ، موتور برق، پوتین و.... . یک روز دیدم زنی یک پلاستیک کوچک از زیر چادرش در آورد و دوراز چشم مردم گوشه گذاشت و رفت. کسی متوجه شد و پلاستیک را نشانمان داد. آن به قاعده یک مشت قند خرد شده آورده بود. این قند آنقدر نمود پیدا کرده بود که آن پتوی نو نکرد. چیزی هایی می دیدیم که انگشت به دهان می ماندیم. اصلا توی این دنیا زندگی نمیکردیم. علی ام تا شب کار میکرد و برای شام می آمدخانه. گاهی خبرمیداد باید تا صبح کارکنیم. بعداز مدتی من هم همرات زنهای دیگر رفتم. علی چندباری همراه ماشینها رفت اهواز و بارخالی کرد و برگشت. دیگر دلیرشده بود. می آمد از کارهای رزمنده ها تعریف میکرد. یک روز گفتند میخواهند عده ای از خانمها را ببرند اهواز، برای شستشو و پخت و پز. گفتم:من هم می آیم. رفتیم سپنتا برای پشتیبانی. پتو می شستیم ،لباس رزمنده هارا می شستیم. خانم یونس زنگی آبادی همراه مابود و راهنمایمان میکرد. شبهای حمله جوش و خروش عجیبی در میگرفت. می آمدند لباسهای تازه پ تمیز را می بردند. ازاینجا می فهمیدیم که حمله در پیش است. یک مدت در اهواز و یک مدت در ایلام خدمت کردم. زمانی بود که مهران را گرفتیم، ایلام بودم. که آمد آنجا و گفت:بایدبروید اهواز. که بعدش عملیات شد. دلم بدجوری شور می زد. علی تلفن زد و حلالیت طلبید. برای خودش مردی شده بود. چندباری زخمی شده بود. توی هور به سرش ترکش خورده بود. امام گفته بود جبهه را پرکنید. عده ای رفتند تا بجنگند. 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
صفحه۱۳ 🍃🌸 ✨امام جان علی بود. سوی چشمش بود. کسی نگاه چپ به امام میکرد، با علی طرف بود. دیگر علی خواب و آرامش نداشت. یا توی مسجدالرسول فعالیت میکرد یا می رفت برای جوانها حرف می زد و آنهارا می فرستاد جبهه. یا شعار می نوشت. یا با منافقها مقابله میکرد. خلاصه از خودش غافل شده بود. حسین شریف آبادی و محسن رستگار دوستهای جان جانی اش بودند. هرجا می رفتند باهم بودند. شب که میشد، علی دور از چشم آنها می رفت بیرون و تا نصفه شب برنمی گردد. یک شب دنبالش راه می افتند و می بینند علی یک گونی اثاث روی کولش گذاشته و دارد می رود بین کوچه ها. چیزی دم در خانه ای می گذارد و در می زند و زود می رود. نیست خودش گشنگی کشیده بود، میدانست درد مردم چیه. شنیده بودم که (ع) شبانه در خانه ها را می زد و داد فقرا می رسید. وقتی از کرد و کار علی ام با خبر شدم، پر در آوردم و به خودگفتم:زحمتت به باد نرفته. شمرخدا بچه ات دل رحم است. یک روز خواستم از زیر زبانش بکشم. گفت:سربه سرت گذاشته اند. گفتم:خبر درست دارم. گفت:من چه دارم که به مردم بدهم؟ گفتم:پس حقوقت را چه میکنی؟ تو که لباس تروتمیز نمی پوشی. خوب نمیخوری. رفیق بازنیستی. زن و بچه هم که نداری، پس چطور میشود این پولت؟ گفت:فرض مثال که این کار را بکنم، تو ناراضی هستی؟ گفتم:گفتم به آن خدای نادیدنی، نه؛ فقط دلم نیخواهد از زبان خودت بشنوم. آخر اقرار نکرد.❤️ ❣ظاهر را که نگاه میکردی، میگفتی خوشی از سرو رویش می بارد. میگفت، می خندید، شوخی میکرد ؛ ولی باطن او ... بچه ام میسوخت و دم نمیزد. اشک چشم یتیم، جگر علی را پاره پاره میکرد. وقتی بچه های شهدا را می دید، زانویش خم میشد. آدم ندار را میدید، آتش به جانش می افتاد. چهار ماه با زنش زندگی کرد. من ندیدم با زن شهدا روبه رو شود و دوش به دوش خانمش راه برود. میگفت:آنها غصه دار میشوند. احترامشان میکرد و میگفت . بعداز عروسی اش رفت مزارشهدا. سه روز از عروسی اش گذشته بود که راه افتاد برود جبهه. اگر برش نمی گرداند، می رفت. می گفت طاقت ندارم در شهر بمانم. بود، تا دلت بخواهد. علی در بیست سالگی شهیدشد؛🌹 یعنی اول جوانی. زندگی من مثل کلاف سر در گم بود. آنچه که سر من آمده، سر هیچ مخلوقی نیامده. إن شاءالله سر احدی نیاید. بگو آمین تا دلم آرام بگیرد. آمین… …. @Karbala_1365